داستان کوتاه: هفت‌سین بی‌سین

داستان کوتاه: هفت‌سین بی‌سین

پانزده سال پیش هم، وقتی با خانه و خانواده خداحافظی کردم و تن به یک سفر دور و بی انتها دادم، می‌خواستم با نوروز شکوفا شوم. آخرین جشن نوروز توی خانه، بزم دل کندن و رفتن بود. خانه پر شد از دوست‌ها و قوم و خویش‌هایی که برای دید و بازدید نوروزی و خداحافظی آمده بودند و من در میان آن‌ها چقدر احساس تنهایی می‌کردم.

 
 
مریم حسینی

همه جا برف نشسته است. تا صبح می‌بارید. حالا کو تا این همه برف آب بشود؟ برف‌های مونتریال تا آخرهای آوریل می‌ماند. ولی زمستان دیگر کمرش شکسته است. برف‌های روی ایوان آب شده. روی پله‌ها یک لایه نازک هست. سطح خیابان پر از گل و شل است. برف‌های کپه شده کنار خیابان، برای ماندن سرسختی می‌کنند. چه سوزی می‌آید. حالا حالاها نمی شود این پنجره را باز کرد. تا کی به این آسمان کبود و هوای گرفته و این پس مانده‌های برف و یخ زمستانی خیره بشوم؟ کاش همانطور که آخرین باقی مانده‌های برف و یخ از روی زمین شسته می‌شوند، پس مانده‌های فکرهای منجمد و خاطره‌های تلخ هم از ته و توی ذهن و دلم شسته شوند و آزاد بشوم. بهار کم کم می‌رسد.

نوروز تو راه است. مگر امسال چه فرقی با سال‌های قبل دارد؟ اصلا نفهمیدم چه شد؟ از کجا می‌توانم به یاد بیاورم؟ مثل رعد و برق گذشت. چهل و هشت سال عمر زیادی باید باشد که این همه یاد و خیال توی مخم سنگینی می‌کند. انگار توی سرم چهل و هشت قفسه پر از کتاب چیده باشند. چقدر حرف دارم از سال‌های نزدیک یا دور… از این جا، که وقتی نوروز از راه می‌رسد، هنوز همه جا سرد و سپید است یا از آن جا، که با نوروز جوانه و شکوفه و آفتاب می‌آمد… درست است! نوروز هر سال با نوروز سال‌های دیگر فرق داشته، همانطور که همه سال‌ها و ماه‌ها و روزها با هم فرق داشته اند؛ همانطور که ذهن من مثل صندوقچه توی پستوی خانه مادر بزرگ هر بار با اشیاء گوناگونی پر و خالی شده است.

زندگیم مثل یک کتاب نقاشی است که دوست دارم یک گوشه بنشینم و آن را آرام آرام ورق بزنم و مثل بچه‌ها به طرح و نقش‌های رنگارنگش خیره بشوم و این جوری وقت بگذرانم. بعضی از نقش‌ها مثل روزهای آفتابی، مشخص و نمایان است؛ بعضی‌ها مثل کتاب‌های کهنه گوشه انبار  پدر بزرگ، رنگ باخته و محو شده اند و به سختی خوانده می‌شوند. یک سری از شب‌ها و روزها با چه رنگ‌های شاد و سرزنده‌ای طراحی شده اند. وقتی به آن‌ها نگاه می‌کنم، دلم غنج می‌رود و لبخند می‌زنم. کاش می‌شد آن‌ها را همیشه با خودم نگه می‌داشتم، یا برمی گشتم و دوباره زندگی شان می‌کردم. بعضی‌های دیگر چقدر تلخ و تیره اند. دوست دارم این صفحه‌ها را سریع رد کنم یا پاره کنم و دور بریزم. هرچه بود تمام شد و رفت. ولی جای پای تک تکشان را می‌توانم ببینم؛ روی صورت صاف و باطراوتی که دارد در هم می‌شکند؛ ابروهای پهن و مژه‌های بلند سیاهی که دانه دانه پایین افتاد و کم تر و کم تر شد.

دیگر نوروز بیست و پنج سال پیش نیست، که میان انبوه پرنیان و دانتل سپید سنگ دوزی شده و الماس‌هایی که از گوش و گردنم آویخته بودند، با خرمن گیسوی سیاهی که بالای سرم، زیر تاج گل جمع کرده بودند، با آن همه شور و تشویق و تشریفات بر اسب سپید بخت نشاندند و به سوی سرزمین خوشبختی روانه کردند. سرزمین ناشناخته… نوروز سی سال پیش هم نیست، که پسرها جذب بی پروایی و شیرین سخنی ام می‌شدند و برای یک نگاه خریدارانه ام با هم شرط می‌بستند. اما حالا !؟ هنوز نوروز برایم همانقدر زیبا و نوید بخش است. هر سال بهار که می‌شود، باز پر از غرور و سرخوشی می‌شوم. می‌خواهم جوانه بزنم و شکوفه کنم.

