مترجم: مرضیه ستوده
فرانسیس آمده بود دیدن برادرش فرانک، به تسلا. فرانک دلشکسته و در عشق سرخورده بود. کیک میوهای که فرانسیس آورده بود، نصفش را خورد و اشارهای سرسری به ماجرا کرد و گذشت.
فرانک از سخنرانیای که آن روز شنیده بود، سرمست بود و داشت ازآن تجلیل میکرد. میگفت این بهترین و ماندنیترین موعظهی دکتر ویولت بود. میخواست همهاش را برای فرانسیس تعریف کند، یعنی اجرا کند همانطور که وقتی بچه بودند اجرا میکرد، مثل تو فیلمها.
«زود باش فرانکی، زود باش.»
«آنقدی طول نمیکشه، پنج دقیقه، فوقش ده دقیقه.»
سه سال پیش هنگام رانندگی، فرانک با ماشین رفت تو دیوارههای پل بزرگراه. ماشین فرانسیس را سوار بود. ماشین که اوراق شد. فرانک هم میشد بگویی مُرد و دوباره زنده شد. و یک بار دیگر، در دوران ترک اعتیاد، جان به سر، رو به مرگ رفت و برگشت.
حالا میخواست برای فرانسیس وعظ کند. فرانسیس خوشحال به نظر میآمد و به ده دقیقه راضی بود.
هوا دمکرده و شبی گرم بود. اما مثل همیشه فرانک پیراهن آستینبلند تنش بود تا خالکوبیهایش را بپوشاند. خالکوبیها مال دورهی سربازی بود. یک روز صبح، چشم باز کرده بود و دیده بود که در قرارگاه مانیل سرباز است. پیراهنش سفید و اطوکرده بود و کراواتی را که برای کلیسا رفتن بسته بود، هنوز به گردنش روی سیب آدم، خفت افتاده بود. آمد جلوی مبل، خودش را جمعوجور کرد و برای نطق آماده شد. حواسش به پای چپش بود، همان زانویش که در تصادف خردوخمیر شده بود. پای راستش را که میگذاشت زمین، ظرفهای تو قفسه جیرینگی صدا میکرد. جلوی مبل آهسته قدم میزد. اتاق یک وجب بیشتر نبود. دستهایش را گرفته بود پشتش و سرش به آرامی خم شده بود روی سینه. انگار داشت دعا میخواند:
«دوستان. عزیزان. ممکن است شما خودتان در روزنامهها خوانده باشید. همین چندی پیش بود. مردی از ایالت خودمان. یک پدر. پدری مثل خیلی از شما. شما والدین عزیز. اما پدری که در موقعیت هولناکی قرار میگیرد. موقعیتی که باید خودش تصمیم بگیرد و انتخاب کند. نامش مایک بولینگ است. مایک سوزنبان قطار است. یک زحمتکش راهآهن، برای سالها. از زمانی که دبیرستان را تمام کرد، در راهآهن است. همانطور که پدرش بود و پدربزرگش. مایک و خانم جنیس ده سال است که ازدواج کردهاند. آنها آرزو داشتند خانهای پر از بچه داشته باشند اما خداوند فقط یک فرزند بهشان عطا کرد؛ یک بچهی استثنایی. نامش را بنجامین گذاشتند. آنها نام پدر جنیس را روی اولادشان گذاشتند. جنیس طفلی بیش نبود که پدرش را از دست داد. جنیس هنوز خندههای پدرش را به خاطر میآورد. وقتی یکوری میخندید و دهانش کج میشد بعد غشغش که میکرد سرش عقبعقب میرفت. جنیس دلش میخواست بنی به پدرش برود و خلقوخوی آرام او را داشته باشد. بنی استثنایی بود. انرژیای فوقالعاده داشت. هیچوقت آرام و قرار نداشت. اما عمدهی استعدادش در مکانیکی بود و ور رفتن با ماشینآلات ریز و درشت. اگر او را تنها میگذاشتی، تا سرت را برمیگرداندی، دل و رودهی ساعت را درآورده بود. کلاس دوم بود که ساعت را دقیق و میزان سر جایش سوار میکرد، حالا جاروبرقی و تلویزیون و ماشین چمنزنی به کنار.»
