رضا جعفری، نویسنده
نمایش در مورد زن خبرنگاری (ندا) است که در رادیوی دولتی جمهوری اسلامی کار میکند و در این رادیو پادکست مخصوص خود را دارد. این گویندهی جسور رادیو علاوه بر تولید و اجرای پادکست به مصاحبههای «دردسرساز» هم میپردازد که موضوع آنها میتواند برایش مشکلآفرین باشد. به دلیل اختلاف او با ناظران پخش در مورد یکی از برنامهها، از رادیو اخراج میشود و تحت فشار امنیتی قرار میگیرد. اما موضوع اصلی نمایش جایی سر باز میکند که میفهمیم خانهی او شنود میشود. ندا پیامکی دریافت میکند که حاوی پنج دقیقه از لحظات خصوصی او در تختخواب با مردی است. این پیام که معلوم نیست (و هست) که از کجا آمده باعث میشود زنِ خبرنگار عقب بکشد و از خواستههای مسئولان رادیو در برنامههایش تبعیت کند. چیزی مانند اعترافات اجباری را بخواند و از کردهی خود ابراز پشیمانی کند. اما این یک روی ماجراست. روی دیگر ماجرا این توصیف است که بار روانی و ترس از منتشرشدن این فایل صوتی، از زنی با صدای بلند یک زن «بیصدا» میسازد. به طوریکه در خانهی خود حاضر نیست حتی صحبتهای معمولی با افراد خانوادهاش داشته باشد. چرا که میداند در تمام خانه میکروفونهای مخفی در حال گوش دادناند و هر گونه صحبت کردن با او میتواند برای اطرافیانش مشکلساز باشد. خانهی او از یک محیط دلچسب عاشقانه به سلول انفرادی خودساختهای تبدیل میشود و زن در انزوایی فلجکننده قرار میگیرد. بقیهی ماجرا را نمینویسم تا اگر فرصتی شد که نمایش را ببینید، داستان ضایع نشود.
شنود یا استراق سمع یکی از روشهای بسیار معمول مورد استفاده در دستگاههای جاسوسی و امنیتی است. این موضوع مختص به ایران نیست و در همه جای دنیا رواج دارد. در آمریکا طبق افشاگری ادوارد اسنودن، سازمان امنیت آمریکاNSA وظیفهی شنود تمام مکالمات مردم دنیا و حتی ساکنان آمریکا را بر عهده داشته و دارد. اما سوءاستفاده از اطلاعات و صداهای روابط شخصی و جنسی افراد برای ایجاد فشار روانی بر مخالفان، مختص رژیمهای سرکوبگر، دیکتاتوری و توتالیتر مثل جمهوری اسلامی و پیش از آن پادشاهی پهلوی ایران است. پرویز ثابتی به تازگی در مصاحبهی خود با شبکهی من و تو دوباره مطرح کرد که ساواک در دفتر غلامحسین ساعدی شنود گذاشته بوده و این نکته را که صداهای هماغوشی او را با زنی در اختیار دارد به او گوشزد کرده بود (۱). سازمانهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی که وارث بدنهی ساواکاند(۲) هم بدون اغماض از این روش استفاده میکنند. فرج سرکوهی بارها این نکته را خاطر نشان کرده که بازجوهایش صدای هماغوشی او را در اختیار داشتند و برای شکنجهی روانی از او میخواستند آن صداها را تکرار کند(۳). تهدید به «آبروریزی جنسی» در جوامع سنتیتر مانند کشورهای اسلامی خاورمیانه، هند و آفریقا، یکی از موثرترین راههای مطیع کردن سوژه های امنیتی و شکنجهی روانی است. چرا که فرد از ترس آبروریزی و حتی ترس از مجازاتهای قانونی، به صورت داوطلبانه به خودسانسوری و عقبنشینی از مواضع تن میدهد. بر خلاف شکنجههای فیزیکی که تاریخ مصرف دارند و بر خلاف شکنجههای روانی درون زندان که عمل به آنها (و نه تاثیرشان) در جایی خاتمه مییابد، حضور مدام یک «فایل کثیف» در دستان سیستم امنیتی میتواند شخص را برای تمام عمر فلج و بیاراده کند. در نگاهی دقیقتر میتوان دید که خاستگاه این شکنجه نه خود سیستم امنیتی، بلکه جامعه است. جامعهای که قربانی (سوژهی امنیتی) باید در صورت منتشر شدن صدا، برای تمام عمر با آن برخورد داشته باشد. چه جامعهای بسیار نزدیک مانند خانواده و چه جامعهای بسیار دور مانند چند شخص ناشناس دور یک میز در یک برنامهی بیمزهی تلویزیونی. در حقیقت قربانی با خطر برخورد مستقیم، طرد یا مجازات از طریق جامعهاش مواجه است، نه برخورد مستقیم با سیستم امنیتی. جامعهای که در اِعمال این شکنجهی روانی با سیستم سرکوبگری که خود از آن نفرت دارد همقدم میشود. ترس شدید از چنین شکنجهای از طریق جامعه باعث میشود که فرد نه تنها داوطلبانه به خودسانسوری تن دهد، بلکه تلاشی بیوقفه را آغاز کند تا جامعه متوجه وضعیتی عذابآور که در آن گرفتار شده، نشود. یک صورت کبود، یک پای شکسته یا جای شلاق بر کف پاها اگر مایهی افتخار نباشد، حتما قابل ابراز و گزارش است. اما یک آبروریزی هرگز و هرگز! به همین دلیل ما هیچ آمار یا تصوری از وسعت اِعمال چنین خشونتی را از طریق حکومت نداریم. خشونتی که قربانی نه تنها خود از دیگران پنهانش میکند، بلکه فعالانه از سیستم می خواهد که به افشای آن نپردازد.
