داستانِ کوتاه: خواب خوش

داستانِ کوتاه: خواب خوش

یک ساعت عربده کشیدی حالا دو قورت و نیمت باقیِ؟ کرایه تو بده. مردم جمع شدند و وقتی آقا دید هوا پسِ هزار تومان دیگر هم از جیبش درآورد و انداخت رو زمین و رفت.

 
 
وقتی از خانه بیرون رفتم، نفس عمیقی کشیدم. وای که چه هوای تمیزی بود. نه دودی نه گردوخاکی. آسمان آبی بود و هوا پاک. بوی عطر گل‌های باغچۀ کنار در همه‌جارو پرکرده بود. لبخندی زدم، راه افتادم و از خانه بیرون رفتم. آقا تقی و پرویز خان هم که داشتند می‌رفتند سرکار، از این در و آن در بیرون آمدند تا همه چشممان به هم افتاد. سلام بلند بالائی کردیم. پرویز دوید زد روی شانه‌ام و گفت:

– چطوری همسایه صبح‌به‌خیر!

گفتم: صبح همگی به خیر.

آقا تقی خوش‌وبش گرمی کرد و گفت: بچه‌ها امروز دیرم شده زّت زیاد. داد زدم:

– خیر پیش داداش

– ایول داداش

 

روز خوبی بود، راه افتادم که به اتوبوس برسم. از خیابان که رد می‌شدم، برخلاف همیشه دیدم اتومبیل‌ها ده متر قبل از خط عابر نگه‌داشتن تا من رد شوم. وای چه عجیب! همراه من دو سه تا بچه‌مدرسه‌ای و یک خانم که با یکدست چادرش و چند نان هم با دست دیگرش گرفته بود و می‌خواستند بروند آن‌طرف، راحت از خیابان رد شدند.

عجب روز خوبی بود! همین‌طور که تو پیاده‌رو باعجله می‌رفتم تا به اتوبوس برسم، دیدم مغازه‌ها باز است و موزاییک‌های جلوی مغازه‌ها آبپاشی شده و تمیز؛ نه آشغالی نه جارو و گردوخاکی که صبح اول صبح بره تو حلق و بینیمان! یک‌دفعه یادم افتاد از خواربارفروشی محله چیزی بخرم؛ چون می‌دانستم تا برسم پشت میز کارم، ممد آقا چای می‌آورد و می‌خواستم بیسکویتی داشته باشم تا با آن بخورم. وارد مغازه که شدم صاحب مغازه از جا بلند شد و با لبخند گفت:

– بفرمایید چی بدم خدمتتون؟ من که از دیدن روی شاد او خوشحال شده بودم گفتم:

– قربون شما من یک بسته بیسکویت می‌خواستم. بلافاصله رفت از تو قفسه یک بسته برداشت و گذاشت تو پاکت. منم پولش را دادم و او تشکر و من خدابرکت بده گویان، از مغازه رفتم بیرون.

وای که چه روز خوبی بود! به ساعتم نگاه کردم، داشت دیر می‌شد. باعجله دویدم طرف ایستگاه اتوبوس که یک‌دفعه شتلق، صدای شکستن شیشه ماشین از وسط خیابان من را سر جایم میخکوب کرد. حیران به‌طرف صدا رفتم، دو تا ماشین، یک پراید و یک سمند زده بودن به همدیگر. همین‌طور که مردم داشتند دور آنها جمع می‌شدند، راننده‌ها آمدند پایین. او که به نظر می‌رسید ماشینش حسابی درب‌وداغان شده نگاهی به سپر ماشین که حسابی ور‌آمده بود انداخت. لبخندی زد و رو کرد به راننده جلویی که با ناراحتی به عز و جز افتاده بود گفت:

– چی شده برادر من، چرا ناراحتی؟ درست میشه؛ سر صبحی اعصابتو خورد نکن!

– والله آقا نفهمیدم چی شد باس ببخشید خسارتش هرچی بشه می‌دم.