معلوم بود که این لحن، لحن حرف زدن فرانک نبود. فرانک ساده حرف میزد، نه خیلی رسمی نه خودمانی. صداش را که میانداخت سرش و به ماجرا تعریف کردن که میافتاد، برای بگومگو کردن بود یا توهین و تحقیر. فرانسیس تنها کسی بود که زیر و بم این لحن، این صدا را خوب میشناخت. میدانست فرانک میخواهد داستانی تعریف کند که نفسش را بگیرد. میدانست اتفاق وحشتناکی در داستان میافتد که از شنیدنش پشیمان خواهد شد. فرانسیس همهی اینها را میدانست. اما میگذاشت تا فرانک داستانش را بگوید. فرانک برادر کوچکش بود. فرانسیس از هیچچیز و هیچکار برایش رویگردان نبود.
وقتی فرانک بچه بود، کوچولو بود و هنوز راه نیفتاده بود، پدرشان فرانکِ بزرگ، ویرش گرفته بود که به پسرش معنی کلمهی «نه» را تعلیم دهد. سر میز شام، ساعت مچیاش را باز میکرد، میگرفت جلوی چشمهای فرانک تکانتکان میداد. تا فرانک دست میکرد ساعت را بگیرد، پدر دستش را سریع عقب میکشید و میگفت «نه» و دوباره ساعت را تکانتکان میداد. فرانک با سماجت تقلّا میکرد تا ساعت را بگیرد، به گریه کردن و زوزه کشیدن که میافتاد، پدر کشیده میزد. این کار هر شبش بود. اما فرانک درس پدر را بلد نمیشد. هر بار که ساعت جلوی چشمهاش تاب میخورد، آن را قاپ میزد. فرانسیس، نگاه مادرش میکرد و مثل او جیک نمیزد. آن موقع هشت سالش بود. گرچه از پدرش میترسید اما دوستی و توجه پدر را هم میخواست و از خیرهسری و لجبازی فرانک، حرص میخورد که هر شب باعث و بانی این دلغشه بود. پس چرا فرانک یاد نمیگرفت؟ چرا یاد نمیگرفت تا دیگر پدرشان اینطور هرشب، هرشب کشیده نزند با آن دستهای گندهاش. یک شب، فرانسیس هیچوقت یادش نمیرود، شب کریسمس بود و هنوز آن کلاههای مسخرهی منگولهدار سرشان بود که پدر دستش را شلال کرد و خواباند روی صورت برادر کوچولوش. آن شب بعداز کشیده، هیچ صدایی از فرانک درنیامد. همه چیز ایستاد. زمان تبدیل شد به هوا تا فرانک هوا را بکشد تو ریههاش و روی صندلی در جا پرپر بزند تا وقتی که با زوزهای کشدار نفسش بیاید بالا. پدر خودش ترسیده بود. سرش را پایین انداخته بود و از اتاق رفته بود بیرون. وقتی که فرانک پرپر زد و ریسه رفت، مادر مثل همیشه چشمهاش بسته بود. سالها بعد فرانسیس با خودش فکر میکرد، میشد زندگی آنها آنقدرها هم زهرمار نباشد. شاید اگر پدرشان میفهمید که چه میکند یا جلوش گرفته میشد، زندگیشان طور دیگر میبود. مثلاً چه میشد اگر مادرشان از روی صندلی جست میزد، میرفت بالای سر پدر میایستاد و محکم میگفت «بس کن» یا چه میشد اگر حداقل چشم تو چشمش میانداخت، همچین که خجالت بکشد مردک با آن دستهای گندهاش. اما چشمهای مادر همیشه بسته بود. بسته میماند تا زوزههای فرانک به اوج میرسید و پدر از اتاق بیرون میرفت. بعدها فرانسیس فهمید که مادرش توان اعتراض نداشت. مادر وضع قلبش خراب بود. سه سال بعد بود که مادر، یک شیشه آمونیاک سرکشید، نشست کف اتاق، گفت آه و بعد مرد.
فرانسیس تو روی پدرش ایستاد. برای اعتراض و بیاعتنایی به دستورهای او، غذا را وقتی میبُرد تو اتاق فرانک که پدر آن حولوحوش نبود. به فرانک میگفت من هوایت را دارم. یادش میداد از خودش دفاع کند. پدرشان به این نتیجه رسیده بود که پسرش احتیاج به گوشمالی دارد و باید او را از پای درآورد. فرانک اما شکست نمیخورد. هرچه پدر میگفت «نه» و او را منع میکرد، فرانک باز کار خودش را میکرد. فرانسیس هم کمکش میکرد. هر وقت به مخمصه میافتاد، به دادش میرسید و در پناهش میگرفت. همان وقتها بود که پدر با نارضایتی و خشم، سکوت کرد، سکوتی به سنگینی دستهاش. یک شب که با کمربند افتاده بود به جان فرانک، فرانسیس میپرد تو هوا، کمربند را قاپ میزند. پدر، فرانسیس را پرت میکند، فرانک با کله شیرجه میرود تو شکم پدر. پدر تا میشود و دولا میماند، فرانسیس میپرد روی پشتش، سوارش میشود. بعد هر سه کف اتاق لتوپار میشوند. وقتی آشوب خوابید، فرانسیس کف اتاق افتاده بود. گوشهی لبش پاره بود و تو گوشش صدای خودش زنگ میزد که مثل یک زن دیوانه میخندید.
