من دورهی لیسانس را دانشجوی دانشگاه گیلان بودم. آن زمان مهندسی عمران میخواندم و با اینکه رشتهی مورد علاقهام نبود، از دانشگاه گیلان در مجموع خاطرات خوبی به یاد دارم. چون منزل خانوادگی قزوین بود، بارها جادهی رشت به قزوین را رفته و برگشته بودم. این جاده، بخشی از زندگی من است. قبل از اینکه اتوبان شود، یعنی در آن دوران که من دانشجوی دانشگاه گیلان بودم، ققط جادهی قدیم در دسترس بود. هر تکه از آن جادهی سرسبز را از بر شده بودم. اما حالا که راننده آمد تا من را از رشت به تبریز ببرد، و از قزوین طبیعتاً عبور میکرد، هر کس میتواند بفهمد که به لحاظ عاطفی بر من باید چه گذشته باشد.
راننده مرد شوخطبع و خوشخندهای بود اما من داشتم از سرزمینم میرفتم و خنده و خوشی به من نمیآمد. بعد منجیل از مسیری رفت که راه را کوتاه کند. در مسیر کوهستانی که او در پیش گرفت، یک بار ایستادیم و چای داغ نوشیدیم. هوا بیرون سرد بود اما من بهجای اینکه از سرما یا از دلهره، بلرزم، احساسات درهمی داشتم. چندان نمیترسیدم چون با این حکم چهار سال و هشتماهه، حتی اگر در مرز بازرگان لو رفته و بازداشت میشدم، باز ارزشش را داشت و مطمئناً هیچگاه خودم را سرزنش نمیکردم. احساس شادمانی هم داشتم که حالا که همهی دنیا فهمیده است من مخالف این سیستمِ فاسدم، اگر آزادی را هم بتوانم بخرم، قطعاً بردهام.
در تمامی این سالها که تاریخ سیاسی مردمم را خوانده بودم، میدانستم موج مهاجرت میان کنشگران سیاسی و رسانهای بارها اتفاق افتاده است. این را هم میدانستم که همین تاریخچهی فرار و مهاجرت، غالباً گزارشگر سفرهای بیبازگشت بوده است. بعد از سوءقصد به جان شاه در ۱۳۲۷ یک موج مهاجرت بزرگ تجربه شد. چون متهم اصلی این ترور، حزب توده قلمداد شد (چیزی که بعدها در کتاب «من متهم میکنم» به نوشتهی یکی از اعضای هیئتمدیرهی حزب توده، تأیید شد) جمع بزرگی از فعالان آن حزب که در میان آنها از جمله احسان طبری هم بود، از کشور گریختند. طبری نیامد مگر تا زمان انقلاب یعنی سال ۱۳۵۷. حدود سی سال در شوروی و آلمان شرقی زندگی کرد! وقتی هم که به شادمانی پیروزی انقلابِ تودهها، یعنی چیزی که یکعمر انتظارش را میکشید، به کشور برگشت، نمایندگان عصبانی همان تودهها بهجایش نیاوردند! یا بهتر است بگویم خوب بهجایش آوردند و خوب سرجایش نشاندند! نوستالژی قیام و انقلاب که در آثارش از جمله در «برخی بررسیها پیرامون جهانبینیها و جنبشهای اجتماعی در ایران» آن همه شورمندانه دربارهاش نوشته بود، در واقعیت امر وقتی محقق شد، حتی پدران فکری و سیاسی خودش را هم به یاد نیاورد! مطابق با الگوی فرویدی، هر انقلابی، شورش علیه پدر است. هر عمل انقلابی، در حقیقت عملی ادیپیست و به فرجامی ادیپوار حتم میشود. با وجود همهی انزجاری که از تفکر و مرام سیاسی طبری دارم، نمیتوانم پنهان کنم که سرنوشت غمبار او، آدم را تکان میدهد. دستکم من را متأسف و ناراحت میکند.
میدانستم که این فقط یک مثال است. نمونههای دیگری را هم میشناختم که بعد از دههها تبعید بازگشتند و اگر مانند طبری به یک تراژدی تمامعیار برنخوردند، دستکم ناامید شدند و برگشتند. برگشتند به همان غربتی که به آن گریخته بودند. آیا سرنوشت من هم همین است!؟ همین خواهد بود؟ امروز که این یادداشت را مینویسم، چندین ماه است که گریخته و به تبعید تندادهام و پاسخ این سؤال را هنوز نمیدانم.
مسیر درازی بود. در تبریز ماشین دیگری کرایه کردم تا به نقطهی موردنظر برسم. وقتی هماهنگیها انجام شد من خودم را در پراید کوچکی یافتم با دو پسر نوجوان با تیپهای آنچنانی که سیستم صوتی سوار ماشین کرده بودند و ترانههای پاپ و رپ روز را گوش میدادند. کرد بودند و یک خوش و بش ساده با من کردند. جایی پسری دیگر پشت ماشین نشست. آنها با هم کردی حرف میزدند. اما اینکه کنار من نشست، شروع کرد به سؤال پرسیدن که اصلاً مناسب نبود. اینجا واقعاً دلهره گرفته بودم. تازه میفهمیدم چرا بعضی با وجود حکم سنگین، تن به فرارهای اینطوری نمیدهند. من الان، اسیر دست چند تا پسربچهی حدوداً بیست و چند سالهام و نمیتوانستم بفهمم به هم چه میگویند.
آنکه پشت نشسته بود فکر میکرد من یک هفتهای در بازرگان معطل شدهام تا کامیون آمادهی حرکت شود. خب من تازه چند ساعتی بود که رسیده بودم. با تردید – که آیا درست است که بگویم یا نه – به او گفتم که من تازه رسیدهام. او گفت که نترس! قاچاقبر تو منم! دلداری او چیزی را تغییر نمیداد.
