داستان کوتاه: نهر دوچله

نوشته‌ی بی آناپل، ترجمه اسدالله امرایی

داستان کوتاه: نهر دوچله

من توی بخش بچه‌بازها کار می‌کردم و مایکل مسئولیت بخش محکومان تجاوز به عنف را به ‌عهده داشت. در طول روز، زندانی‌ها را با استفاده از نقاشی کابوس‌ها و بی‌قراری‌هایشان، راهنمایی می‌کردیم. شب‌ها هم خودمان کرباس روی بوم می‌کشیدیم و نقاشی می‌کردیم.

 

من و مایکل آن سالی که به‌عنوان متخصص هنردرمانی توی یکی از زندان‌های ایالتی واشنگتن کار می‌کردیم، عاشق هم شدیم. من توی بخش بچه‌بازها کار می‌کردم و مایکل مسئولیت بخش محکومان تجاوز به عنف را به ‌عهده داشت. در طول روز، زندانی‌ها را با استفاده از نقاشی کابوس‌ها و بی‌قراری‌هایشان، راهنمایی می‌کردیم. شب‌ها هم خودمان کرباس روی بوم می‌کشیدیم و نقاشی می‌کردیم. گاهی هم توی پر و پاچه‌ی هم می‌رفتیم و بوم‌های خالی را منتظر می‌گذاشتیم تا جا بیفتند، درست مثل زندانی‌ها.

شب اول به اتاق زیرشیروانی او رفتم و دیدم که سقف کارگاهش را به جنگل تبدیل کرده. شمعی روشن کردم و از نردبان بالا رفتم تا بهتر ببینم. صدایش کردم و گفتم: «معرکه است!» با زغال و آبرنگ، برگ و شاخه و میوه را رنگ‌آمیزی کرده بود. سگ‌های مردنی پارس می‌کردند و میمون‌ها توی سایه‌ی کلبه‌های گلی توسری‌خورده پنهان شده بودند. نزدیک‌تر شدم. در گوشه‌ای، نقاشی دختر آسیایی لاغری را دیدم که لای علف‌های بلند کشیده شده بود.

از نردبان که پایین آمدم، مایکل سیگاری روشن کرد و گفت: «سومی! با دختره تو ویتنام آشنا شدم. توی شالیزار، برنج درو می‌کرد. فرانک لابد به تو گفته که من از کهنه‌سرباز‌های ویتنام هستم.» فرانک توی زندان، رئیس ما بود. به آخرین حرف‌هایی هم که زده بودیم، فکر کردم. نمی‌دانم چرا مایکل چیزی بروز نداده بود، دستم را گرفت و نگاهم کرد و گفت: «خیلی‌ها دلشان را به کارهای ویتنام خوش کرده‌اند، می‌خواهی برگردم عقب، خالی ببندم.»

خنده‌کنان سر تکان دادم.

دستم را گرفت و روی کاناپه کشاند. دستم را روی زانویش گذاشت و گفت: «بیا چیزی نشانت بدهم.»

چیزی مثل چربی زیر پوستش قلنبه شده بود و مثل کرم جابه‌جا می‌شد. پرسید: «حس کردی؟ یک ترکش آن توست.» دستم را روی آن کشیدم، گوشت اضافه آورده بود.

«من توی بین-لانگ مستقر بودم. هشتاد کیلومتری غرب سایگون. یک روز که پیاده از گشت می‌آمدم، چهار پنج کیلومتری پایگاه، چندتا از بچه‌ها با یک نفربر پیدایشان شد. گفتند بپرم بالا. پریدم پشت کامیون جا گرفتم. تری از آن کله‌خرهای عشق آرتیست‌بازی بود. سر نفربر را کج کرد و میان‌بُر زد توی شالیزارها و ویراژ می‌داد. آمدم فحشش بدهم، بوم! توی هوا پرواز کردم. رفته بودیم روی مین. تری، چارلی و بچه‌های دیگر تمام کردند.»

خدنگ نشستم و نگاهش کردم. تاریک بود و چشم‌های لوچ ایتالیایی‌اش را نمی‌دیدم. گفتم: «پسر چه شانسی داشتی!»

سیگاری که توی دستش بود، مثل کرم شب‌تاب قوسی زد و جانش توی زیرسیگاری دررفت.

«اوهوم. البت. داشتیم دیگر.»

بعداً او را به عقب لشگر بردند، به سئول، کره، تا زانویش را درست کنند و صبح تا شب بگذارند توی مرز‌های سرد و یخ‌زده پاس بدهد.

«تو که فکر نمی‌کنی مرا به آن راحتی ول می‌کردند به خانه برگردم؟»

عکس جوانی‌اش را نشانم داد که لاغر بود. زیر تابلویی ایستاده بود و بالای سرش نوشته بودند: «به کره خوش آمدید، هر خوابی که دیده‌اید، این‌جا تعبیر می‌شود.»