پانزده سال پیش هم، وقتی با خانه و خانواده خداحافظی کردم و تن به یک سفر دور و بی انتها دادم، می‌خواستم با نوروز شکوفا شوم. آخرین جشن نوروز توی خانه، بزم دل کندن و رفتن بود. خانه پر شد از دوست‌ها و قوم و خویش‌هایی که برای دید و بازدید نوروزی و خداحافظی آمده بودند و من در میان آن‌ها چقدر احساس تنهایی می‌کردم. کدامیک از آن آدم‌ها می‌توانستند بفهمند در دلم چه غوغایی بود؟ کی دلش با من بود یا می‌توانست با من همدردی کند؟ آن‌هایی که زخم زبان می‌زدند یا آن‌هایی که نگاه می‌کردند و یک لبخند مرموز به لب داشتند و من نمی فهمیدم در دلشان چه می‌گذرد؟ فرناز آرزو کرد به هر چه می‌خواهم برسم. دوست خوب دوران مدرسه. دخترخاله با تردید پرسید: «حالا واقعا می‌خواهی بروی؟» و خاله دعا کرد: «انشاءلله به زودی این سفر به پایان می‌رسد و به خانه برمی گردی.» یادم نیست که بود که گفت: «تو غربت دوام نمی آوری. یک سال به دو سال نکشیده، بر می‌گردی… » هیچوقت نفهمیدم این یک دعای خیر بود یا فال بد؟! مهرنوش که همه جا دنبال من می‌آمد و تکرار می‌کرد: «آبجی مرا هم با خودت ببر. اگر من پیشت باشم تنها نمی مانی!» عمه خانم لبخند تلخی زد و گفت: «پس طناز چه؟ تنهایش می‌گذاری؟!» انگار مادر بزرگ از همه با انصاف تر بود که سهمی هم برای من در نظر گرفت: «مادر جان! ما هم آن وقت‌ها دو تا خانه داشتیم. تابستان‌ها که هوا گرم می‌شد می‌رفتیم لواسان. زمستان‌ها که سرد و یخبندان بود می‌آمدیم تهران. حالا قسمت شده که تو هم دو تا خانه داشته باشی. گاهی آنجا باش ولی بیشتر بیا اینجا.» مامان که با چشم‌های سرخ باد کرده و لب‌هایی که با بغض روی هم فشار می‌داد به من نگاه می‌کرد، انگار به او بد کرده باشم. بابا هم که مثل همیشه ساکت بود و سیگارش را پک می‌زد و به دوردست‌ها خیره شده بود. ولی لبخند غمگین و مهربانش نشان می‌داد با این که از دوری دختر دلبندش دلگیر است، در دل برایش آرزوی خوشبختی می‌کند. جمشید و نزدیکانش که اصلا به این میهمانی نیامدند و طناز کوچک من… عزیز دل من … که باید طبق یک قانون مزخرف، برای همیشه پیش پدرش می‌ماند. اصلا چه فرقی می‌کرد؟ حتی اگر تو ایران می‌ماندم، باز هم نمی توانستم همیشه و آنطور که خودم می‌خواستم با دخترکم باشم. برای با او بودن باید با مردی می‌ماندم که نه خودش حرفی برای گفتن داشت و نه به کسی اجازه حرف زدن می‌داد. هیچوقت به روی من نیاورد ولی هر بار با من حرف می‌زند، حس می‌کنم که از من دلخور است. امیدوارم روزی، وقتی بزرگ تر شد، بفهمد که دوری از او برای من چقدر جان فرسا بوده. یاد بگیرد که آزادگی و استقلال ویژگی‌های بارز انسانیت اند، ولی برای داشتن آن‌ها باید تاوان داد و او همان جریمه سنگینی بود که مادرش برای حفظ شان انسانی اش باید می‌داد.