پدر سر هر چیز و ناچیز به پسرش میگفت «نه. نه. نه.» و فرانسیس از جانودل، برای همه چیز به داداش کوچولوش میگفت «خب باشه». فرانک به روشنی دریافته بود که فرانسیس نمیتواند به او «نه» بگوید. و خوب فهمیده بود که میشود سوءاستفاده کرد و تا چندی قبل از تصادف، بیشرمانه دیگر شورش را درآورده بود. دمبهدم میرفت محل کار فرانسیس، مزاحم کارش میشد. میرفت خانهی فرانسیس، سرشان خراب میشد. شوهرش صداش درآمده بود. کارشان به طلاق کشیده بود و تا امروزِ روز، شوهر فرانسیس او را نمیبخشد و معتقد است آنچه به سرشان آمده، تقصیر فرانسیس هم هست. اما شوهر فرانسیس این چیزها را نمیفهمد. شوهر فرانسیس هرگز در عمرش پرتاب نشده وسط اتاق، هیچوقت کتک نخورده یا با کله نرفته توی در. هیچکس، هیچوقت آنطور که پدر فرانک باهاش حرف میزد، با او حرف نزده است. او نمیداند عاجز و درمانده بودن یعنی چه، تنهای تنها ماندن یعنی چه.
سزاوار نیست که آدم تنهای تنها بماند. در این دنیای به این بزرگی، هر آدمی باید کسی را داشته باشد که اعتقادی عمیق به در کنار هم بودن داشته باشد، حالا به هر قیمتی.
فرانک به وعظ کردنش ادامه میدهد:
« آن شب، شب آزمون... رئیس مایک تلفن میزند و از او میخواهد بهجای یکی از کارگرها برود و پست را در ایستگاه پل متحرک، تحویل بگیرد. دوشنبه شبی بود. یکی از شبهای سرد ماه ژانویه، زمهریر. وقتی رئیس تلفن میزند، جنیس منزل نبوده و رفته بوده به انجمن شهر. بنابراین مایک مجبور میشود بنجامین را با خودش ببرد سر کار. این کار غیرقانونی بود و شدیداً بر آن تاکید میشد. اما مایک قبلاً هم وقت اضافهکاری بنی را با خودش برده بود. کسی هم متوجه نشده بود. بنی هم همیشه رفتاری معقول داشت و این فرصت خوبی بود برای پدر و پسر که بیشتر رفیق شوند. با هم حرفها بزنند. سر به سر هم بگذارند. سوسیس سرخ کنند بخورند. بعد هم مایک کیسهخواب پسرش را پهن کند و او را بخواباند.
آن شب، شب زمهریر، بخاری دیواری درست کار نمیکرد. پدر و پسر با دستکش و کلاه کنار یکدیگر نشسته بودند. مایک شیرکاکائوی داغ درست میکند. بعد رامی بازی میکنند، گرچه با دستکش سخت بود اما مهم نبود. آنها به بردوباخت فکر نمیکردند، همین که با هم بودند در آن شب زمهریر، دوتاییشان با هم. چی بهتر ازاین در دنیا، پدر و پسر در کنار یکدیگر. بعد مایک باید میرفت قسمت موتورخانه و پل را برای عبور چند قایق حرکت میداد. یکی از قایقها کشیده شده بود به کنارهی رودخانه و تقریباً داشت به گل مینشست. راهنمای قایق سعی میکرد هرطور که شده، موتور قایق را بیرون بکشد و در این زمان قایقهای بعدی هم میرسیدند و این کشمکش از برنامهی معمول بیشتر طول کشید و مایک داشت حساب میکرد که وقت کم میآورد و باید عجله کند تا پل را برای عبور قطار سریعالسیر پورتلند پایین بیاورد. در این حسابوکتاب بود که ناگهان متوجه شد بنی نیست. نیست که نیست!»