مایکل می‌گفت آن تابلو شوخی بود، اما شوخی‌ واقعی. گرچه آن هوای سرد و یخ‌زده حالش را به هم می‌زد و از ارتش و خدمت نظام دلِ خوشی نداشت و از همه بدتر، جنگ حالش را دگرگون می‌کرد، باز کم نیاورد، خوشگذرانی‌های کره به دهانش مزه کرده بود. هرجور نوشیدنی و مواد مخدر و زن که فکرش را بکنی، توی دست و بالش ریخته بود. می‌گفت: «این چیزها آدم را پرتوقع بار می‌آورد. وقتی برمی‌گشتی و می‌دیدی همه‌ی تفریح و امکانات از دست رفته، قیمت بنزین گران شده و دوست‌دختر‌های دوران جوانی‌ات شوهر کرده‌اند و زندگی بدون حضور تو سرعتی بیشتر گرفته، آن وقت جوش می‌آوردی.» بیست‌سال از آن ماجرا می‌گذشت ولی خیلی‌خوب یادش مانده که وقتی برگشت، چه احساس غبنی به او دست داده بود. گمانم به همین دلیل با زندانیان حبس ابدی همدلی نشان می‌داد.

زندانی که در آن کار می‌کردیم، اسم قشنگ نهر دوچله را بر خود داشت؛ یک ساختمان عظیم آجری‌ بود در شصت‌کیلومتری شرق اسپوکین. اصلاً خود محل زندان، بخشی از حکم دادگاه به حساب می‌آمد، سالی دوازده‌ماه سقف آسمان سوراخ می‌شد و شرشر باران نمی‌گذاشت چشمت را باز کنی. تمام آن سال، من و مایکل دوتایی از دروازه‌ی فولادی زندان رد می‌شدیم. بیشتر وقت‌ها آسمان کبود نبود و ته‌رنگی از آبی داشت. توی ماشین خم می‌شد و مرا می‌بوسید و دست‌هایش را می‌سراند از زیر پیراهنم و تا سر کپل می‌برد و یک‌طرف را مشت می‌کرد. تا دم برج دیده‌بانی با هم می‌رفتیم و بعد جدا می‌شدیم. گاهی وقت‌ها قبل‌از آن‌که وارد بخش متجاوز‌ها بشود، برایش دست تکان می‌دادم. معمولاً مثل نوجوان‌ها شلنگ‌انداز می‌رفت. با او که بودم، احساس امنیت می‌کردم. یادم نمی‌آمد که برگشته باشد و مرا نگاه کند و من دلم نلرزد.

اوایل اکتبر به دفتر کار شیشه‌ای‌ام رفتم و زندانیِ تازه‌واردی را دیدم که دم دفتر نشسته بود. دست او را با دستبند به دست نگهبانی جوان و کلافه‌ بسته بودند. نگهبان هربار تقلایی می‌کرد و دستش را بالا می‌آورد تا گازی از ساندویچ خود بکَند.

نگهبان گفت: «خانم آلن؟ زندانی مایرون استیواک را معرفی می‌کنم. از بخش پزشکی منتقل شده.»

بخش پزشکی یعنی طرف ناتوان است، یا زیادی دردسر ایجاد کرده. با کلید به در زدم و لحظه‌ای پا سست کردم. زندانی تازه‌وارد از بالا تا پایینم را ورانداز کرد، نگاهش لحظه‌ای روی سینه‌ام ثابت ماند. چشم‌های مورب و سیاه مغولی داشت. نیشش که باز می‌شد، گوش‌هایش عقب می‌رفت.

«دکتر برکوویتس فرمودند بیاوریمش خدمت سرکار.»

«خیلی‌خب. یک ساعت دیگر بیا ببرش.»

در اتاق را باز کردم. مایرون، آزاد و رها روی صندلی ولو شد. آستین پیراهن چهارخانه‌اش چرب و چرک‌مُرد بود. با انگشت روی میز ضرب گرفت. پا روی پا انداختم و گفتم: «من خانم آلن هستم.»

مایرون چشم از من نمی‌گرفت. هیکلی گنده و یغور داشت. به نظرم رسید از آن مرد‌هایی ا‌ست که مثل مار روی چهارپایه‌ی می‌فروشی محل، چنبره می‌زنند و منتظر می‌مانند که زن‌ها تا جایی که جرئت دارند جلو بیایند.

گفتم: «می‌دانی ورود به بخش تجربی چه معنایی دارد؟ آنچه به آن علاقه داریم، بازپروری و درمان است. در این مورد به‌خصوص، از راه هنر وارد می‌شویم، نقاشی و رنگ‌آمیزی و بعد گفت‌وگو. احتمالاً قبلاً توجیه شده‌اید.»

ساکت بود.

«میل خودت است که همکاری بکنی یا نکنی. در ‌هر صورت اگر دلت نخواهد که خارج از گود باشی، بهتر است با ما کار کنی.»

مایرون با سوت ‌زدن دم گرفت. خیلی قشنگ سوت می‌زد. آهنگی از شوپن بود.

حیرت‌زده به او زل زدم. اغلب بچه‌بازها صرف‌نظر از محل محکومیت، مثل کودکان مطیع‌اند. با چشم‌های وق‌زده و هراسان می‌نشینند و آدم را نگاه می‌کنند.

بلند شدم و گفتم: «آقای استیواک، فکرهایت را بکن. می‌روم پرونده‌ات را بیاورم.»

معمولاً زندانی‌ها را موقع مصاحبه و پذیرش توی اتاق تنها می‌گذاشتم.