عجب! باورم نمی‌شد! نه دادوبیدادی، نه فحش و بدوبیراهی، هردو متواضع و مهربان باهم بیمه‌هایشان را ردوبدل کردند، غائله ختم شد و مردم رفتند سر کار و زندگی‌شان.

چه روز خوبی بود! دیگر واقعاً دیر شده بود. چاره‌ای نداشتم جز اینکه سرکیسه را شل کنم و با تاکسی خودم را سر کار برسانم. رفتم کنار خیابان ایستادم. تاکسی‌ها ردیف ایستاده بودند بدون سروصدا و آلودگی صوتی، دو تا مسافر که سوار شدند منم پریدم تو ماشین و راننده راه افتاد. بنده خدا برای اینکه ما دیرمان نشود راه افتاد. من که می‌دانستم تو این خرج و مخارج و غیره این‌جوری کار کردن برایش صرف ندارد گفتم:

– آقای راننده شما یک مسافر کم گرفتی به ضررتِ. گفت:

– ای آقا، نه با یه مسافر کمتر ضرر می‌کنیم و نه با گرفتنش ثروتمند میشیم اقلاً شماها به کارتون دیر نرسید.

با خودم گفتم ای‌بابا امروز چه خبره؟ نکنه افتادم تو بهشت و خبر ندارم! خلاصه رسیدم اداره. از دم در که وارد راهرو ساختمان شرکت شدم تا طبقه ششم که آسانسور ایستاد و هرکدام وارد اتاقمان شدیم، با همکاران خوش‌وبش کردیم. بعد خوش و سرحال نشستم پشت میزم و شروع کردم به کار. چه انرژی، انگار قدرتی پیدا کرده بودم که می‌توانستم تمام گیر و گرفتاری‌های مراجعین رو رفع کنم. وای چقدر دردهایشان را خوب می‌فهمیدم. تا ظهر تقریباً همه کارشان راه افتاده بود و پاشدم رفتم ناهارخوری. وای چه روز خوبی بود! اما…ناگهان دستی شانه‌ام را تکان داد و گفت:

– هی! آقا مراد کجائی؟ چرا به من خیره شدی؟ گفتم پَ ها، من کجام؟ نگاهی به دوروبرم کردم و گفتم:

– یعنی داشتم خواب می‌دیدم؟

– آرِ بابا، داشتی هذیون می‌گفتی پاشو برو رئیس کارت دارِ فکر کنم به خاطر کم کاریت دو روز توبیخت کرده باشِ!

با خودم فکر کردم آخه کدوم کم‌کاری؟ من که مراجعینم رو راه انداخته بودم یعنی کاری رو زمین نمونده بود! وقتی رفتم اتاق رئیس تازه فهمیدم خودش نزدیک ظهر آمده سرکار و کلاً قاتى کرده. اصلاً نمی‌داند چه‌کاری دست کیست. بعدازاینکه به او توضیحات لازم را دادم، نگاهی به ساعتم انداختم دیدم آخر وقت اداری است. رفتم از اتاق بیرون و از اداره زدم تو خیابان. به‌طرف تاکسی‌ها راه افتادم. دیدم ماشین‌های خطی ایستادند رفتم که سوار شوم، ناگهان مسافری که مدتی معطل شده بود داد زد:

– آخِ ما که پختیم از گرما چرا راه نمی‌افتی؟ و راننده براق شد و آمد جلو گفت:

– آقا اگه عجله داری مال دو تا دیگرو حساب کن بریم واس من صرف نرّه این‌جوری برم.

مسافر بیچاره که معلوم بود کار هرروزش است این راه رو طی طریق کند، کنف شد و منتظر نشست تا سه تای دیگر برسند.

بالاخره دو نفر دیگر آمدند و من هم سوار شدم و رفتیم. در راه همه در افکار خود غرق بودیم که ناگهان تلفن موبایل یکی از مسافرها شروع به نغمه‌سرائی کرد.