فرانک کنار پنجره ایستاد، به بیرون نگاه میکرد. نگاهش خالی بود. در این فکر بود که ادامه دهد یا نه. از کنار پنجره رد شد، گیجوویج نگاه کرد، مکث کرد و بعد ادامه داد. فرانسیس میدانست که این هم قسمتی از اجرای موعظه است:
«مایک بنی را صدا میزند. هیچ جوابی نمیآید. دو بار صدایش میزند. و بعد دیگر صدایش درنمیآید. شما باید موقعیت مایک را درک کنید. در آن وقت فشرده، او میباید پل را برای عبور قطار پایین آورد و حالا نمیداند بنی کجاست. اما به خوبی میتواند حدس بزند. بنی آن پایین است، جایی که نباید باشد؛ موتورخانه. بنی حتماً در موتورخانه است. جایی که مایک و همکارانش به آن میگویند؛ آسیاب. دستگاهی عظیم. اهرمهایی غولآسا، چرخدندهها، میلهها، قرقرهها مدام در هم میچرخند. شما خودتان تصور کنید چه نیرویی لازم است تا یک پل را حرکت دهد. برای دسترسی به مرکز موتورخانه، باید با احتیاط کامل و حالتی مثل سینهخیز به آن نزدیک شد. باید دقیقاً بدانی پایت را کجا میگذاری دستت را کجا. باید لباس کار به تن داشته باشی و کاملاً بدانی داری چه میکنی و همهی اینها را هم که بدانی، هیچ کارگری نباید وقتی پل در حرکت است، آن پایین باشد. هیچوقت. احتمال گیر کردن به چرخدندهها همان و کشیده شدن در میان آسیاب، همان. مایک صد بار به بنی گوشزد کرده بود که به آسیاب نزدیک نشود. با همین شرط بود که مایک، بنی را همراه خودش میبرد. اما مایک اشتباه بزرگی کرده بود؛ روزی وقتی موتور را تعمیر میکردند، بنی را با خودش برده بود تماشا. بنی از دیدن آن همه چرخدنده و اهرم و میله خشکش زده بود و با تحسین به قرقرهها و چرخها نگاه کرده بود که چطور در هم میرفتند. مایک همانجا فهمید که بنی با همهی وجود مثل آهنربا به سمت آسیاب کشیده میشود. ازآن روز به بعد، همیشه یک چشمش به بنی بود. تا آن شب، شبی که گیج و پریشان شده بود و حالا بنجامینش آن پایین است.»
فرانسیس گفت: «من دیگه نمیخوام این داستان رو بشنوم.» فرانک اصلاً به روی خودش نیاورد که فرانسیس چه گفته. فرانسیس باز آمد چیزی بگوید، نگفت. رویی ترش کرد و گذاشت فرانک قصهاش را بگوید:
«برای رفتن به موتورخانه، مایک باید از گذرگاهی باریک عبور میکرد که در پشت ایستگاه قرار داشت و بعد منتظر آسانسور میشد تا او را پایین ببرد و یا از نربان پایین رود. اما وقت نبود. مایک فقط باید پل را پایین بیاورد، در غیر این صورت قطار و مسافرانش در رودخانه واژگون میشوند. این موقعیتی است که مایک در آن قرار میگیرد. باید انتخاب کند. پسرش بنجامین را یا مسافران قطار را. و حالا بیایید با هم نگاهی به مسافران قطار بیندازیم. مایک هیچکدام از آنها را شخصاً نمیشناسد اما بهقدر کافی در میان مردم زندگی کرده است که آنها را بشناسد. آنها مردمی هستند مثل همهی ما. در میان ما مردمی هستند که به خداوند باور دارند و به همنوع خود عشق میورزند و در روشنایی میزیند. و دیگرانی که ایمان ندارند. در این قطار مردانی هستند که با حیلهگری و تقلّب، عایدی یک بیوهزن را بالا میکشند. در این قطار مردی است که کارگرهای کارخانهاش کشته یا ناقص میشوند و عین خیالش نیست. در این قطار، دزدها، دروغگوها، مردمآزارها، نزولخوارها و سالوسها فراوانند. مردی که زن خودش بسش نیست و آرام و قرار نمیگیرد تا همهی زنها را که روی کرهی زمین راه میروند، تصاحب کند. در آن قطار کسی است که شهادت دروغ داده است. زنی است که شوهر و بچههایش را گذاشته، رفته دنبال عیش خودش. و کسی که از راه قاچاق مواد مخدّر، امرار معاش میکند. کسی که دستش کج است و از دوستش دزدی میکند، از کسی که به او کار داده دزدی میکند، از خانوادهاش، بله حتی از خانوادهی خودش دزدی میکند. ویرانکنندههای خانه و خانواده. بله همهی اینها در قطارند. بیدار و گرسنه مثل گرگهای هار. و دیگرانی که در خوابند؛ خواب ناز، با چشمهای باز. همهی عمر در خواب راه میروند. اینها از بدکاران نیستند، اما جلودار بدی هم نیستند. مثل سربازی که خودش را به مردن میزند تا در جنگ شرکت نکند. نه برای وطنش میجنگد نه برای فرزندان و خانوادهاش.
