داستان کوتاه: روزگار من
برای استفاده از این بورس باید دوره زبان انگلیسی را با موفقیت میگذراندم. برای همین با شرکت در کلاسه...
معلوم شد که او بههیچوجه حاضر نیست کوتاه بیاید. ازآنجا بیرون رفت و در خیابان شروع به قدم زدن نمود. ناگهان دوستی را به یاد آورد که در بازار کار میکرد. فکر کرد به سراغ او برود شاید راهی پیدا کند.
برای استفاده از این بورس باید دوره زبان انگلیسی را با موفقیت میگذراندم. برای همین با شرکت در کلاسه...
آن لحظه دیگر به فکر غم خود نبودم فهمیدم دنیا با همه غمهایش در همینجا است. مرد گویا رانندهای بوده ...
چند روزی که منتظر جواب آزمایشگاه بودند، انگار چند ماه گذشت… مهران به مدرسه نمیرفت و از بابت تهیه ...
چطور ممکن بود مهناز که اینهمه ادعای پاکدامنی و وفاداری میکرد به من خیانت کند؟ چطور چنین جرأتی کرد...
یک ساعت عربده کشیدی حالا دو قورت و نیمت باقیِ؟ کرایه تو بده. مردم جمع شدند و وقتی آقا دید هوا پسِ هز...
به مادر پدرت حق میدم که از من دلخور باشن ولی سوءتفاهم شده و ماجرا را از بیخ و بن وارونه برات تعریف ...
درواقع زن با تمام مظلومیتی که نشان میداد میخواست من بفهمم که او زن اول کمال است. در این موقع کمال ...
من متعجب از این همه دو گانگی که چطور میشود چشمها را روی پیشرفتهائی که شده و زندگیها را راحتترک...
سرما همه را بیتاب کرده بود گاهی چند دقیقه میرفتند و دوباره برمیگشتند. تا این که نزدیک صب...