گروه ادبیاتِ هفته: در بینِ ما، کم نیستند دانشجویان و دانشپژوهانی که سری در فنوعلم داردند؛ اما دلشان در ادبیات و دیگر دانشهای مرتبط با آدمیبودنِ انسان میتپد. آیسا یکی از آنهاست که در شهرمان مونترال هم برای کوشندگان عرصههای مرتبط با زنان آشنا و محبوب است و هم با داستانها و داستانوارههایش برای دوستان و خوانندگانش در فضاهایی مثلِ فیسبوک. خوشحالیم که پیشنهاد هفته را پذیرفت و برای سه قسمت (یا اگر شما خوانندگان بپسندید، بیشتر هم) ما و شما را مهمان روایتهایش خواهد کرد. |
آیسا بیریا | (قسمتِ اول از سه قسمت)
۱
نگاه کردم به پاهام که یکی کفش داشت و یکی نه، انگار سیندرلا از ضیافت پسر حاکم بازگشته باشد. حالا من که از مهمانی پسر حاکم برنگشته بودم، یا حتی از مهمانی پسر گدا. یعنی اصلاً از مهمانی برنگشته بودم. از بیمارستان آمده بودم و زیر بغلم درد میکرد. پیشتر فکر میکردم زیر بغل فقط میتواند بو بدهد! تکیه داده بودم به دیوار معطل آسانسور که سلانهسلانه طبقات را پایین میآمد، بیاعتنا به یک لنگه پای برهنه سیندرلا. کند و لکنتدار میآمد، مثل صدای عصای چوبی گداحسن که من از مهمانی پسرش نیامده بودم. عقلش به کارش میرسید گداحسن. دور عصاش چندلایه جل و کهنه میپیچید، شکل بالشتکهایی که مادربزرگها جای نواربهداشتی لای پاهاشان میگذاشتهاند زیر دامنهای پرچین. چشمها بهجز یک جفت به شماره طبقات بود که بالای در آسانسور یکییکی روشن میشدند، پانزده، چهارده، و بعد از چهارده به دوازده میپریدند که نحسی ساکنان ساختمان را نگیرد. یک جفت چشم باقیمانده به من دوخته بود، از دو سوی سر سگ بزرگ قهوهای. وقتی ظاهر سگی را باید توصیف کنی یعنی که اصل و نصب دندانگیری ندارد که در قالبهای آماده پودل و دوبرمن و چه و چه بگنجد. اجدادش با هر سگ و ناسگی از هر نژادی که سر راهشان قرارگرفته عشقبازی کردهاند، آزاد، رها. سگ کسی نبودهاند. سگ کسی نبودن اما آسان نیست. یک روز ممکن است سر از پناهگاهی درآوری با یک سری بیصاحاب دیگر مثل خودت، و به تو انتخاب میدهند: یا سگ کسی میشوی و یا خلاص. راننده کالسکه سیندرلا هم بعد از نیمهشب سگ میشد. نه که اخلاقش سگ شود، خودش سگ میشد. این سگ البته ربطی به راننده کالسکه من نداشت. یعنی من که اصلاً با کالسکه نیامده بودم، اوبر گرفته بودم. تا سوار شده بودم راننده پرسیده بود «عایشه؟» و من جواب مثبت داده بودم. نه که اسمم باشد، اما خوب من را میگفت. راننده اوبر گفت او هم یک جاییش شکسته که گمانم دنبالچه را میگفت. به نظرم پیگیر که شوی میبینی همه آدمها یک جاییشان شکسته، حالا یکی پا، یکی دست، یکی هم مثل مادربزرگ که میگفت «ننه، داغ اولاد کمر آدم را میشکند.» راننده برای رانندگی مشکلی نداشت، اما رانندگی شغل دومش بود. در شغل اولش همه روز باید جلوی اربابرجوع سرپا میایستاد و هی مسکّن بالا میانداخت تا بتواند لبخند بزند به مراجعین. پرسیدم چرا دنبال درمان نمیرود، گفت درمانش استراحت است اما نمیتواند مرخصی بگیرد. مرخصی بگیرد از پس قسط وام خانه برنمیآید و شرمنده زن و بچه میشود. گداحسن در کوچه که میرفت بلند دعا میکرد «خدایا هیچ بندهای را سرشکسته نکن جلوی اولاد.» همه آدمها یک جاییشان شکسته، حالا یکی دست، یکی پا، یکی هم سر.
۲
من وقتی رسیدم به اتاق انتظار بخش ارتوپدی و دیدم آنهمه آدم آنجا در نوبتاند تازه فهمیدم چقدر آدمها شکنندهاند. از ورودی بیمارستان تا بخش ارتوپدی خیلی راه بود. نگهبان گفته بود اگر همراه داری ویلچر بگیر. نداشتم. تا برسم از فشار عصا زیر بغلم هم درد گرفته بود. پیرزنی که پنج روز قبل در اورژانس دیده بودمش هم آنجا بود. نشسته بود دم در، به هرکس وارد میشد راهنمایی میکرد «باید این دکمه را بزنید تا نوبت بگیرید.» دستگاه همهاش یک دکمه داشت، بالایش هم نوشته بود «برای گرفتن نوبت دکمه را فشار دهید.» در شهر ما پیرزن و پیرمردهای تنها در پارک مینشستند، یا راهبهراه مسجد میرفتند. اینجا اما سرد است و کلیسا هم که یک روز در هفته بیشتر نیست. وقتی یکی از کارکنان آمد به پیرزن توضیح داد دستگاه ازکارافتاده و نوبتها را دستی میدهند، چروکهای پیشانیاش تکان خورد. تازه دقت کردم کلاهی سرش است که مثل آن را دارم. بچه که بودم تصویری که از پیرزنهای فرنگی داشتم این بود که همه روز روی یک صندلی گهوارهای جلوی شومینه تاب میخورند و بافتنی میبافند، با یک شال بزرگ دور شانهشان و کلاهی سرشان که شبیه دمکن برنج است، نه شکل کلاه من. من هم بافتنی بلد نیستم. زنگ حرفهوفن آن چند رجی که شل و سفت میبافتم هم بس که طول کشیده بود و کاموا در دستم عرق کرده بود چرک از آب درمیآمد. به نظرم بافتنی وقتتلفکردن بود. یک زمانی میشود در زندگی ولی که آدمها وقت اضافه میآورند برای تلفکردن. آنوقت اگر بافتنی ندانی باید بنشینی زدن دکمه دستگاه نوبت را در بیمارستان به آدمها متذکر شوی، بعد بفهمی نوبتها را دستی میدهند. حالا اگر چند تا بچه داشته باشی شاید دورت شلوغ باشد این یکی بیاید آن یکی برود، منتها به شرطی که مثل مادربزرگم داغ اولاد نبینی کمرت بشکند. درهرحال اینجا که بچهها برای پدر و مادر عصای دست نمیشوند. عصایم را که تکیه داده بودم به دیوار، هی سر میخورد صافش میکردم. اینقدر سر خورد و صافش کردم تا صدا زدند «ایزا». بلند شدم، نه که اسمم باشد ولی خوب با من بودند. گفتند صاحب آن نام باید برود رادیولوژی. عکس قبلی همهاش مال پنج روز پیش بود اما دکتر عکس روز را خواسته بود، انگار نان سنگک باشد. عصا را برداشتم و آرامآرام راه افتادم. آخر راهرو پیرزن نشسته بود درست زیر تابلو جهتها، راهنمایی کرد «خروج سمت چپ، رادیولوژی سمت راست.»
ارسال نظرات