بیست و پنج سال پیش، خانه بزرگ و مجلل عمو جان جایگاه سرور و پایکوبی بود. باشکوه ترین شب عیدی که در زندگی ام به یاد می‌آورم. برای عروسشان سنگ تمام گذاشتند. جشن عروسی در شب عید و همزمان با شب تولد من برگزار شد. میهمان‌ها می‌گفتند و می‌خندیدند و می‌رقصیدند. زن عمو می‌گفت: «این جشن وصلت بهترین‌ها ست.» بشکن می‌زد و می‌خواند: «عروسی شاهان است، انشاءالله مبارکش باد! جشن بزرگان است، انشاءالله مبارکش باد!» همه میهمان‌ها به حضور در آن می‌بالیدند… مامان می‌گفت: «امشب مثل یک فرشته جلوه گری می‌کنی!» از مرسدس بنز سفید و گلپوش جمشید پیاده شدم و دست در دست او، که به قول مادربزرگ: «مثل یک شاهزاده جوان و مغرور» بود، از حیاط گذشتیم. هوا سرد و نمناک بود. آرزو می‌کردم که همان جا روی یک صندلی خیس، کنار باغچه بنشینیم و اشک بریزم تا شب سر شود. ولی باید می‌رفتیم. میهمان‌ها چشم به راه یک حادئه مهم بودند. از پله‌ها بالا رفتیم و وارد سالن شدیم. جمعیت عظیمی بلند شدند، هورا کشیدند و کف زدند. صدای سوت و جیغ و موسیقی‌ای که گروه ارکستر می‌نواختند، گوشم را کر می‌کرد. باید از میان انبوه میهمان‌ها می‌گذشتیم و به آن‌ها خیر مقدم می‌گفتیم تا برویم و بنشینیم سر سفره عقد. وقتی به صورت آدم‌ها نگاه می‌کردم سرم گیج می‌رفت. داماد وظیفه شناس، بازوی راستم را با دست راستش محکم گرفته بود، وگرنه می‌افتادم. دوست نداشتم به صورت آدم‌ها نگاه کنم. فکر می‌کردم همه آن‌ها می‌دانند که دل من آنجا نیست، ولی هیچکس اهمیت نمی داد. بعضی‌ها سعی داشتند برق شادی و تقدیر را توی چشم‌هایشان نشان بدهند؛ بعضی‌ها  با یک لبخند مصنوعی، سلام می‌دادند و تعظیم می‌کردند و روی بر می‌گرداندند تا رشک و حسدشان را پنهان کنند؛ بعضی‌ها معلوم بود که فقط از سر تکلیف یا جبران محبت به آن جشن آمده بودند. جمشید مثل یک سردار پیروز، به داشته‌های خود مباهات می‌ورزید. نفهمید یا برایش مهم نبود که آن مراسم به نظر من چقدر مصنوعی و مثل یک دروغ بزرگ بود. همه آن تزئینات نفیس به نظرم حقیر و احمقانه می‌آمد. به هر جا که نگاه می‌کردم جای خالی یک چیز، که باید می‌بود ولی نبود، توی ذوقم می‌زد. سبد‌های بزرگ گل‌های گران قیمت گل مرغ و مروارید و گل عسل هیچ رنگ و طراوتی نداشتند. رزهای سرخ و سپید بی عطر و بو، مثل گل‌های کاغذی مات به من نگاه می‌کردند. عروس و دامادی که روی طبقه پنجم کیک بزرگ وسط سالن ایستاده بودند، به من دهن کجی می‌کردند. کاش می‌توانستم خودم را از ازدحام میهمان‌ها کنار بکشم و در گوشه‌ای با خود خلوت کنم. کاش این میهمانی شکوهمند و خسته کننده هر چه زودتر تمام می‌شد و آن آدم‌های دورو و چاپلوس که به ظاهر می‌خندیدند و در دل غبطه می‌خوردند به خانه‌های خود برمی گشتند. کاش دنیا هر چیزی را در جای درستش قرار می‌داد. آن وقت یکی از دخترهایی که حسرت زندگی با جمشید را داشت جای مرا می‌گرفت و من می‌توانستم همان جایی باشم که دلم بود. به هر حال، در سمت من همه چیز بهتر بود و این مراسم اجباری لطفی هم داشت. می‌توانستم امیدوار باشم که مامان برای همیشه لب فرو ببندد و راحتم بگذارد… شاید به این وسیله می‌توانستم از خانه‌ای که در آن همیشه دو چشم تیز بین و موشکاف مراقب کوچک ترین رفتار و حرکاتم بود نجات پیدا کنم. شاید در خانه جمشید می‌توانستم اندکی بیش از خانه پدر، آزادی یا حق انتخاب داشته باشم. اگرچه، من می‌توانستم در چنین شب سخت و طولانی، با وجود تنهایی در میان گروه عظیمی از آدم‌ها- دوست یا دشمن، مهربان یا خود پسند، خیرخواه یا حسود- گم بشوم و با یک خیال واهی خودم را اندکی تسکین بدهم، ولی، امید تنهای تنها بود و هیچ تسکین خاطری نداشت. مامان در مورد مردانگی جمشید درست فکر کرده بود. او پر قدرت وارد عمل شد. ولی من به بهانه درد عظیمی که در تمام اندامم پیچید، چنان جیغی کشیدم که وحشت زده پس کشید و دیگر جرات نکرد به من نزدیک بشود. بعد آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. در واقع درد چندانی در اندامم حس نکرده بودم؛ فقط قلبم بود که تیر می‌کشید. در همان موقع شاید امید توی اتاق کوچک و ساده خودش پشت میز تحریرش نشسته بود، کتاب می‌خواند یا شعر می‌نوشت یا از شراب کهنه پدرش می‌نوشید و در اندیشه‌های دور و درازی غوطه ور بود. از یک روز قبل از آن جشن لعنتی، دیگر هیچوقت امید را ندیدم. چه بر سر او آمد؟ بعد از مدتی به کسی دلبسته و مرا به کلی فراموش کرده؟ توی یکی از آن درگیری‌ها دستگیر شده، یا؟ … نه! خدا نکند… شاید او هم به یک سفر دور رفته باشد…