کشوی میز قفل بود و همین باعث می‌شد سرشان را با تابلوهای روی دیوار گرم کنند؛ تصاویری از خودشان با ریش‌ بلند که قیافه‌شان را ترسناک جلوه می‌داد، آبرنگ‌های روشن از پدر و مادرهایی که امرونهی می‌کنند و دستان بزرگ و قیافه‌های درهم و اخم‌آلود دارند، جا تا ‌جا روی دیوار اتاق چسبیده بودند. به آن‌ها می‌گفتم جایی را نقاشی کنند که در آن احساس امنیت می‌کنند. بعضی‌ها عکس خودشان را می‌کشیدند توی سلول تنگ و تاریک و بعضی عکس مرا می‌کشیدند.

بهترین نقاشی، کار یک تگزاسی چپ‌چشم‌ بود که لکنت هم داشت. مردک به شنیع‌ترین عمل ممکن شهرت داشت؛ قبل‌از آن‌که به فرزندان ناتنی خود تجاوز کند، بالای شرمگاه آن‌ها چهره‌های خندان نقاشی می‌کرد.

دم میز نگهبانی، یک فنجان قهوه‌ی جوشیده برای خودم ریختم و پرونده‌ی مایرون را بیرون کشیدم؛ جرم کیفری درجه‌یک. بچه‌بازی. قربانی؛ دختربچه‌ی دوازده‌ساله‌ی همسایه، دو تا چهار بار. مادر بچه شکایت کرده‌. متأهل، طراح، سرباز داوطلب، محل خدمت؛ ویتنام، کره، ۱۹۶۹-۱۹۶۶. داوطلب!

پرونده را کنار پنجره‌ که قابی فولادی داشت، گذاشتم. بعد برگشتم و آرام‌آرام توی راهرو قدم زدم. بوی ماندگی و نای خاص زندان، بینی آدم را پر می‌کرد. ته‌سیگار‌های له‌شده، غذای کپک‌زده و پیراهن‌های نشسته، خلاصه بوی ازدحام محبوس، توی هوا موج می‌زد.

وقتی در دفترم را باز کردم، مایرون نشسته بود و با قلم طراحیِ من و کاغذ کاهی مشغول بود. قفل کشوی میزم را شکسته بود! هیچ‌کس قبلاً این کار را نکرده بود. مرا که دید، نیشش باز شد و دندان‌هایش برق زد. خیلی سفید و مرتب بود.

«می‌بینم که بدت نمی‌آید کار کنی. خوب با تصویر خانه‌ای که توی آن بزرگ شده‌ای شروع می‌کنیم.»

قلم‌ طراحی را از دستش گرفتم و یک‌دسته مدادرنگی نتراشیده به او دادم. مدادها را یکی‌یکی برداشت و کف اتاق انداخت. عضلاتش زیر نور ملایم چراغ برق می‌زد.

مایرون ناگهان گفت: «من یک عوضی واقعی را می‌شناختم. کره بود. می‌گفت آن وقت‌ها که اورگون زندگی می‌کرده، تو کون گوسفندها می‌گذاشته، می‌دانی؟ می‌گفت ‌گوسفندها خوبی‌شان این است که هیچ‌وقت نه نمی‌گویند. توی چشم‌های من نگاه کن. ببین من یک آدم عادی هستم. هیچ عیب و ایرادی هم ندارم. اگر با هم تنها باشیم، نشانت می‌دهم، ثابت می‌کنم.»

به خودم گفتم؛ دخترک دوازده‌سال داشته، شاید هنوز خون قاعدگی هم ندیده بوده.

گفت: «دختره کاری کرد که زنم تو روم ایستاد. چیز بدی نبود، قر کمرش را گرفتم. ملتفتید؟»

آرام‌آرام بازوی خودش را به شکلی دایره‌وار می‌مالید. موهای لَختش را با حرکتی پس زد. به دست‌هایش نگاه کردم؛ دست‌های کاری و رگ‌های کبودی که به چشم می‌آمد، نشان از جریان دائم خون داشت. عادی! ارواح عمه‌ات! سرزنده‌تر از آنی که بودم گفتم: «خیلی‌خوب مایرون. هرطور میلت است. غذای مرکز افتضاح است و بدتر از آن؛ همبندی‌های زندان.»

شانه‌ بالا انداخت و لحظه‌ای به تصویر سیاه‌قلم من روی دیوار زل زد.

دوباره با نگاهی خریدار مرا ورانداز کرد و گفت: «من بهترش را می‌کشم. شما مثل رنوار هستید. وقت می‌برد و کلی زحمت دارد تا به راه بیاورمتان.»

چشمکی زدم و گفتم: «برو دمِ ‌درِ آبی، خودت را معرفی کن. نگهبان می‌بردت.»

نگهبان که رسید، مایرون بلند شد، پشت سرش را هم نگاه نکرد. بدجوری تکان خورده بودم. سیگاری روشن کردم و بی‌هدف دفترچه‌ی کاغذگلاسه‌ای را که مایرون کنار گذاشته بود، ورق می‌زدم. پشت جلد، سه طرح ظریف دیدم. حیرت‌زده نگاه‌شان کردم، چه ظرافتی به خرج داده بود، باورم نمی‌شد! مردی زنی گریان را بغل کرده بود، موهایش مثل اشک مواج بود. انباری که باران خورده با گربه‌هایی مردنی که بالای زیرتاقی ولو بودند. دشتی خالی و دوردست. دست که نه! دو ساقه‌ی بلند گُل که از میان علف‌ها بیرون زده بود؛ یک ساقه‌ی نازک و ساقه‌ای دیگر که پژمرده بود، به هم تنیده بودند.

