خانوادهای افغان دلتنگیهای دوران کرونایی را با کارهای مختلفی سپری میکردند. آنها بعد از متحمل شدن حوادث زیاد و گذراندن تلخیها و ویرانیهای جنگ چهل سالهای افغانستان عازم کانادا شده بودند. وقتی کانادا را کشور دومی خود برگزیدند زخمهای التیام نیافتهایشان توأم با دوری از زادگاه و فراق قوم و خویش بر مشکلات مهاجرت ایشان افزون شده بود. برای آنها مشکل بود که بهسادگی تغییر را بپذیرند؛ بخصوص مادر که طبیعتاً زن عمرتیرکرده و گرم و سرد دیدهای بود و داغهای ماندگاری به دل داشت. داغ از دست دادن عزیزترینهایش؛ شهادت شوهر و پسرانش، دشت دلش را خارزاری ساخته بود که بر چشم دلش میخلید. وقتی از جنگ رهایی یافتند و پناهندهای دیار امن شدند. در ضمیرش حوادث قید بود؛ زیباترین گلهای ایام بعدی زندگیاش را عاری از گل و برگ تصور میکرد و ترس خلیدن خار هر گلی عذابش مینمود. با آن همه سعی میکرد، به یک تدبیر درست و توازن شیرین بر مشکلات عدیدهایشان فائق شود و کشتی سختکوش مقابله و مبارزه را در دریای خروشان سرنوشت با همدستی اولادش بهپیش براند، عواید و مصارف را روی غلتک متوازن هدایت کند و خلاف نورم کانادا یکجا باهم زندگی نمایند. اتحاد و اتفاق را اولویت بدهند، مهلکههایی که در ذهن و تصورشان نشو و نمو مینمود جدی نگیرند و دست به دست هم داده با مشکلات بجنگند.
هنوز بر همه مشکلات چیره نشده بودند که حادث شدن جهانشمول وایروس کرونا مانند بختک به جان مردم افتاد و ترس از دست دادن همدیگر تن و بدن آنها را نیز لرزاند. کسی که از همه بیشتر ناز ترس را میکشید و بر سرشانههایش مینشاند، خود مادر بود. ترسی که تمام هموغم زندگیاش شده بود و همچو تارهای عنکبوت دور برگ برگ وجودش میتنید و جلو نفس کشیدنش را میگرفت. افزایش دلتنگی قبل از مبتلا شدن به مرض حساسیتش را برمیانگیخت و وسوسهاش میکرد:
نشود کووید19 نخست خودم را و بعدش… ایوای چقدر سخت است؛ به دردهای ایام پیریام که افزون شود مرگم حتمی خواهد بود؛ خانواده نزدیکم نخواهد آمد و از پسر و دختر و نواسههای دلبندم جدا خواهم شد. هرگاه فرزندانم پیش چشمان خودم مبتلا شوند، درد بکشند و… نه نه… مرگومیر… این یکی دیگر اصلاً در فکر و ذکر مادر نمیگنجید و یادش تن و بدن وی را میلرزاند و چو مارگزیدهها از ریسمان دراز میترسید که تصورات واهی حلقهاش میکرد، مرگ و شهادت عزیزترینهایش که قربانی جنگ شده بودند چون رژه از مقابلش میگذشت، خون چشمانش را میگرفت و بدنش سنگین تب میشد. ساعت وجودیاش بر هم میخورد؛ و ضربان قلبش اوج میگرفت. وقتی گلویش خشکی میکرد، سریع دستش را بالای قلبش میفشرد و میگفت:
چی خبر است، آهستهتر؛ نزدیک است از جا کنده شوی…
تصور اینکه مرض کرونا برجان خودش حمله کرده و بقیه در امان باشند، کمی آرامش میساخت. ولی ایکاش دوام خودش بیشتر ممکن میبود. از قدیم میگفتند: «ترس برادر مرگ است.» این ترس لعنتی بار بار مادر را به مرگ نزدیک میکند و خوابیدن به گور تنگ و تاریک بدنش را میلرزاند، کابوس شبهای تارش میشود و به رسانهها توجه بیشتر میکند. تبلیغات و دستورات پیشگیری را در میدیا تعقیب مینماید و مراقبتهای جدی را بر همه اعضای فامیلش وضع میکند. برای بیرون رفتن آنها قیوداتی محکمتری پیشنهاد مینماید و به دستورات دولت بیاندازه اهمیت میدهد. به ضم خودش اولادش را با چنگ و دندان حفظ مینماید. استعمال ماسک و مواد ضدعفونی، شستن دستها با صابون، مراعات دو متر فاصله یکی از الزاماتی میشود که مادر هرگز از آن کوتاه نمیآید. حتی عقب نواسههایش به دستشویی رفته آنها را در تپ غسل میدهد.