آقا گوشی‌اش رو درآورد و با صدا زیری شروع به حرف زدن کرد:

– آقا دارم میام به پرویز بگو کامیونو خالی کنه تا من برسم. مثل‌اینکه از اون طرف یکی می‌گفت نمی‌شه و این‌طرف آقا دستوراتش رو صادر می‌کرد. دست‌آخر هم عصبانی شده با دادوبیدادی که گوش مسافرهای دیگر را کر کرده بود سروصدای همه را درآورد و مجبورش کردند تا صدایش را بیاورد پائین. ولی آقا که بدجوری عصبانی شده بود برای اینکه بقیه هم حساب کارشان را بکنند صدایش را کلفت کرد و گفت:

– الآن خودم میام خدمتشون می‌رسم. امروز مواجب بی‌مواجب! و تلفن را بست و دو ایستگاه بعد یک اسکناس هزارتومانی انداخت طرف راننده و رفت. راننده داد زد:

– آقا میشِ دو تومن … ولی آقا همین‌طور که می‌رفت داد زد اینم زیادتِ … راننده که می‌خواست نشان بدهد از هرچه کوتاه بیاید از این‌یک موضوع کوتاه نمی‌آید، درحالی‌که تاکسی را وسط خیابان نگه‌داشته و مسافرهایش رو پیاده کرده بود از ماشین آمد پائین و داد زد: چی گفتی مرد حسابی؟ و دوید دنبالش، یقه‌اش را گرفت و گفت:

– یک ساعت عربده کشیدی حالا دو قورت و نیمت باقیِ؟ کرایه تو بده. مردم جمع شدند و وقتی آقا دید هوا پسِ هزار تومان دیگر هم از جیبش درآورد و انداخت رو زمین و رفت. راننده هم درحالی‌که بدوبیراه می‌گفت برگشت، سوار تاکسی شد و درحالی‌که پشت سرش ماشین‌ها ایستاده و بوق می‌زدند راه افتاد.

چند ایستگاه آن‌طرف‌تر، موقع پیاده شدن ده‌تومانی دادم تا آقای راننده کرایه‌ام را حساب کند که ناگهان شاکی شد و گفت:

– آقا پول خرد ندارم!

– ولی آقا من فقط دو هزار تومنی دارم این کافیِ؟

– نه آقا میشِ دو و پونصد. یکی از مسافرها که دیرش شده بود گفت:

– من پونصدی دارم بگیر آقا راه بیافت دیرم شده. راننده از آینه نگاه غضب‌آلودی به او کرد، پول را گرفت و راه افتاد.

من که از این مرحله گذشته بودم خوشحال به‌طرف خط عابر پیاده رفتم. وقتی رسیدم ایستادم که در فرصت مناسب از خیابان رد شوم. ولی اتومبیل‌ها با سرعت رد می‌شدند. چراغ قرمزی نبود که با سبز شدنش این فرصت را به عابرها بدهد که آنها هم رد شوند. یک‌قدم جلو گذاشتم که اتومبیل‌ها متوجه شوند می‌خواهم بروم آن‌طرف. ولی فایده‌ای نداشت برعکس به‌محض اینکه متوجه می‌شدند عابر می‌خواهد رد شود سرعتشان را زیادتر می‌کردند تا در این مسابقه از عابران ببرند. نگاهی به کنارم انداختم تعدادمان زیادتر شده بود و پیدا که همه عجله داشتند. در این موقع یک جوان حدوداً بیست‌ساله که معلوم بود صبر و تحمل ما میان‌سال‌ها را ندارد چند قدم رفت جلو و به ماشینی که از دور می‌آمد با تشر علامت داد که باید بایستد. راننده که انتظار چنین جسارتی از پیاده حقیر نداشت و با سرعت می‌خواست رد شود، وقتی دید الآن است که دیه چند صدمیلیونی بیافتد گردنش پایش را روی ترمز کوبید و اتومبیل با سروصدای زیاد ایستاد. ما که موفق شده بودیم به خاطر ازخودگذشتگی این جوان فداکار از خیابان رد شویم، با صدای بلند گفتیم:

– وای پسر، عجب کاری کردی خدا حفظت کنه، یکی دیگر گفت: خدا به جوونیت رحم کنه، خدا به پدر مادرت تو رو ببخشه… و خلاصه به‌طرف خانه به راه افتادم. هرچه نزدیک‌تر می‌شدم خوشحالیم بیشتر می‌شد. چون حتماً همسرم از سر کار برگشته و غذای گرم در انتظارم بود. به خانه که رسیدم کلید را از جیبم بیرون کشیدم و درو باز کردم. ولی وقتی وارد شدم سروصدایی نبود:

– سیمین، سیمین خانم من اومدم … ولی نه کسی در خانه نبود و آشپزخانه هم در تعطیلی کامل به سر می‌برد. یادداشتی روی میز توجهم رو جلب کرد. برداشتم و خواندم:

– فرهاد جون، امشب تولد بچه خواهرمِ بچه‌ها هم دعوتن. منم رفتم خونه مامانم اینها. توأم از فریزر چیزی بردار و بخور.

عجب! بازهم عجب! اما خب خوبی‌اش این بود که می‌دانستم حالا کی کجاست و من چکار باید بکنم. شب جمعه بود و فکر کردم من هم بهتر است بروم بیرون چیزی بخورم. دیدم پیتزا برای یک شام سردستی بهتر از غذاهای دیگر است، برای همین رفتم رستوران. جلوی صندوق سفارشات یکی دو نفر ایستاده بودند منم به‌صف ایستادم. چنددقیقه‌ای نگذشته بود که آقای میان‌سالی با سه نفر دیگر که معلوم بود زن و بچه‌اش هستند وارد رستوران شد. همین‌طور که آقا به منوی روبرو نگاه می‌کرد جلو آمد و بدون توجه به‌صف رفت مقابل صندوق ایستاد و به فروشنده گفت:

– آقا سه تا پیتزا و… فروشنده که مشغول گرفتن سفارش نفر جلوتر از او بود، اعتنائی نکرد اما وقتی اصرار او را دید گفت:

– آقا برید تو صف؛ اما آقا که پیدا بود گرسنگی طاقتش را طاق کرده گفت:

– آقا زودتر ما رو راه بنداز عجله داریم. فروشنده باز اعتنایی نکرد و مشتری را راه انداخت. بعد بدون توجه به نفرات بعدی که منتظر ایستاده بودند سفارش آقای میان‌سال را که دست‌بردار نبود، گرفت تا زودتر از دست سماجت او راحت شود. وقتی او رفت نفر بعدی صف چشم‌غره‌ای به آنها کرد و آماده شد که سفارش غذا بدهد، ناگهان خانمی با پسر هفت هشت‌ساله‌ای که یکریز به مادر خود غر می‌زد وارد شد و دوان‌دوان خود را به صندوق رساند و گفت:

– آقا سفارش منو بگیرید این بچه کلافم کرده. مشتری که در حال دادن سفارش خود بود از سروصدای خانم ساکت شد و با ناراحتی نگاهی به او کرد؛ اما خانم بدون توجه گفت:

– آقا یه پیتزا مخصوص و … فروشنده هم مشتری توی صف را رها کرد و سفارش خانم و پسرش را گرفت. تا رسید به مشتری داخل صف. اینجا دیگر مشتری با عصبانیت به فروشنده پرخاش کرد:

– آقا چرا بدون نوبت سفارش می‌گیری؟

– چشم… آقا سفارشتونو بفرمائید. در این موقع من که زیاد معطل شده بودم و این وضع رو دیدم از خوردن پیتزا منصرف و از رستوران خارج شدم. مشتری عصبانی هم پشت سر من ازآنجا بیرون آمد و من به‌طرف خانه و او به‌طرف ماشین خود رفت.

به خانه که رسیدم به سفارش سیمین یک بسته غذای فریزری ناب رو داخل مایکروفر گذاشتم و نوش جان کردم. وقتی جلوی تلویزیون نشسته بودم، یاد خواب شیرین شب گذشته و تناقض آن با عالم بیداری افتادم و آرزو کردم چه می‌شود اگر رفتار ما آن‌قدر بانزاکت باشد و آداب اجتماعی رو خوب یاد بگیریم که فقط در عالم خواب آن را نبینیم بلکه در بیداری هم سبب آرامش یکدیگر باشیم.

ارسال نظرات