آن شب که راه کوتاه خانه‌ی مایکل را پیاده گز کردم، باران و هوای ابری، هر گوشه‌ای را با سیاه‌قلم کم‌مایه‌ای رنگ زده بود. مقامات زندان، اسم این هوا را گذاشته بودند؛ هوای گه‌مرغی گداکش. مایرون آن موقع توی سلول تنگ و تاریک سگ‌لرز می‌زد و سرفه به‌دنبال سرفه. پنجره‌ی نرده‌کشی‌شده‌اش، فقط پرده‌ای خاکستری جلوی چشم او می‌گستراند.

مایکل از استودیو سرش را بیرون آورد و گفت: «سلام شارلوت.»

تی‌شرتی سفید و بلند تنش بود که مثل کهنه‌ی رنگ‌پاک‌کنی، هفت‌رنگ می‌زد. بوی او را دوست داشتم. بوی رنگ و عرق و روغن بزرک. بیشتر وقت‌ها یکی ‌از پیراهن‌های او را بغل می‌کردم و می‌خوابیدم. موهایش را شانه زد و حالت داد و گفت: «به فصل آبکشی واشنگتن خوش آمدید. ببینم یک نخ داری؟ ده ‌سال است توی این خراب‌شده کار می‌کنم، باز هم این هلفی‌ها، نخ‌نخ سیگارهای مرا کش می‌روند.»

یک بسته‌ی له‌‌شده دراز کردم طرفش: «ملایم است.»

دست انداخت و بغلم کرد، سرم را روی شانه‌اش تکیه دادم و گفتم: « خسته‌ام. باید دوباره شروع کنم. روزی خسته‌کننده‌ و طولانی داشتم.»

من و مایکل توی کارمان، مرحله‌ای انتقالی را می‌گذراندیم. مایکل به بافت کار می‌پرداخت. تکه‌هایی از موی دم اسب را با چسب به کله‌ی کوچک «سومی» می‌چسباند تا به بُعدی غیرتجسمی از نقاشی برجسته دست یابد و این حس را توی جنگل سقف خانه القاء کند. من به‌دنبالِ گرفتن حسی تک‌رنگ از پس‌زمینه‌ی اتاقی آتش‌‌گرفته بودم. به جنگل زل زدم و نگاه سنگین چشم‌های سیاه مایرون را حس کردم که آرام‌آرام روی پا و دست و تنم می‌لغزید و بالا می‌آمد.

قلم‌مو را توی تربانتین زدم و گفتم: «امروز با یک بابایی مصاحبه داشتم از سربازان جنگ ویتنام. داوطلب بوده نه مشمول. کره و ویتنام را گشته.»

مایکل راست روی کاناپه‌ی گُله‌به‌گُله رنگ نشست و پرسید:«داوطلب!؟ این داوطلب‌ها خیلی کله‌خر بودند. ببینم هنوز فرنچ تنش بود؟»

گفتم: «فرنچ و مروارید. بد نبود.»

مایکل خم شد و گوشم را بوسید و گفت: «بعدش شیرجه نرفت زیر صندلی، ضامن نارنجک را نکشید...؟ »

دست‌هایش را با پیراهن پاک کرد و ‌سراغ جنگل سبز پشت سرش رفت.

«بعد از آن‌که بند را به هوا فرستاد، این نقاشی‌های جالب را کشید... تنها بود، وقتی رفته بودم پرونده‌اش را بخوانم. تکنیکی جالب دارد. مرا رنوار صدا کرد... نمی‌خواست جلوی من نقاشی کند.»

مایکل تکانی به دستش داد که بی‌خیال! گفت: «طرف خیلی زرنگ است.»

از نردبان بالا رفت تا مشتی پشم روی شکم و تن میمون بچسباند. گفت: «تو از بس با این بچه‌بازهای خرفت کار کرده‌ای، لوس بار آمدی. از اول تا آخر می‌نشینند و آبغوره می‌گیرند. بگذار بگویم، متجاوزهای دم‌دست من، همه‌اش می‌خواهند یک‌جوری ثابت کنند که دست به کسی نزده‌اند، مگر این‌که طرف التماس می‌کرده...»

«جداً از او خواستم جلوی من نقاشی کند. حسی غریب داشتم! ببینم تو عادی را چطور معنی می‌کنی؟»

بوی تربانتین گیجم کرده بود. نشستم، دسته‌ی کاناپه‌ی کهنه را رنگ زدم. وقتی سرم را بلند کردم، نگاه خیره‌ی «سومی» از لای خرمن برنج میخ من بود.

مایکل پایین آمد و بازویم را چسبید: «عادی از نظر من کسی است که پشت میله‌ها نباشد. اصلاً ولش کن. ببین، اگر همه چیز را آن ‌طرف برجک نگهبانی زندان ول نکنی، پاک باخته‌ای.»