راستراستی ترسش هم بیهوده نبود، مرض مهلکتر و سریتر شده میرفت و چنان پیشرویی داشت که بزرگترین دولتها را به هراس انداخته بود. وی با دلتنگی میگفت:
استغفرالله، حتی خداوند بالای طبیعت نیز قهرش را نازل کرده است که مانع جدا شدن دانهای باران از ابر میشود، گویا مرض کرونا به رنگ دیگری بر جان طبیعت زیبای بهاری نیز افتاده است.
واقعیت همان بود که همه سبزهها رو به زردی میگراید و درختها عطش تشنگی داشتند. موسم سرسخت کانادا که چشم امید همه باشندگان این سرزمین رؤیایی در فصل بهار و تابستان آن بود، خیلی ناهنجار و در هم وبر هم شده بود که آدم را بیشتر میترساند. گویی ارواح دور سر همه در گردش بود و گرد مرگ در همه جا پخش شده بود.
دل مادر میشد که به بلندهای آسمان پرواز نمایند. همه دلتنگ میلههای تابستان در پارکهای سرسبز و جزیرههای دیدنی کانادا شده بودند. دولت کانادا همچو پدر دلسوز و بامسئولیت بهطور جدی ممانعتهای دید و بازدید انسانها را وضع میکرد، راههای مواصلاتی و مسافرتی را میبست و به هر وسیلهای ممکن و کمکهای مالی و جانی ناز ملت خویش را به وجه احسنت میکشید. حیوانات ناقل را که تصور میشد؛ انتقالدهندهای وایروس باشند، از بین میبرد و محافظت انسانها را اولویت میداد.
شوق میلههای بهاری و گشت و گزار تابستانی در ذوق مادر زمانی در نطفه مُرد و خنثی شد که وایروس کرونا خواهر بزرگترش را در افغانستان کُشت. خواهران، برادران و دوستان دیگرش نیز به چنگ مرض افتادند و ترس در تاریکترین زوایای وجود مادر عمیقتر رخنه کرد و سرانجام به سراغ خودش نیز آمد. گفت:
مگر همینجا نیست که میگویند: «آدمی از سنگ سختتر و از گل نازکتر است؟» من چقدر توان خواهم داشت که بار سنگین مرگومیر عزیزان و هموطنان فقیرم را بردارم و از شنیدن مرگ هرروز جوانان وطنم در اثر بیرحمی جنگ و مرض ناخواسته طاقت بیاورم؟ محال است.
دل مادر در دو دیار بند بود که یاد هریکِ آن بند دلش را میکَند. خودش در تب میسوخت و میگفت: وای بر هموطنان فقیرم که نان خوردن شام و صبح خود را هم ندارند. هرگاه به قرنطینه بروند؛ سر بیشام و شکم گرسنهایشان را چطور بر بالش تاریکی شب بگذارند؟ اوف… خدایا! بخندم زشت است و گریه کنم خودنمایی…
بعد از چند روز که نخست از همه درد بیدرمان وایروس نو تولد، وجود مادر را تسخیر مینماید. آناً تب و گلودردی به جانش میافتد و تبخال لبهایش را احاطه میکند. خیالات واهی که دغدغهای شب و روزش شده بود؛ طویلتر میشود، شاخ و برگ میکشد و به درخت تنومندی مبدل میگردد. آنگاه ترس به معنای واقعی از مسامات بدنش بیرون میزند و بند دریای اشک چشمانش را بازمینماید.