القصه، در تاریکی شب به جایی رسیدیم که کامیونهای بزرگ کنار هم و بسیار متراکم پارک کرده بودند. اولینبار بود که گمرک بازرگان را میدیدم. دو نفر جلو راه افتادند و گفتند که من با فاصلهی بیست سی قدمی، از پشت آنها را دنبال کنم. از مسیری در تاریکی گذشتیم. یک کوچولو که بالا را نگاه کردم، دیدم دوربین کار گذاشتهاند! اینقدر تاریک بود که فکر کردم این دوربینها اگر روشن باشند، چهرهی کسی را نمیتوانند بگیرند. سرم را فوراً پایین انداختم و کمی آن کلاه پشمی کذایی را پایین کشیدم.
آن دو نفر جایی رسیدند و ایستادند. به من گفتند آن شکاف را میبینی! از آن برو داخل و ما پشت سر تو خواهیم آمد. هر موقع در آن بخش کسی پرسید که تو که هستی، این کیسهی خوراکی را نشان بده، بگو برای رانندهام خوراکی خریدهام و دارم برایش میبرم. آن بخش در واقع با حائلی سیمی جدا شده بود. اما دری داشت که رانندهها و کمکهاشان بتوانند رفتوآمد کنند. آنها به هر حال به غذا و تنقلات احتیاج داشتند چون صدور جواز حرکت برای بعضی ماشینها، گاهی به درازا میکشد و گمرک معطلی زیاد دارد.
من از در تنگی که نشان داده بودند، عبور کردم و آنها هم پشت من آمدند داخل. توانستند کامیونی را نشان دهند و گفتند برو! راننده منتظر توست! در کامیون را باز کردم و سلامی گفتم و داخل شدم. نشستم در حالی که دلهره داشتم. راننده مرد جاافتادهای بود با تهلهجهی ترکی. بچه که بودم داخل این کامیونهای بزرگ نشسته بودم و فضا برایم تازگی نداشت. میدانستم که پشت صندلی رانندهها جای خواب هست. از آینهی بغل ماشین، سمت شاگرد، رفتوآمدها را میان کامیونهای اطراف زیر نظر داشتم. آیا ممکن بود ناگهان افسری سر برسد و بگوید فلانی بیا پایین!؟ فضا، عین فیلمهای هارور بود.
برنامهی راننده این بود: وقتی حرکت کرد، در بخش ایرانی پیاده میشود و مدارکش را نشان میدهد. او طبیعتاً نمیگوید که دو نفر است. مأمور ممکن است قسمت پشت ماشین را که بار هست چک کند. اما او انتظار داشت که داخل اتاق ماشین، چک نشود. به من گفت که هر موقع فرمان دادم، پشت صندلی، در قسمت خوابگاه، درازکش بخواب و سرت را بدزد. وقتی بهسلامت رد شدیم، و به قسمت گمرک ترک رسیدیم، فرمان میدهم و تو سریعاً بیا پایین از ماشین. ظاهراً برای طرف ترک داشتن شاگرد راننده خلاف نبود. او ترجیح میداد من را بهعنوان کمک خودش به پلیس ترکیه معرفی کند. آنها مدارک نفرات را چک نمیکنند بلکه فقط فیزیک کامیون را چک میکنند که علاوه بر بار اعلانشده، کالای قاچاق پنهان نشده باشد.
در گفتوگوی کوتاه، وقتی شام میخوردیم و منتظر که زمان حرکت ماشین فرابرسد، فهمیدم که جناب راننده هوادار سیاستهای اردوغان است. میگفت ترکیه، روبهرشد است و اردوغان که نرخ سود تسهیلات بانکی را علیرغم فشارها، پایین نگه داشته است، خوب میداند چه میکند. اسرائیلیها و آمریکاییها چشم ندارند رشد ملتهای مسلمان را ببینند! اردوغان در حال مقاومت است! شنیدن این حرفهای ضدغربی با چاشنی اسلام و اسلامگرایی، اصلاً حس خوبی به من در آن شرایط نداد. یکبار دیگر به خودم یادآوری کردم که راجع به جهت سیاسیام بهتر است به کسی چیزی نگویم تا بهجای امنی برسم.
زمان حرکت رسید و راننده که بسماللهگویان دستش به فرمان و دنده رفت، دانستم که خودش هم مضطرب شده است. من رفتم پشت خوابیدم و او یک سربالایی را که رفت، ماشین را متوقف کرد تا مدارک را به طرف ایرانی ارائه دهد. او رفت و سکوتی دلهرهآور حاکم شد. سرم را دزدیده بودم و به فکرم رسید که این پردهای که خوابگاه را از اتاق ماشین جدا میکند بکشم تا از دور دیده نشوم. بعد چند دقیقه، راننده با خشم و خروش آمد و گفت تو میخواهی من را بدبخت کنی! من کی به تو گفتم که پرده را بکش! عذرخواهی کردم و پرده را برگرداند سر جای اولش. ظاهراً فکر میکرد از دور اگر پرده کشیده شده باشد، بیشتر موجب شک میشود. اما اگر پرده نباشد، و فردی که آنجاست بهصورت دمر و بیحرکت خوابیده باشد، از دور چیزی دیده نمیشود؛ مأمور هم اگر برای چک بیاید، همان پشت کامیون را بررسی میکند نه اتاق را…
روی شانس و خوشاقبالی خودش و من حساب بازکرده بود! شنیده بودم حکم قاچاق انسان، سنگین و در حد پانزده سال است! او را اگر به این جرم میگرفتند، حکم زندانش از من سنگینتر بود. این راننده، برای پانزده میلیون تومان، حاضر شده بود چنین کند! / ادامه دارد
ارسال نظرات