بعد خم شد و به‌آرامی، بغلم کرد و بوسید، دفعه‌ی دوم محکم‌تر.

گفتم: «گمان می‌کنم باید به حمام بروم.»

آن شب دیروقت که بغل هم خوابیدیم، من خواب ببرهایی را می‌دیدم که به جان ما افتاده بودند و تن برهنه‌مان را می‌دریدند. هیچ اسلحه‌ای هم نداشتیم. «سومی» پای مرا گرفت و داد زد؛ حواست را جمع کن. موی دم اسب مثل شنلی تن او را پوشانده بود. با حواس جمع از خواب پریدم. می‌لرزیدم. خودم را جلوتر کشیدم و توی بغل مایکل چپیدم تا گرم شوم.

یک هفته بعد از انتقال مایرون، او را توی اتاق بازجویی انداختند، چهارنفری او را از پشت شیشه‌ی نیمه‌آینه تماشا می‌کردیم. مایرون را توی کیوسک بسته بودند. هنوز غرایز خام حیوانی توی وجودش بود. الکترودهایی به دست و آلت او وصل کردند. سرش را به چپ و راست تکان می‌داد. یک آن یاد سیرک افتادم، یاد شیرهایی افسارزده که برای تفریح بچه‌ها، مسیری دایره‌ای را می‌دویدند.

مایرون وقتی صدای نازک و شادمان بچه‌ها را شنید و تصویر دو دختربچه‌ی موطلایی را دید که به میمونی توی باغ‌وحش بادام‌زمینی می‌دادند، خنده‌ای روی لب‌هایش کش آمد. همه‌ی ما منتظر علائم واکنش جنسی او بودیم که نشانی از کشش او به بچه‌ها داشته باشد. نفسم را در سینه حبس کردم و به ملحفه‌ای چشم دوختم که تن او را پوشانده بود. ملحفه هیچ حرکتی نکرد. توی دفتر یادداشت نوشتم؛ نوارهای سمعی و بصری هیچ واکنشی حاکی از انحراف نشان نداد. نتیجه تقریباً عادی.

مایرون به طرف من برگشت و از آن طرف شیشه‌ نگاهم کرد که دیده نمی‌شدم.

بعدازظهر آن روز، یک نقاشی تاخورده زیر در اتاقم پیدا کردم. دشتی دورافتاده و ویران، در دوردست از لای علف‌های بلند، دو پا به هوا بلند بود. زیر آن نوشته بود: شنگول‌آباد. به نوشته دست کشیدم. شنگول؟! چشم‌هایم را بستم. دوباره باز کردم و به نقاشی چشم دوختم. شاید ساقه‌ی ذرت باشد، چه می‌دانم شاید هم لنگ و پاچه‌ی دخترکی نابالغ.

آن شب خوابم نمی‌برد، از مایکل پرسیدم: «می‌دانی شنگول‌آباد به چی می‌گویند؟»

مایکل سیگارش را عمداً خاموش کرد و پتو را تا بالای کمرمان کشید: «شنگول‌آباد؟ ها! هجی کن.»

کردم.

«لابد این را هم آن یارو کهنه‌سرباز گفته!»

برگشتم به طرف او و پرسیدم: «از کجا فهمیدی؟»

«ویسکی. آب‌شنگولی یک اسم دیگر است برای ویسکی.»

مکث کردم و به او چشم دوختم.

«خیلی‌خب بابا. یک‌جور شیره‌کش‌خانه است. تو ویتنام که حال هم پخش می‌کردند. یک کلبه‌ی خرابه. اصلاً چرا بند کردی به این بچه‌باز لامذهب؟»

نگاهی بهم انداخت و بعد دستش را از چنگم درآورد.

این بار آرام‌تر پرسیدم: «از شنگول‌ها می‌گفتی؟»

مایکل از رختخواب بیرون زد و بدون آن‌که حرفی بزند به آشپزخانه رفت.

هرچه بیشتر می‌پرسیدم، تمایل کمتری نشان می‌داد که از ویتنام حرف بزند. می‌گفت حالش به هم می‌خورد از این لاشی کهنه‌سرباز موجی. فرستادن مایرون به بخش من او را عصبانی کرده بود. داد زد: «ول کن بابا، اصلاً نمی‌خواهم حرفش را بزنی. چای می‌خوری؟»

«از چی حرف نزنیم؟ یک سؤال جواب دادن که این همه ادا ندارد.» حوله را از کمرم باز کردم و انداختم و به دنبال او پایین رفتم.

آرام گفت: «میخانه‌ی جنده‌ها. تو کره هم بود. می‌رفتی تو بار، گوش‌تا‌گوش نشسته بودند. همیشه آن پشت بودند و انتظار مشتری را می‌کشیدند، جنده‌های شنگول.»

سیگاری گیراند و پاکت آن را له کرد. کتری را پر کردم و بار گذاشتم.

«بعضی از بچه‌ها دخترهای جوان را می‌پسندیدند. دختر‌های بچه‌سال. حتی بعضی وقت‌ها می‌رفتند توی شالیزار، به قول خودشان سربازگیری.»

«شالیزارهای برنج؟»

«دخترها اول توی دشت کار می‌کردند.»