صحنهای از نمایش بیصدا اثر پیام سعیدی به کارگردانی گلی زارعی، در تورنتو
سید مهدی موسوی، شاعر معاصر و زنده! غزلی بسیار قوی در همین موضوع دارد که عنوان این مقاله از یکی از بیتهای این غزل او وام گرفته شده. توصیه میکنم حتما این شعر را پیدا کنید و بخوانید.
نمایش بیصدا هم روی این موضوع بسیار کلیدی دست گذاشته. پیام سعیدی نویسندهی نمایش، نه تنها عقبنشینی کامل قربانی را در رودررویی با سیستم حکومتی به نمایش میگذارد بلکه فراتر از آن به اضحملال روانی قربانی و دوری خودخواستهی او از اطرافیانش میپردازد و تنهایی قربانی را در بر میگیرد، هم از ترس لو رفتن فایل صوتی و هم از ترس شنود صحبتهایش با دیگران در خانه. در طول نمایش بارها از شما پرسیده میشود که یک خانه چه صداهایی دارد؟ خانهای که از ابتدا پر از رقص و عشق است به تدریج تبدیل به گوشهای ساکت میشود که در آن زن مصرانه از دیگران میخواهد حرف نزنند. این تضاد پنهان و پیدا که تماشاگر، خانه را -آنچه در خانه اتفاق میافتد را- میبیند اما «باید بشنود» بسیار دلچسب و تاثیرگذار است. در ابتدای نمایش از تماشاگران خواسته میشود که به صورت نمایشی هدفونی روی گوششان بگذارند تا خانه را بشنوند. در میانهی نمایش اما جایی که زن برای صحبت کردن با دخترش درِگوشی پچپچه میکند و صحبتها غیر قابل فهم میشوند، کارگردان ما را به شکلی بیرحمانه به شخص مسئول استراق سمع تبدیل میکند. فردی که هدفون روی گوشش دارد و سعی میکند حرفهای افراد را از طریق میکروفونهای کار گذاشته شده در دیوار و هدفونی که روی گوشهایش دارد بفهمد. اجرا، با برداشتن نمایشیِ هدفونها از روی گوش بیننده خاتمه مییابد و شکی بر جا نمی گذارد که در تمام یک ساعت و نیم شما خانه ای را شنیدهاید – نه که دیدهاید. بر این موضوع باید دوباره و دوباره تاکید کنم که آنچه در این اثر باید دیده شود سایه ی ناپیدای سانسور به دست خویش است.
صحنهای از نمایش بیصدا اثر پیام سعیدی به کارگردانی گلی زارعی، در تورنتو
کارکرد صداها در نمایش مناسبتی خاص دارد و در گوشهای از سِن یکی از بازیگران با ادوات مختلف تمام صداهایی را که شنیده میشود، تولید میکند؛ مانند صدای جر خوردن لباس، شکستن آینه یا به هم ریختن اتاق. حتی صدای راه رفتن افراد هم به صورت زنده بازسازی میشود. حضور غیرلازم این صداساز اگر چه کمی در ابتدای نمایش حواس بیننده را پرت می کند، اما در طول نمایش سرگرم کننده است. ترجیح می دادم نور روی صداساز (حضور دیداری) بخصوص در ابتدای نمایش کمتر باشد تا توجهم کمتر به او جلب شود. سما موسوی (ندا) بازیگر نقش اولِ نمایش، حضوری مداوم و بیوقفه دارد و در نقش سنگین خود - و البته در حد و اندازه ای این نمایش - کاملا میدرخشد. دیگر بازیگران هم نمایشی موفق دارند که در اینجا برای اختصار از پرداختن به تکتکشان پرهیز میکنم. کارگردان گلی زارعی، در طول نمایش، برای نشان دادن فضاها فعالانه از نقاشی کردن با گچ بر روی دیوارهای پیشساخته استفاده میکند که در اجرا به راحتی مینشیند. نورپردازی در حد سالن و در حد نمایش خوب و کافی است. صحنهای که ندا پنجره ی کوچک را باز می کند تا هوای نیمهشب را استشمام کند، احتمالا تنها جایی است که شما می توانید حسی از حضور شهر (قاعدتا تهران) داشته باشید که بیشتر به لطف ورود نوری زرد است که تونالیتهی نور چراغ های بزرگراههای تهران را دارد.