خب حالا مایک باید انتخاب کند. باید پسرش را بدهد بالای چنین مردمی. بنجامین معصومش را. مایک اگر دست خودش میبود، نمیتوانست. اما مایک میداند آنچه را که همهی ما میدانیم. ما تنها نیستیم، حتی اگر سعی کنیم که فراموشش کنیم، باز هم تنها نیستیم. نبودهایم. ما در حضور خداوند قرار داریم. چه در روشنایی چه در تاریکی. حتی اگر ما چهره از او بپوشانیم، او ما را تنها نمیگذارد. هرگز! حتی اگر همهی پنجرهها را ببندیم و درها را قفل کنیم، یزدان پاک همیشه آنجاست. حتی اگر قلبهای ما سنگ شود، خداوند مهربان باز در قلبهای ما خانه میکند. او همیشه با شماست. چنانکه با من است، با مایک است، با آن نزولخوار است، با آن زنی است که چشمش دنبال شوهر این و آن است. و با مردی که بیچاره و زبون است برای یک پیمانه بیشتر.
آفریدگار همهی نیازهای آنها را میداند، بهتر از خودشان. او میداند آنچه که آنها در واقع نیاز دارند، خود اوست. گرچه آنها از صدای او در درونشان میگریزند، اما صدای او هرگز خاموش نمیشود. خداوند آنجاست، حیّ و حاضر. و در این لحظات است که مایک میداند تنها نیست. مایک در حضور خداوند قرار دارد. صدایش را میشنود و میداند که باید چه کند. این اتفاق در گذشتهها هم رخ داده است؛ پدرِ همهی ابنای بشر که خداوند به او گفت باید پسرش را قربانی کند. عزیزش را، برای نجات دیگران.»
«نه...» فرانسیس گفت نه. فرانک لحظهای درنگ کرد و بعد زل زد به فرانسیس، انگار یادش نمیآمد فرانسیس کیست که آنجا نشسته.
فرانسیس گفت: «بس کن! این خدا و خداشناسی امروز تا بقیهی سال کافیه.»
«ولی بقیهاش هنوز مانده!»
«میدونم، میدونم چی میخواد بشه. اون مردک پسرش رو میکُشه هان؟! فرانک باید بهت بگم این داستان، یه داستان نکبتیه. ما ازاین داستان چی میفهمیم هان؟ ما باید بچهی خودمون رو بکشیم برای...»
«چیزهای دیگری هم هست، ماورای آن است.»
«خب باشه. مثلاً یه قطار با مسافراش، حالا بگیریم ده تا قطار با هزاران مسافر. ما باید این کار رو بکنیم، چون پدر ابنای بشر کرده؟! منظور همینه؟! مردم راجع به این مزخرفات چی میگن. فرانک این داستان هولناکه.»
«حقیقت دارد.»
«حقیقت! بس کن فرانکی. تو از اون کلهخرهاش نیستی.»
«دکتر ویولت خودش یکی از مسافران آن قطار را میشناسد.»
«میدونم. شرط میبندم میدونم بعدش چی میشه.»
فرانسیس چشمهاش را هم گذاشت و همزمان که چشمهاش را باز کرد گفت یک معتاد.
«اون مسافر، حتماً یه معتاد آسوپاس بوده و بعد از آن حادثه به راه راست هدایت شده و حالا هم به یاری کودکان خیابانی در برزیل شتافته تا به همه نشان دهد که قربانی کردن آن مرتیکه، بیهوده نبوده. همینطوره فرانکی؟»
«اشتباه میکنی فرانسیس. تو نکته را درنیافتی. بگذار تمامش کنم.»
«نه فرانک این داستان وحشتناکه. مردم اینطور نیستن، اینطور زندگی نمیکنن، مطمئنم نمیکنن.»