آهسته پرسیدم: «از کجا می‌دانی؟ نکند تو هم سراغ شنگول‌ها رفته بودی؟»

مایکل سیگارش را توی لیوان آب انداخت؛ چِسی کرد و خاموش شد.

«شارلوت می‌خواهم بخوابم. حوصله هم ندارم. اگر می‌خواهی بدانی، برو سراغ یکی دیگر، من نیستم.»

جَلد از نردبان بالا رفت. یک قوطی چای باز کردم و تصویر مایکل توی کیوسک، جلوی چشمم جان گرفت. او را بسته بودند، ملحفه‌ی رویش با هر نفس بالا و پایین می‌رفت. مچ لرزانش بند پلاستیکی ماده‌ی مخدر را می‌فشرد. یک سوزن زیرجلدی. یک گلوله.

معمولاً نمودار زندگی بچه‌های واحد را روزهای سه‌شنبه مرور می‌کردیم. صفحه‌های بزرگ سفید را باز می‌کردیم و زندگی آن‌ها را پیش ‌از به انحراف کشیده شدن بررسی می‌کردیم. بررسی از چهار‌سالگی شروع می‌شد و کلیه‌ی حوادث مهم که به وضع حاضر منجر شده بود، مد نظر قرار می‌گرفت. سراغ جری رفتم، تگزاسی. نقاشی‌اش در پنج‌سالگی جهش داشت! همان سالی که مادرش با ناپدری او ازدواج کرده بود. یک‌مرتبه از پنج‌سالگی به ده‌سالگی پرید و طرح غرورآفرین مدال پیشاهنگی را کشید. راضی‌اش کردم به هفت سالگی هم بپردازد. مایرون نشسته بود و ما را تماشا می‌کرد و کاغذها را چهارگوش تا می‌زد.

وکیلش اصرار داشت یکبار دیگر توی کیوسک ببندندش و امتحان کنند. پاک‌پاک بود. ناگفته پیداست که انتقال به نهر دوچله نقشه‌ای بود که فرجام‌خواهی کنند. ظاهراً چندان بی‌تأثیر هم نبوده. توی آکواریوم بودیم، یک آزمایشگاه مدور شیشه‌ای. تلویزیون گوشه‌ای زرزر می‌کرد و همیشه‌ی خدا روشن بود. کسی خاموشش نمی‌کرد. به مایرون گفتم: «اگر دلت می‌خواهد یک رول کاغذ هم این‌جا داریم.»

گفت: «من دلم نمی‌خواهد، تو دلت می‌خواهد.» اما خم شده بود روی نقاشی دقیق جری از اتاق خواب مادرش و آن را نگاه می‌کرد. یک ضربدر گنده وسط آن کشید و توی صورت استخوانی جری خدنگ شد: «خب ببین، تو این‌جایی. این‌جا توی این دیوانه‌خانه. آخر خطت این‌جاست. هیچ‌کس هم به تخمش نیست چطور شد سر از این‌جا درآوردی. روشن شد؟» سکوت خیمه زد و جری به نفس‌نفس افتاد. سیب گلویش با هر نفس پایین و بالا می‌شد.

مایرون مدادها را انداخت و پس نشست.

بیرون توی حیاط با وجود سرما، با شدت و حدت دمبل می‌زد و کم نمی‌آورد. تماشایش می‌کردم. خم می‌شد، راست می‌شد، دمبل‌ها را می‌انداخت. بازوهای خودم را گرفته بودم. آسمان کبود و هوا گه‌مرغی بود. باران گرفت و تند شد اما برنامه‌ی بدنسازی ادامه یافت. یک، دو، سه، چهار. آسمان، تمام آن زمستان ابری ماند و من و مایکل کمتر حرف می‌زدیم.

هر فعالیتی را به حرف ‌زدن ترجیح می‌دادیم. هفته‌ی قبل ‌از عید نشسته بود و کاغذهای بسته‌بندی شخصی‌اش را جمع می‌کرد.

هوا مرطوب‌تر از روزهای دیگر بود. سرما تا مغز استخوانم نشسته بود. به جنگل نقاشی او نگاه کردم و صورت ترس‌خورده و استخوانی دخترک آسیایی را دیدم و شقیقه‌هایم را با دست مالیدم.

مایکل مرا از پشت گرفت و من به او تکیه دادم. دلم می‌خواست همه چیز دوباره مثل اولش بشود. گل و بلبل!

«سیگار توی بساطت پیدا می‌شود؟»

سر خم کردم. به‌دنبال سیگار، کیف توبره‌ای مرا زیرورو کرد.

«هی دختر، چقدر مهمات توی این توبره چپاندی. این دیگر چه صیغه‌ای‌ست؟»

نقاشی مایرون را که از زیر در اتاق من انداخته بود تو، درآورد. از دست او قاپیدمش.

«کاغذپاره است. من که توی کیف تو را نمی‌گردم!»

مایکل خندید و دوباره دست توی کیفم کرد: «بر منکرش لعنت! ببینم این نمودار زندگی است؟» دستش را بیرون آورد و کاغذ را روی تخت سربازی گرفت.