یکی از نقاط ضعف نمایشنامه معلوم نبودن کارکرد شغل ندا است. ندا گویندهی یک برنامهی رادیویی دولتی است که خط قرمزهایی مشخص دارد. او از این شغل تعلیق و سپس اخراج میشود و در اثر بیکاری بیپول میشود. اما ندا مصاحبههایی خارج از خط قرمز رادیو با افراد دیگر نظیر کارمند اداره ی سانسور (نظارت) دارد و به کرات به نظر یک خبرنگار مستقل میرسد. اگر چه دیده شده که کارمندان رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی در عین کار در سیستم دولتی برنامههای مستقل هم داشته باشند، اما در وضعیت استخدام، همواره در چارچوبهای تنگ تلویزیون رفت و آمد کردهاند. در واقع برای من معلوم نشد که آیا ندا یک خبرنگار مستقل است یا یک گوینده/خبرنگار دولتی یا هر دو! اینکه یک خبرنگار جنجالی در صدا و سیما کار کند، در ذهن تماشاگری که با وضعیت و سیاستهای حاکم بر ایران امروز آشناست، باورپذیر نیست و از بیحوصلگی نویسنده و چنگ انداختن به نزدیکترین راه موجود برای بیان ذهنیتش حکایت دارد. بهخصوص مصاحبهی ندا با کارمند ادارهی پخش، با بقیهی داستان بیگانه است و فقط میکروفونی به دست کسی میدهد تا شعارگونه وضعیت اعمال سانسور را بیان کند. این تناقض، یکدستیِ علت و معلولی (Causality) و در نتیجه باورپذیری را در سلسلهی حوادث درون نمایش مخدوش میکند.
صحنهای از تمرین بیصدا اثر پیام سعیدی به کارگردانی گلی زارعی، در تورنتو
اما دو جنبهی قوی در این نمایش به چشم میخورد؛ یکی، ارائهی نقش کلّیِ زن در جامعهی امروز ایران است، نقش زن به عنوان پیشرو آزادی بیان و نقش زن به عنوان -هنوز- راحتترین قربانی سیستم سرکوب. صحنههای نمایش تاریخگذاری شده است و به طور مشخص در اوج جنبش «زن، زندگی، آزادی» اتفاق میافتد. ندا زنی مستقل است که از شوهرش جدا شده، آرزوی دیدار فرزندش را دارد و با سختیها و روزمرگیهای زندگی دستوپنجه نرم میکند. در عین حال این زن است که پرچم آزادی بیان را به دست گرفته و با پایداری در این راه ابتدا شغلش، سپس اطرافیانش و در آخر حتی صدایش را از دست میدهد. فارغ از اینکه ندا در این نمایشنامه و هر کدام از نداهای ما در ایران چه سرنوشتی «گزیده اند» جنبش آزادیخواهی ایران مدتهاست که به تنگی با صدای بلند زنان و مادران گره خورده و بیشک زنان پرچمدار آیندهی ایران خواهند بود. نقش زنان در مطالبات مدنی ایران امروز چنان پررنگ است که نه تنها این نمایشنامه بلکه داستانهای ما تا سالها و دههها به رهبری نقشهای زن و نقشهای زنانه جلو خواهد رفت. با این حال توجه نویسنده به این موضوع قابلتقدیر است.