«تو در این موقعیت قرار نگرفتهای. از تو خواسته نشده. آفریدگار عملی را که از انجام دادنش عاجز باشیم، از ما نخواهد خواست.»
«به درک آنچه آفریدگار بخواهد یا نخواهد. اصلاً اینجور حرف زدن رو از کجا یاد گرفتی؟! چرا با صدای خودت مثل آدم حرف نمیزنی؟!»
«من باید تغییر میکردم. باید طرز فکرم را دربارهی خیلی چیزها عوض میکردم. شاید برای همین است که میگویی.»
« آره؟ اما تو حتی وقتی کلهات گرمه از حالات خیلی بهتری.»
فرانک خواست چیزی بگوید، نگفت. خودش را کنار کشید و تکیه داد به پشتی. پشتی مال مستأجر قبلی بود؛ جلقابه و چرکمرد.
فرانسیس گفت: «اگر خداوند عالم هم یک تفنگ بگذارد روی شقیقهی من، من این کار رو نمیکنم. صد سال سیاه نمیکنم. تو هم نمیکنی. راستش را بگو داداشی، اگر من اون پایین بودم، من رو اون پایین آسیاب میکردی هان؟ دکمه را فشار میدادی تا از فرانسیس گوشت چرخکرده درست بشه، آره فرانکی؟»
«انتخابی برای من وجود ندارد.»
«آره؟ ولی بگو، بگو که این کار رو میکردی؟»
«من نمیکردم. منی وجود ندارد. و پروردگار تفنگ بالای سر ما نگه نمیدارد.»
«آره؟ واقعاً؟ راستی جهنم چی؟ راجع به جهنم، جهنمدرّه چی فکر میکنی؟»
«فرانسیس مرا در بوتهی آزمایش قرار نده، تو در آن جایگاه قرار نداری.»
«من این پایینم فرانکی، تو آسیاب. میون چرخدندهها گیر کردهام و اون طرف قطاریست که مادر ترزا در آن است با پانصد مسافر گناهکار، هوهو، چیچی، هوهو، چیچی... کی؟ فرانکی کی؟ کی قراره آسیاب بشه؟»
فرانسیس خواست بزند زیر خنده، نزد. اوقاتش تلخ شده بود. سیخکی نشسته بود و دستههای صندلی را محکم فشار میداد. فرانک تو فکر بود، درونش غوغا بود، نزدیک بود بترکد.
فرانسیس حالتی به خودش گرفت تا فرانک را آرام کند. فرانسیس میدانست که پاسخ فرانک چه خواهد بود. میدانست که فرانک نمیتواند راحت بگوید «خواهرم. خواهر من.» باید حتماً برای خودش آنقدر صغریکبری بچیند و نیکوکاری ابداع کند تا بتواند خواهرش را انتخاب کند. شاید هم نتواند. شاید مثل نوآموزان انجیل مقدس رفتار کند. خب باشد، فرانسیس آماده است بجنگند. بهخصوص برای برادرش فرانکی. برادری که یک عمر برایش جنگیده و با همسایههای اراذل، معلمهای سختگیر، صاحبخانههای قلدر و کوسههای نزولخوار درافتاده است. از همانوقت که دختربچه بود و سر زانوهاش کبره میبست، با پدرش یکی به دو و بگومگو میکرد و زیر بار زور نمیرفت. و اگر همچنان زور بیشتر شود، به پدر ابنای بشر هم اعتراض خواهد کرد، به آن تحکم بیمعنی.
مثل گذشتهها که دوتاییشان طبقهی بالا تو اتاق فرانسیس تنگ هم مینشستند و منتظر میماندند تا پدر عر و تیزش تمام شود، غرولندش را بکند، درها را به هم بکوبد و همهی خانه را از دود سیگار پر کند. فرانسیس همه را دقیقاً یادش است. بوی سیگار که نزدیک و نزدیکتر میشد، پاهاش رعشه میگرفت. رگهای گردنش ورم میکرد. هنوز بوی سیگار تو مشامش و صدای پای پدر تو پلهها تو گوشش هست. فرانک کنارش نفسنفس میزد و تا آنجا که میتوانست خودش را به او میچسباند و آهستهآهسته «فرانسیس فرانسیس» میگفت. صدای شکستهی فرانک هنوز تو گوشش است و صدای خودش که با شعفی دستنیافتنی هر آنچه سبعیت بود، پس میزد.
« عیبی نداره فرانکی. من هستم. من اینجا هستم. کنار تو.»
ارسال نظرات