داستان کوتاه دری؛ دهن کی را ببندم؟

داستان کوتاه دری؛ دهن کی را ببندم؟

حالا که درس‌ات را تمام کردی چی برنامه داری؟ آه از نهادم برآمد و گفتم: ای‌کاش قبلاً کابل می‌آمدم و… ثریا دستی به پشتم کشیده گفت: دوست عزیزم! زمان به عقب برنمی‌گردد. پیش رویت را نگاه کن.

گفتم: مگر امروزِ ما زاده‌ای دیروز نیست؟ دیروزی که شرم امروزم است. آن گاهی که همه به من نگاه می‌کردند و من بر زمین… عرق خجالت بدنم را تر کرده بود و گوشت‌های سفت و محکم جوانی‌ام را ذوب می‌کرد. خواهرانم با نفرت و ترحم به من نگاه می‌کردند، مادرم دست زیر الاشه می‌نشست و حرف‌های نیش‌دار همسایه‌ها و قوم‌وخویش را که تا عمق روانش تأثر می‌کرد می‌شنید، آه از نهادش بیرون می‌شد و از به دنیا آوردنم ندامت می‌کشید. او گاه‌گاهی دست بر روی شکم من می‌کشید و بدون حرف و کلامی سر شور می‌داد و اشک از شیارهای رخسار زرد و استخوانی‌اش سرازیر می‌گردید؛ و پدرم را هزاران کارد می‌زدی، قطره خونی از تنش بیرون نمی‌شد. کمر صلابت پدری را شکستم که تا آن دم از عزت‌اش محافظت کرده بود، بدون اینکه کاری برای من یا آبروی رفته‌اش بتواند، دود از دماغ‌هایش تراوش می‌کرد و رنگش سیاه و دودی شده می‌رفت. آن حالت برای من حکم مرگ داشت، مرگِ با مشقت و طاقت‌فرسا…

قضیه بر بادی ما از یک تصور غلط شروع شد و… راست گفته‌اند؛ «دشمن دانا بلندات می‌کند، بر زمینت می‌زند نادان دوست.»

عمه‌ای پیر مادرم که به قول عوام برای پرنده‌های هوا حرف می‌کشید؛ گاه‌گاهی به خانه‌ای ما می‌آمد، بدون ملاحظه سرش را به گوش مادرم نزدیک نمود و چیزهای گفت که رنگ مادرم به‌مثابه‌ای سان سفید پرید و به دیوار تکیه داد. عمه پوزخندی موفقیت‌آمیز زد و با طمطراق سرش را بالا گرفت. بعد بلندتر گفت:

راست میگم، من تجربه‌ای یک‌عمر دارم. همین‌که زن را ببینم، می‌دانم که احوال درونی‌اش در چی منوال است. بعد از تائید حرف‌های افتخارآمیز خودش گفت:

من از چشمان گودرفته، شکم برآمده، از استفراغ و دل بدی و از بی‌حوصله‌گی‌اش می‌فهمم. مادرم که به لاشی بی‌حرکتی مبدل شده بود؛ جُرئت کرد که دست عمه را گرفته وی را از اتاق بیرون نماید.

پدرم که به حرف مادرم کرده بود و صدایش را به خاطر دامن بالا زدن خانواده بلند نمی‌کرد، کم بود انفجار نماید.

خواهر بزرگ‌ترم دستم را گرفت و کشکشان مرا به بام منزل ما بُرد تا بداند که من چی غلطی کرده‌ام. سنگ آسمانی بر سر همه باریده بود. شفیقه کنارم نشست، موهایم را همچو قوده‌ای هیزم کش کرد و با ترش‌رویی گفت:

بدبخت اقلاً بگو که کدام شیر حرام خورده این بلا را بر سر تو آورد که همه‌ای ما را بدنام نمودی؟ خودم که بیشتر از دیگران عرق شرم می‌ریختم گفتم:

آیا لگدهای محکم و فریادهای توهین‌آمیز پدر زبانم را باز کرد که تو…؟ شفیقه بار دیگر بازویم را فشرد که دردم گرفت و زبانم ناخودآگاه از کامم جدا شد. صدای از حلقومم بیرون جهید:

به خدا نمی‌دانم، اصلاً به یادم نیست؛ گویی خوابی دیده‌ام که هیچ سروته‌ی ندارد. بعد از سکوت ممتد با ترس‌ولرز گفتم:

بیا نزد کسی برویم که این بچه را سقط کند. شفیقه با همان حالت خشماگین فریاد زد:

احمق! کی خون یک زنده جان را به گردن می‌گیرد…؟ گفتم:

زنده جان یعنی چی؟ این زنده جان جان همه‌ای ما را گرفته است. چشمان شفیقه راه کشید و نیمه ذوق‌زده گفت:

راست می‌گویی، باید این کار را بکنیم. ورنه مردم با حرف‌هایشان تیرباران مان می‌کنند. مگر تو هم قول بده که نفرش را معرفی می‌کنی.

