بهار نفسهایش به شماره افتاده بود، در یکی از آخرین روزهای خرداد سال ۱۳۶۰ بعد از به صدا درآمدن زنگ گوشی تلفن ویلا و تماسی که برقرار میشود و پایان یک مکالمه کوتاه مازیار سراسیمه بعد از دقایقی از ویلا خارج میشود.
از آن روزی که مازیار برای همیشه و بدون وداع رفته بود سالهای بسیاری گذشته است سالهایی سخت که بر روشنک گذشته بود برای حرفهای ناگفتهاش به مازیار که مثل بغض فروخوردهای امانش را بریده است.
دیبا روبروی پنجره قدی ویلا بر روی یک صندلی راک قدیمی نشسته است و همانطور که صندلی بر انحنای پایههایش به عقب و جلو میرود آرام به نقطهای نامعلوم در حیاط خزانزده ویلا خیره شده است پنجره همان پنجرهای است که روشنک و مازیار تمام سالهای کودکیشان را پشت آن قد کشیده بودند سالهای سرخوشی سالهایی که نمیدانستند چگونه تندباد حوادث روزگار آنها را از هم، آنها را از این پنجره و از این ویلا جدا خواهد کرد.
روشنک آهسته به دیبا نزدیک میشود به پشت سر او که میرسد دستش را بهآرامی بر روی شانه دیبا میگذارد، صندلی از حرکت بازمیایستد. دیبا سرش را بهآرامی تا نیمه بهسوی روشنک میچرخاند و دستش را از روی دسته صندلی جدا میکند و بالا میآورد و بر روی دست روشنک میگذارد و با صدایی ملایم میگوید: «سالهاست که منتظرت بودم.» روشنک در پاسخ شانه دیبا را بهآرامی میفشارد.
دیبا آخرین فرزند تیمسار امیر فرخ و تنها وارث ویلای شماره ۱۰ محمودیه بود که بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه سوربن پاریس به تهران بازگشته بود که همدم و مونس پدر در سالهای تنهایی پس از مرگ مادرش باشد ِ دیبا فرزند دوران بازنشستگی بود و به همین جهت تیمسار حوصله و دقت بیشتری در نظارت بر تحصیل و تربیت او به خرج میداد. دیبا تحصیلات ابتدایی را با هدایت و نظر تیمسار از مدرسه فرانسویزبان ژاندارک تهران آغاز کرده بود.
در کنار تحصیل فراگیری هنر رقص باله زیر نظر مادام یلنا آودیسیان که یکی از سرآمدان مربیان آموزش رقص باله در تهران آن زمان بود و همچنین نواختن پیانو دیبا را از سایر دختران هم سن و سال خود در میان فامیل و آشنایان متمایز کرده بود. سالها بعد حضور دیبا بهعنوان دانشجو در دانشگاه سوربن متقارن شده بود با جنبش دانشجویی و کارگری مه ۱۹۶۸ فرانسه و او هم یکی از معدود ایرانیهای حاضر در کنار دیگر دانشجویان معترض بود شاید اگر تنهایی پدر بعد از فوت مادرش او را مجبور به ترک فرانسه نمیکرد سرنوشت جور دیگری برای او رقم میخورد.
بعد از رفتن تیمسار هم، دیبا روزها و شبهای تنهاییاش را در ویلایی که از پدر به او به ارث رسیده بود با میزبانی از فرزندان خواهرانش، مازیار و روشنک، پر میکرد ِ ویلای محمودیه برای مازیار و روشنک بهدوراز بایدونبایدهای پدر و مادرهایشان برای آنها دلپذیرترین مکان دنیا شده بود. بعد از رفتن مازیار، روشنک از همان شبی که دلنگران و آشفته به دنبال او به کوچهها و خیابانهای تهران زده بود با خودش عهد کرده بود که دیگر پایش را بدون مازیار به ویلای محمودیه نگذارد.
اما بعد از سالها دیبا پیغام داده بود که از مازیار برای روشنک امانتی تازه یافتهای دارد.
دیبا از روشنک میخواهد که او را کمک کند و باهم به سمت کتابخانه شخصیاش بروند، کتابخانهای که روشنک تصور میکرد که کتابهای آن مازیار را برای همیشه از او جدا کردهاند. دیبا از میان کتابها کتابی را بیرون میکشد، کتابی کوچک و کمحجم و با تصویری سیاهوسفید از یک بچه ماهی بر روی جلد آن، دیبا کتاب را درحالیکه به دست روشنک میدهد میگوید: «هدیه تولدش بود.»
روشنک کتاب را باز میکند، میان جلد و صفحه اول آن عکسی را از خودش میبیند تصویری از سالهای نوجوانی روشنک است، دیبا میگوید: «پشت عکس رو هم نگاه کن.» روشنک عکس را به پشت برمیگرداند چندخطی بر پشت عکس نوشته شده است دستخط مازیار برایش آشناست و تاریخی که در انتهای سطور در پایین عکس نوشته شده است دقیقاً همان تاریخ روزی است که مازیار از ویلا خارج شده است.
دیبا میگوید: «بلند بخون» روشنک شروع میکند به خواندن:
«باز کن پنجرهها را ای دوست،
هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند،
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبی بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه گلهای سپید
نیمهشب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟»
روشنک بعد از پایان خواندن قطعه شعر، از اینکه مازیار آخرین حرفش را به او زده است و اما خودش سالهاست که حسرت حرفهای ناگفتهاش را به همراه دارد بغض میکند و با چشمانی تر بهسوی دیبا برمیگردد و خودش را در آغوش او رها میکند.
—–
پینوشت: شعر، از فریدون مشیری است.
ارسال نظرات