مسافر، داستان کوتاه
اما سفر کردن با وسایل حملونقل عمومی بهخوبی شرایط تو را برای غرق شدن در این حال مهیا میکند. او خود...
سِرژ میگوید کار بیشتری از دستم برنمیآید. دستش را روی شانهام میگذارد و هر انگشتش اسیدی است که شَتَک میزند روی تنم. میدانم میخواهد کمکی کند، این را هم میدانم که کار بیشتری از دستم برنمیآید یعنی اسبت همین حالاش روی دُز بالای خوابآور و بیحسکننده است، اسب تو یک اسکلت عظیم متحرک است، اسب تو لَنگ است و زندگی برای اسب چلاق، بدتر از مردن است. سرژ همهی اینها را میگوید که ...
اما سفر کردن با وسایل حملونقل عمومی بهخوبی شرایط تو را برای غرق شدن در این حال مهیا میکند. او خود...
همزیستی در فرهنگ جدید یک راهحل است. نمیگویم سعی کنیم مانند یکی از نویسندگان آنها بنویسیم. خودشان ...
دیبا از روشنک میخواهد که او را کمک کند و باهم به سمت کتابخانه شخصیاش بروند، کتابخانهای که روشنک ت...
این دو کتاب به زبانی ساده و روان به نگارش درآمدهاند تا برای تمام دوستداران اسطورههای ایرانی درک پذ...
اینکه داماد نصفهشب از راه برسد، یعنی چه؟ توی مراسم عروسی معطل شده بود؟ خود عروس کجاست؟ یکی از دختر...
سوپریِ محلهمون پوستِ پسته میفروشه کیلویی دههزار تومن. ازش پرسیدم پوستِ پسته چه صیغهایه دیگه؟ می...
فرشته مولوی درگذر پنجاه سال نوشتن آهسته اما پیوسته در ژانرهای گوناگون ادبی قلم زده و نوشتارهایش در ر...
فقط این نبود که زمستان تورنتو سرشار از مه و برف است و میشود با آرامش در گرمای خانه لم داد و از برف ...
این نوشته، فصل دوم کتاب «دیدار با فلق» است. این کتاب در زمان حیات منوچهر آتشی به همراه یک مصاحبه با ...