داستان کوتاه: دست خالی
هلهلهای رسیدن بهار دلها را شاد مینمود و امید بیشتر زندگی و تازگی را در مزرعهای دلها میکاشت. نف...
آنگاهی که دختران مکتبی را طرد شده از دروازه علم و معرفت کابل با چشمان پراشک میبینم، تنم تا اعماق روح و روانم درد میگیرید. با شتاب خودم را کنار دختران متعلم میرسانم. میانشان میایستم. بدنم هنوز در ارتعاش است. تصور میکنم؛ جریانی از رگ، رگ وجودم میگذرد، یعنی بدنم را برقگرفته و جریان تکاندهندهای آن از تنم عبور میکند و به پاهایم ختم میشود، وجودم حس لامسهاش را از دست میدهد.
هلهلهای رسیدن بهار دلها را شاد مینمود و امید بیشتر زندگی و تازگی را در مزرعهای دلها میکاشت. نف...
وقتی شاگرد مستری چادری چیندار و فیشنی سلیمه را به شدت کش کرد و وی را بر زمین انداخت، با صدای بلند گ...
روز آفتابی بود، منازل کنار هم مانع اشعهای خورشید بر بام و در قریهای ده قلندر چاردهی کابل میشد. مر...
حوا درحالیکه دست به کمرش گرفته بود و بر شکم برآمدهای خویش دست میکشید، مقابل ارسی آشهدار ایستاده ...
دوست و همکار گیتی دل و نادل ازش پرسید: گیتی جان! خفه نمیشوی سؤالی از شما بکنم. گیتی درحالیکه مشغول...
گاهی مرگ هم از آدمی بیزار میشود. زمانی که مردان در بازار پرجمع و جوش صدر توپهای تکه را از بدنم با...
مصطفی به ساعت بند دستیاش فشار شدیدی وارد نمود و بدنش لرزید. ضربات پیهم چوب سخت به کف دستهایش که ح...
حالا که درسات را تمام کردی چی برنامه داری؟ آه از نهادم برآمد و گفتم: ایکاش قبلاً کابل میآمدم و… ث...
زمانی که پیپ اکسیژن را به دهن مادر گذاشتند، به حسرتِ آغوش کشیدن بچهها چشمانش را با ناامیدی میبندد؛...