دهن عمه که نم‌کش کرده بود و همه‌جا جار می‌زد؛ هالی و موالی و حسن دیواری از وضیعت من خبر کرد؛ که حتی موقع فکر کردن برایم داده نشد. چشمان از حدقه برآمده و گره چیناچین پیشانی پدرم تن و بدنم را تکان می‌داد و طرف هیچ‌کس نگاه نمی‌توانستم. وقتی زن‌های همسایه از در و دیوار سرک می‌کشیدند؛ یقینم ثابت‌تر می‌شد که تشت رسوایی‌ام از بام با سروصدای بلند افتاده که نیش‌های زننده‌تری در قبال دارد. شور در شهر افتاد و همه به بهانه‌ای به دیدن قیافه‌ای منحوس من می‌آمدند و خنجر خجلت عمیق‌تر بر روح و روانم فرومی‌رفت. هرکس با نفرت و دهن‌کجی طعنه‌آمیز، توبه‌توبه‌کنان منزل ما را ترک می‌کرد. خانم کاکایم با تمسخر گفت: همه مردها گُل‌خور هستند.

 این جوان‌مرگی که از همه خواهرانش مقبول‌تر و جذاب‌تر است؛ آشکارشده دگه…، پوز لشمک مردها را بی‌تاب می‌سازد و… دخترش که آهسته به گوش مادرش چیزی گفت، کارد به استخوانم رسید.

از حق نگذریم واقعاً زیباست. من که زن هستم، عاشق چشمان شهلای شبنم شدم. حیف که بدبخت خودش را باخت.

آن گاهی که هریک ما صدبار می‌مردیم و زنده می‌شدیم، با زبان خاموش و سرپایین به یاد مریم مقدس افتادم و دلم غوغای پر شوری زد. از زن بودنم متنفر شدم. شفیقه با صدای بلند گفت:

بدبخت‌ها به شما چی غرض است؛ بروید سنگ گندم خودتان را بچینید. هیچ کشمش بی چوبک نیست. خواهران خوردم می‌گریستند. زنی که توبه توبه کنان گفته بود:

خدا هیچ سیاه سر و سیاه ریش ما را به چنین بدنامی و روسیاهی روبه‌رو نسازد. دشنام رکیک‌تری بر شفیقه داد و بیرون شد. مگر دست خالی نرفت، جایی که رفت گفت و جایی که نرفت، پیغام داد. دیگر نمی‌شد دامن گسترده‌ای رسوایی را جمع کرد.

وقتی آب‌ها از آسیاب افتاد و مردم از سرزنش و ملامت ما خسته شدند. شفیقه و مادرم که لب‌های تفسیده‌ای خویش را می‌جویدند. بد بد به من نگاه کرده گفتند:

خدا از سر تقصرات ما بگذرد، قتل نفس گناه دارد؛ ولی ای‌کاش کدام ماشینی می‌بود که دیده می‌شد که این تخمه‌ای لعنتی چند وقتِ و از کی است؟

می‌دانی ثریا، دختری که گل دسته‌ای فامیل باشد و یک‌دم به یک شیء بی‌ارزشی مبدل شود، چه احساسی بدی می‌داشته باشد؟ بسیار درد دارد. پدرم نه‌تنها روبه‌رویم نمی‌شد؛ که حتی جواب سلامم را که با تأکید فرض و ضروری می‌پنداشت هم نمی‌داد. مادرم مدام می‌گریست و خواهرانم رنگ به رخ نداشتند. دیگر زندگی برایم جهنم شده بود؛ من که در نام خانواده‌ای خود بزرگ‌ترین لکه‌ای بدنامی زده بودم از خودم بیشتر بدم می‌آمد. با خودم تعهد کرده بودم که هرگاه از شر آن جنس ناخلف خلاص نشوم، خودکشی راه نجاتم است. ثریا آه کشیده و گفت:

دوست خوبم! حق‌داری واقعاً عذاب کننده است. خو بعدش چی شد؟

وقتی نزد قابله‌ای محل رفتیم، او قبل از اینکه معاینه‌ام کند، با تمسخر گفت: از دختر حاجی که مرد آبرودار و با رسوخی است بعید می‌دانم که همچو خطایی نابخشودنی کرده باشد. مادرم به عاجزی و سربه‌زیری گفت:

از خدا می‌شود و از تو، این بلا را از ما دور کن که شب و روز ما را سیاه و تاریک ساخته است. قابله مرا معاینه کرد و بعد از مکثی حیرت‌زده پرسید:

چه کسی به شما گفته که این دختر حامله است…؟ مادرم گفت:

زنان محله و متغیر شدن این سر کل و بینی بریده…عمه‌ام و خوار باجی که هزار پیراهن بیشتر از ما کهنه کرده‌اند. قابله میان حرفش دویده گفت:

لطفاً این دختر را به شفاخانه‌ای عمومی قریه ببرید که فکر می‌کنم در شکم‌اش یک کتله‌ای بسیار بزرگ است. مادرم خیلی وارخطا شد، من که هنوز هم تصور شرم‌آوری داشتم، با خودم گفتم:

خدا را شکر این دیگر مرا می‌کشد و از طعنه‌ای این و آن بی‌غم می‌شوم. مادرم که بدون اجازه‌ای پدرم آمده بود و عادت نداشت او را بی‌خبر بگذارد؛ مشوش‌تر شد. بعد گفته‌های قابله را به پدرم بازگو کرد.

چند روز گذشت و مادرم یکی از اقوام خود را که زن تعلیم‌یافته‌ی بود، خواست و مرا به شفاخانه‌ای عمومی بردند. بار اولم بود که شفاخانه‌ای ولایت دورافتاده‌ای ما را دیده بودم. یک داکتر معاینه‌ام کرد و عاجل به نرس‌ها پیشنهاد نمود که خونم را معاینه کنند و عکس بگیرند. بعد از تکمیل معاینات مرا به کابل فرستادند.

داکتر ضمن سؤال‌های زیاد پرسید: این داغ‌ها در کمر‌ات چیست؟ با شرمساری گفتم:

شاید با لگدهای محکم پدرم کبود شده و یا… داکتر که خیلی عصبانی شد. سر جنبانده گفت:

این زاده‌ای جهل است جهل مطلق… بیچاره دخترک. دلم برای خودم سوخت و به‌طرف داکتر به صفت یک پدر نگاه کردم. در حقیقت گناه پدرم هم نبود؛ داغ بزرگی بر ارزش‌های اجتماعی و خانوادگی‌اش خورده بود. با خودم گفتم:

کاش ما هم موقع درس خواندن و آگاه شدن می‌داشتیم.

وقتی شش کیلو گوشت، خون و ملحقات دیگر را از شکمم بیرون کردند، نمی‌شد همه را به خورد مردم محله داد و آبروی رفته‌ی ما را برگرداند. «در جاده‌ای نیک‌نامی ما را گذر ندادند، گر تو نمی‌پذیری تغییر ده قضا را» ثریا گفت:

از قدیم می‌گفتند؛ آب رفته و آبروی ریخته هرگز برنمی‌گردد ولی… گفتم: ولی ندارد. خلاصه دیگر روی برگشت به ولایت و محله‌ای خود را نداشتم. ثریا گفت:

می‌دانم که به لیلیه ماندی و درس خواندی. آفرینت… گفتم:

چی فایده…؟ مردم محله هنوز هم مرا به چشم همان دختر گناه‌آلود می‌بینند و هرگز حاضر نیستند قبول کنند که من بی‌گناه بوده‌ام. می‌گویند:

دروغ است، پلمه می‌کنند. ثریا گفت:

و همان بود که نام زده و بدبخت به خانه‌ای پدر ماندی و به کسی ثابت نتوانستی که چی‌ها کشیده‌ای. همین‌طور نیست؟ گفتم:

با تأسف بلی…سرم که به مثابه دندانم سفید شود، آن حالت هولناک را فراموش نمی‌توانم. ثریا آه کشیده گفت:

حق‌داری، جهالت و نادانی فقر جبران‌ناپذیری هر جامعه است. / پایان

ارسال نظرات