مرگ در برزخ؛ آریانا، داستان
مصطفی به ساعت بند دستیاش فشار شدیدی وارد نمود و بدنش لرزید. ضربات پیهم چوب سخت به کف دستهایش که ح...
گاهی مرگ هم از آدمی بیزار میشود. زمانی که مردان در بازار پرجمع و جوش صدر توپهای تکه را از بدنم باز میکردند؛ با هوس هرجایی از تن خستهام را لمس نموده، لبهایشان را میجویدند، خونم منجمد میشد. نه اینکه لمس مردان را ندیده بودم ولی بالاخره خسته شده بودم...
مصطفی به ساعت بند دستیاش فشار شدیدی وارد نمود و بدنش لرزید. ضربات پیهم چوب سخت به کف دستهایش که ح...
حالا که درسات را تمام کردی چی برنامه داری؟ آه از نهادم برآمد و گفتم: ایکاش قبلاً کابل میآمدم و… ث...
زمانی که پیپ اکسیژن را به دهن مادر گذاشتند، به حسرتِ آغوش کشیدن بچهها چشمانش را با ناامیدی میبندد؛...
چارقلعه کجاست؟ اینجا شکر دره است که چار قلعه ندارد و نداشته. قلب زن به پشتاش خورد. گلویش خشکی نمو...
قطرات اشک از چشمان مسعود جاری شد و سرش را شور داد. نسترن با ناله و فریاد بلند ترکه پرندهها را در لا...
نسترن وحشت زده از خواب پرید و گفت: خدا دیدار دوبارهای آنها را نصیب ما کند. خواب عجیبی دیدم. در خوا...