خبرهای نویسنده


داستان کوتاه؛ زن اسیر و مردان حریص

گاهی مرگ هم از آدمی بی‌زار می‌شود. زمانی که مردان در بازار پرجمع و جوش صدر توپ‌های تکه را از بدنم باز می‌کردند؛ با هوس هرجایی از تن خسته‌ام را لمس نموده، لب‌هایشان را می‌جویدند، خونم منجمد می‌شد. نه اینکه لمس مردان را ندیده بودم ولی بالاخره خسته شده بودم...