درد بر عمق وجودش میرسد، طاقتش را طاق میسازد، توان لبخند و ابراز بیان حالت را ازش میگیرد. خودش را در اتاقی حبس نموده و احدی را نزدیکش نمیگذارد. هرگاه یکی از اعضای خانواده احوالش را میپرسد میگوید:
من کاملاً سرحال هستم، لطفاً نزدیکم نشوید و بیرون هم نروید. بعد نفسش بند میآید و آهسته با خودش میگوید:
مگر خودم همین را نمیخواستم؟ ایکاش زنده بمانم که اولادم را در امن و وطن دارانم را در آرامش دائمی ببینم. این حرفها را در زیر لحاف و در هذیان تب و لرز بدنش میگوید؛ آرزو میکند؛ فقط خودش درد بکشد، عذاب شود، عادت بهتنهایی کند و… با آن همه زیر زبان میگوید: آه سفر بیبرگشت، قبر تنگ و تاریک، تنهایی و بییار و یاوری… بعد با لعاب دهن گلو تر مینماید و تبسم ملیحی کنج لبش را لمس میکند و با ناامیدی میگوید: مگر انسانها از روز پیدایش با خطر مرگ و زندگی تولد نمیشوند؟ پس آه و افسوس برای چی؟
موجی مرتب از تب لرزه، درد و سوزش سینه، ترسش را کاهش میدهد، میدان را به مرض وامیگذارد و دیگر به مرگ و به جنازهای چندشآور و جسد بی غسل و کفن خودش میاندیشد. برای تسلی دل خودش میگوید:
مگر چه فرق میکند، وقتی مُردی دیگر چه تخت و چه تابوت، چه گور و چه تنور، چه خاک و چه خاکستر… اما آدمیام…
اولاد خیلی نگرانش میشوند. از پشت دروازه احوالش را میگیرند و غذا و دوایش را بهموقع برایش میرساندند. مادر بهزور خودش را استوار میگیرد و به آنها اطمینان میدهد. دلش برای دختران، پسر و نواسههایش ملاق میزند که بغلشان کند و دردش کاهش یابد. ایکاش میشد! حال مادر بد و بدتر میشود. فکر میکند؛ قلبش از میان قفسهای سینهاش بیرون میزند. وقتی ضربان قلبش اوج میگیرد و توانش را میبرید، خودش را به خواب میزند و جواب اولاد را نمیدهد. دستش را بالای قلبش میگذارد، سرش را زیر لحاف میکند و آهسته و بدون سر و صدا سرفه میکند؛ بعد آیینه را مقابل دماغش میگذارد که غبار ظاهر شده موجودیت روح در کالبدش را روی آن ببیند. آهسته میگوید:
مرگ و بیرون شدن روح از بدنم هم به این آسانی نیست، یکعمر در عمق وجودم ریشه دوانده است. شاید خاموشی شمع وجودش و بازماندن ساعت وجودیاش از تیک و تاک تابع زمان و شدت درد و نفوذ مرض بود. تصور میکرد؛ دم از پاهایش بیرون شده میرفت. توان سرفه کردن نداشت و تبش قطع نمیشد. با خودش میگفت: اوه خدایا! مرگ با مهلت و با ایمان- مرگم شب آدینه و ماه رمضان… بهتر است آنها نفهمند.
زمانی که پیپ اکسیژن را به دهن مادر گذاشتند، به حسرتِ آغوش کشیدن بچهها چشمانش را با ناامیدی میبندد؛ یعنی بهسختی از زندگی و اولادش دل میکند. بالاخره همهچیز ابتدا و انتها دارد، حتی عمر… شنیده بود که خدا راضی نمیشود که جان آدمی را بگیرد تا خود آدمی به مرگ راضی نشود، بوی مرگ به دماغ مادر نشسته بود. بویی که به دماغ همه سرک میکشید و ترس برشان میداشت. مادر که کمی به حال میشد با خودش میگفت: «گر نگهدار من این است که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.»
ولی ایکاش چنین میبود. آدم از فردای خودش چی میداند. داکترها به تیلفون اولاد جواب سربالا میدادند و با ناباوری بهتر شدن وضع تنفسی مادر وی را بار بار امتحان مینمودند. خیلی اذیت کن بود؛ اولاد با بیتابی تمام در بیرون شفاخانه پابهپا انتظار میکشیدند، یادداشتهای مادر را بار بار مرور مینمودند و در حالات بیم و امید به سر میبردند، همینکه حس میکردند؛ مادرشان به لبهای پرتگاهی مرگ است. غمشان بیشتر میشد. میگفتند:
چقدر مخوف است؛ چطور توانست… با مرگ جنگید و به ما اطمینان ناحق داد… شاید هم تقدیر چنین بوده ورنه ختم این داستان باید طور دیگری رقم میخورد. پسر که از خواهرانش دلدارتر بود میگفت:
خودتان را ملامت نکنید، شاید عطوفت مادریاش نمیگذاشت که بیتابیاش را برملا بسازد تا ما به او نزدیک نشویم. نگو که ما آرامش او را میخواستیم. چی میفهمیدیم که… دختر بزرگ که حساستر بود، با آه و افسوس خودش را توبیخ و سرزنش میکرد و میگفت: چقدر احمق بودیم که… دختر خورد صرف میگریست و نواسههای مادر را نوازش میداد. پسر، عروس و دامادانش با رنگ پریده طول و عرض دهلیز شفاخانه را میپیمودند.
خلاف تصور و گمانشان دیدند که مادرشان را در خریطهای سیاه پلاستیکی انداخته بودند و از مقابل چشمانشان به صوب گورستان میبردند.
ارسال نظرات