«کار جری‌ است، همان بچه‌ی تگزاس! مادرش این‌جا دوباره شوهر کرد. همین‌جا! یک سال را زیرآبی رفت ناکس. کلی زحمت کشیدیم روی آن. با رنگ قرمز روی بعضی چیزها را ‌پوشانده.»

مایکل سکه‌ای برداشت و رنگِ روی نقاشی را خراشید: «این چیز مثل یک توپ بیس‌بال است. می‌گویی ناپدری داشته؟ از این قهرمان‌های دوره‌ای؟»

«چه می‌دانم، حتماً کلی کتکش می‌زده. ناپدری‌اش چندباری به او بند کرده و دوتایی می‌نشستند فیلم سکسی نگاه می‌کردند. اگر ننه‌اش با آن مردک عوضی عروسی نمی‌کرد، چه اتفاقی می‌افتاد؟ گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم چقدر خوب می‌شد آدم توی زمان سفر کند و به عقب برگردد و جلوی بعضی ملاقات‌ها را بگیرد.»

مایکل سرش را تکان داد: «چه فرقی می‌کند! لابد یک گه دیگر را می‌دید. کمی که به خودت فشار بیاوری، می‌فهمی که آن‌قدرها هم ساده نیست. درست مثل این‌که من بگویم اگر سوار آن کامیون نمی‌شدم، زانویم درب ‌و داغان نمی‌شد. خوب فردای آن می‌رفتم به گشت و کشته می‌شدم. گذشته مثل خط مستقیم به آینده وصل نمی‌شود.»

نمودار را جمع کردم و گفتم: «شاید هم بشود.»

گاهی مجسم می‌کردم که نمودار زندگی خودم را طی می‌کنم، مجموعه‌ای از خطوط باریک گسیخته که مثل جنگل مایکل بود، هزارتویی درهم که راهی به بیرون نداشت.

مایکل چشم‌غره‌ رفت. دوستش داشتم، نمی‌خواستم او را از خودم برنجانم. فکر می‌کنم می‌توانستیم با هم روی آن کار کنیم.

گفتم: «می‌روم. توی خانه‌ی خودم راحت‌تر می‌خوابم. صبح سر راهت مرا هم سوار کن. فردا شب با هم شام می‌خوریم.»

او را بوسیدم و از تخت پایین پریدم. بیرون از خانه، برف روی موهایم نشست و دستکش‌هایم را سفید کرد. دستم را دراز کردم و زیر برف گرفتم. پرهای نرم فوراً آب می‌شد و به هیچ بدل می‌شد. بعد کتم را محکم به خودم پیچیدم و فاصله‌ی هزارمتری خانه را پیاده گز کردم. روز بعد، دم غروبی، مایرون سلانه‌سلانه به اتاق کار من آمد. حتی نگهبان هم آن آشفتگی قبلی را نداشت. وکیل مایرون تعهد داده بود که خطایی از او سر نزند. صندلی‌اش را به عقب هل داد و نیشش را باز کرد. برق چشم‌های سیاهش اتاق را پر کرد.

گفتم: «اگر بروید این را لازم دارید.»

نقاشی‌ها را درآوردم. مردی زنی گریان را بغل کرده بود. گل‌هایی توی بیابان خم شده بود. ساقه‌های ذرت و انبار... پرسیدم: «این نقاشی‌ها مال شما نیست؟»

مایرون به نرمی آن‌ها را از من پس گرفت. انگشت خود را روی ساقه‌ی ذرت کشید، نمی‌دانم شاید هم پا بود.

«چرا وقتی از تو خواستم، جلوی من نقاشی نکردی؟»

خنده‌ای کرد و تخته‌رسم را روی زانو گذاشت و گفت: «گوش کن خانم دکتر، من خوش ندارم این‌طور کار کنم. من بیشتر وقت‌ها نقاشی برهنه می‌کشم، آسیا که بودم شروع کردم. دلت می‌خواهد تو را هم بکشم؟ دخترک مدل شد. می‌دانستم که نباید آن جوجه را به فرزندی قبول می‌کردند. آدم‌های خیر!»

صندلی‌اش را دوباره به عقب هل داد و به نقاشی تگزاسی از چهره‌ی من اشاره کرد و گفت: «ببین، این یارو اصلاً حالیش نیست چطور از زن‌ها نقاشی بکشد. اصلاً پیچ گردن را نگاه کن. ظریف است، مثل گُل.»

بلند شدم و کنار میز رفتم و پرسیدم: «کی را به فرزندی قبول کرده بودند؟»

«همین به‌اصطلاح قربانی مرا. وقتی همسایه‌مان او را از کره آورد، یک بچه بود. به او گفتم من چندوقتی آن‌جا بوده‌ام، ازآن روز به‌بعد از کنار من تکان نمی‌خورد.»

مایرون دوباره لبخند زد. انگار از خودش خوشش آمده بود: «به او گفتم در سئول که بودم دختری مثل او را می‌شناختم. نمی‌توانست چیزی بیشتر از... خب آن قضیه فرق می‌کرد. فاحشه بود. حدود یک‌سال بعداز اولین دیدارمان فاحشه شده بود. از شالیزار یک‌سره به فاحشه‌خانه رفته بود.»