دستیافت دوم، پرهیز از «ابتذال در بیان شر» است. من اینجا از واژهی ابتذال به معنای وقیح، بیادبانه، بیپروا یا جنسی استفاده نمیکنم. بلکه همان معنی banality را مد نظر دارم که در آثار هانا آرنت از انگلیسی به فارسی ترجمه شده است؛ دم دستی، هر روزه، فراوان یا به قول استادی دستمالیشده. به یک معنی: آنقدر استفاده شده که مخاطب (جامعه) در برابر تاثیر هولناک آن بی تفاوت میشود. در واقع این عبارت هیچ ربطی به خود مفهوم ابتذال شر ندارد و تنها عبارتی من در آوردی برای قیاس آثار با تمرکز بر کلمهی ابتذال است. در پی موجهای مهاجرت ایرانیان پس از انقلاب بسیاری از زندانیان که به علل سیاسی یا غیرسیاسی مورد شکنجه و آزار و اذیت حاکمیت قرار گرفته بودند تجربیات خود را در قالب داستان یا غیرداستان منتشر کردهاند. بدنهی اصلی این نوشته ها اما، به شرحی دردآور از شکنجهها و زخمهایی میپردازد که قربانیان با آن روبهرو شده بودند. اگر چه ثبت این روایات بسیار مهم و اِسنادی بر خشونتها و جنایتهای اعمالشده بر قربانیان است، اما بُعد هنری این آثار کمرنگ است و اغلب به شکل خاطرات و شرحِ ما وَقَع روایت میشوند. در بسیاری از این گونه نمایشهایی که در خارج از کشور به روی صحنه رفته خالق اثر و کارگردان بسیار سعی میکنند که شخصیت بازجو را روی صحنه دوبارهسازی کنند و یک کپی برابر اصل از شکنجهگر و اعمال او به دست دهند. تا جایی که رقتانگیز و هولناک بودن صحنهها اشکی از تماشاگر در بیاورد یا سطل نفتی بر خاکستر خشم های فروخوردهی ما بفشاند. رواج زیاد و یکدستی روایت در این آثار مرا به این وا می دارد که از عبارت «ابتذال در بیان شر» استفاده کنم. اما نمایش بیصدا از این تلهی شعارزدگی فرار کرده و روایت خشونت را نه از زبان بازجو و نه از زبان قربانی بلکه از زبان در و دیوار، خنثیترین اِلِمانهای زندگی روزمرهی ما، به دست میدهد. راه دشوار «گفتن با نگفتن» بدون تقلا طی میشود. با این تکنیک است که نویسنده/کارگردان در انتها ما را به تفکر وا می دارد - و تفکر همان فرار از ابتذال است- و از خود سوال میکنیم آیا ما که اینجا روی یک صندلی فرسنگها دور از جامعهی امروزیمان نشستهایم و «بیصدا» را تماشا میکنیم هم خودمان را به سکوت وا داشتهایم؟
نمایش بیصدا کاری ارزشمند است که بنا بر مختصات جامعهی امروز ایران بنا شده، اما ذهنیت و اجرایی فرازمانی دارد. پرداخت امروزی و متفاوت در روایت این اثر و نزدیک بودن فوقالعادهی آن به جامعهی اکنونی ایران بسیار خوشایند است. علت این نوگرایی و به روز بودن هم بیشک تحت تاثیر حلقهی دست اندرکاران نمایش - از نویسنده و کارگردان و تهیهکننده تا بازیگران و صدابردار و کارشناسان تکنیکی- است که عمدتا در دوران بیست تا چهلسالگی زندگی خود به کانادا آمدهاند و هم به شکل فیزیکی و هم به شکل مجازی با ایران و ایرانیِ سال ۱۴۰۲ پیوندی عمیق دارند. امیدوارم این نمایش سالها روی پرده باقی بماند و بیپروا و پرصدا در هر جایی برای هر مخاطبی با هر زبانی ما را روایت کند.
- این یادداشت برداشت شخصی من از تئاتر بی صدا (Voiceless) است که در چند سانس متفاوت در تورنتو روی پرده رفت. من به توصیه ی دوستی به آخرین سانس این نمایش رفتم که در Glendon Theatre متعلق به دانشگاه یورک (York University) روی صحنه رفت. تعداد حاضران را در آن سانس هشتاد تا صد نفر تخمین میزنم و همهی صندلیها پر بود.
- یادداشت حاضر از مسائل تکنیکی تئاتر- که در تخصص من نیست - دور است و بیشتر حول محتوا و روایت میگردد.
(۱) رجوع کنید به برنامه ی پرویز ثابتی به سفارش و پخش تلویزیون «من و تو»، بخش سوم.
(۲) نقش «ساواک» و «کا.گ.ب» در تولد نهادهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی ایران، امید منتظری، وبسایت بیبیسی فارسی، ۲۵ آبان ۱۳۹۹ - ۱۵ نوامبر ۲۰۲۰
(۳) مصاحبه ی مانیا منصور با فرج سرکوهی، رادیو فردا ۴ جون ۲۰۰۹.
درباره نویسنده، رضا جعفری
رضا جعفری، نویسنده و شاعر ساکن تورنتو است. «جنگل بوق» یکی از آخرین آثار منتشر شدهی رضا جعفری است.
ارسال نظرات