به نقاشی مایرون که روی میزم بود نگاه کردم: « شالیزار‌... بچه‌ها اول توی شالیزار کار می‌کردند نه؟... پس تو هم زمان جنگ سراغ تن‌فروش‌ها می‌رفتی؟»

«کسی را نمی‌شناسم که پایش به سایگون و سئول رسیده باشد و سراغ آن‌ها نرفته باشد. جنایت که نکردیم!»

«بچه‌سال بودند، نه؟»

«نه دکتر، آن‌قدرها هم بچه نبودند. پیر بودند. توی آن مملکت همه خیلی‌خیلی‌خیلی پیر بودند.»

تخته‌رسم را روی دامنم انداخت: «اگر باورت نمی‌شود، از جنگ‌دیده‌های دیگر بپرس.»

قوسی به کمرش داد و با دقت بهم خیره شد: «دست‌کم همیشه زنم را ارضاء کرده‌ام. این یارو بیچاره را لت‌وپار کرده.»

به تخته‌رسم نگاه کردم، یک نقاشی روی آن بود اما نه از من. دختری لاغر و مردنی با چشم‌های بادامی. کت مردی را گرفته بود. انگار قادر نبود دست از آن بردارد. آیا آن خانه پایگاه نظامی بود یا خانه‌ای در مزرعه؟ مایکل گفته بود؛ گذشته خط مستقیمی نیست که به آینده برسد.

لبه‌ی میز را با دست گرفتم و گفتم: «مایرون به من بگو. به من بگو ببینم. قول می‌دهم بین خودمان بماند. آن کار را کردی؟ آن دختر را از راه به در کردی؟ یا نه.»

مایرون بلند شد. خنده‌ای روی صورتش کش آمد: «کدامشان؟»

«خودت بهتر می‌دانی.»

«حق با شماست. تو آسیا اکثرشان بچه‌سال بودند، اما رسیده. الان برمی‌گردم.»

به او خیره شدم.

گفت: «کاری را کرده‌ام که خیلی‌ها می‌کردند. ما که قرار بود بمیریم، دیگر چه اهمیتی داشت!» مایرون در اتاق مرا به ضرب باز کرد و توی هال دنبال نگهبان گشت. بعد برگشت و گفت: «شما این‌جا صندوق پیشنهادات ندارید نه؟ من یک پیشنهاد دارم. چطور شده که توی این کیوسک‌ها ازاین آسیایی‌ها نمی‌اندازید، ها؟ از نظر سیاسی درست نیست، مگر نه؟» چشمم به چشم او افتاد. نگهبان که خودش را رساند، مایرون لبخند زد و بعد موج لباس‌های یک‌رنگ زندانیان او را بلعید.

سیگاری آتش زدم و به ساعتم نگاه کردم. بنا بود مایکل بیاید دنبالم برویم شام بخوریم. توی اتاق چرخیدم و همه چیز را مرتب کردم؛ مدادرنگی‌ها و نمودارهای زندگی.

مشکل نمودارهای زندگی، عدم دقتشان بود، تمام سال را در برنمی‌گرفت و فقط روی لحظه‌ها تأکید داشت. در یک لحظه، زن مایرون، انتظار برگشتِ شوهرش را می‌کشید. در همان لحظه در دوردست‌ها در جنوب شرقی آسیا، مایرون توی سوراخی شنگولی می‌رفت و می‌دانست که هرچیزی دلش بخواهد به دست می‌آورد. مدتی بعد، خیلی بعد، احتمالاً گوشه‌ی چشم دختر همسایه را دیده و فیلش یاد هندوستان کرده بود؛ یاد شنگول‌آباد ،دختر‌ها و هوس‌‌ها.

«اگر دلت می‌خواهد از کهنه‌سربازهای دیگر بپرس.»

صبر کردم مایکل بیاید. در اتاقم را زد. پشت شیشه لبخند می‌زد. یک گل سرخ هم به دست گرفته بود. بلند شدم و لبخند زدم. رفتم و قفل در را چرخاندم. باز هم در زد! گیج شده بود. لحظه‌ای بعد مایرون به سلول خود برمی‌گشت. از میان میله‌ها چشم وامی‌دراند و به چیزی نگاه می‌کرد که آینده‌ی قطعی‌اش بود. اما هیچ قطعیتی در کار نبود. مایکل انگار چیزی می‌گفت، از پشت شیشه، حرکت لب‌هایش را می‌دیدم. چشم‌هایم را بستم و به صندلی تکیه دادم. به فکر «سومی» افتادم! «سومی» کوچولو که روی سقف خانه‌اش معلق بود، حالا زنی بالغ و رسیده‌ شده بود که جنگل نقاشی‌شده را ول می‌کرد و به شالیزار می‌رفت تا ساقه‌ی برنج درو کند. مجال انتخاب نبود. فصل دروی دیگری در راه بود. آرام حرکت می‌کرد، با احتیاط تمام. از خطر آنچه می‌خواست انجام دهد، خبر داشت. آنچه را همیشه می‌دانسته، می‌داند. همان چیزی را که من تازه یاد می‌گرفتم. زیرِ زمین و خاک سفت، هرجایی که فکرش را بکنی، مین کار گذاشته بودند. مین‌هایی که هر آن انتظار انفجارش می‌رفت.

ارسال نظرات