چقدر دلم برای آن خانه تنگ شده. خانه‌ای که کوبیدند و جایش آپارتمان ساختند، ولی توی ذهن من همانطور دست نخورده باقی مانده. این طرف دنیا باید بیشتر کار کنی و زمان تند تر می‌گذرد. گاهی چنان سرگرم کار می‌شوم که همه چیز از یادم می‌رود، ولی  هر سال با آمدن بهار و نوروز همه آن خاطرات ناگهان به مغزم هجوم می‌آوردند. انگار نوروز و آن خانه از هم جدا نمی شوند و ذهنم نمی تواند به هرکدام جدا جدا فکر کند. به آن دیوارهای آجری فکر می‌کنم و آن حوض کاشی آبی که  توی آن ماهی قرمز می‌انداختند. به آن حیاط و باغچه بزرگی که تابستان‌ها همیشه پر از گل و میوه بود و زمستان‌ها پوشیده از برف. هر چهارشنبه سوری، دورتادور حیاط بته می‌چیدیم، آتش می‌زدیم، و از روی آن می‌پریدیم. بعد توی اتاق پدر بزرگ و مادر بزرگ دور هم جمع می‌شدیم به گپ و خنده و خوردن آجیل و میوه و شیرینی. عمو از اتاق خودشان در طبقه بالا، قلیانش را می‌آورد و چاق می‌کرد. بابا از اتاق ما، در سمت دیگر حیاط، کتاب حافظش را می‌آورد و فال می‌گرفت.

توی همان خانه به دنیا آمدم. یک شب عید که برف می‌آمد. خانم همسایه که یک قابله کارکشته بود مرا به دنیا آورد، پدر بزرگ توی گوشم اذان گفت و نام مرا مهرانگیز گذاشت و عمو جان اعلام کرد که این دختر کوچولی زیبا عروس خودش است. وقتی بزرگ تر شدم همه جا از زبان عمو و زن عمو و همه فامیل می‌شنیدم مهرانگیز عروس عموست. مگر چه عیبی داشت؟ جمشید پسر ارشد عموی بزرگم، به قول مامان، جوان رشید و رعنایی بود. همه دخترهای فامیل برای او سرودست می‌شکستند. برای تیپ و هیکل او بوده یا برای تجارت خانه عمو؟ نمی دانم. به هر حال من این حرف‌ها را جدی نمی گرفتم و به آن اهمیتی نمی دادم. با جمشید در همان خانه بزرگ شدیم، تا وقتی که عمو آن عمارت زیبا را در محله پاسداران خرید و از پیش ما رفتند. نمی دانم جمشید چه احساسی نسبت به من داشت. اگر هم دوستم داشته، دوست داشتن برایش معنی دیگری داشت: مثل داشتن چیزی بود. برای من پدرم تنها نمونه کامل مردانگی بود و ترجیح می‌دادم با مردی مثل او زندگی کنم. یک دبیر ساده آموزش و پروش که بیشتر وقت‌ها مشغول خواندن بود، در حالی که به سیگاری که سر یک چوب سیگار مشکی بلند زده بود، پک می‌زد. یا مهدی، پسر منیر خانم، همسایه سر کوچه مان که هر روز صبح، در راه مدرسه، با هم از یک خیابان می‌گذشتیم و بعد از ظهر در راه خانه، از همان خیابان بر می‌گشتیم. اسفند ماه سال 57، دست فروش‌ها، سرتاسر آن خیابان بساط پهن می‌کردند. من سر راه گل لاله می‌خریدم و ماهی‌های شکلاتی و مهدی همه پول تو جیبی خودش را برای خرید کتاب می‌داد. من ماهی‌های شکلاتی ام را با او تقسیم می‌کردم و او کتاب‌هایش را به من قرض می‌داد: «الدوز و کلاغ‌ها»، «یک جلویش بی نهایت صفر»، «سرود آن که گفت: نه!»… . توی تعطیلات نوروز 58، مهدی در حیاط کوچک خانه شان یک کتابخانه راه انداخت. همه بچه‌های محل آن جا جمع می‌شدند و برای هدیه دادن یا امانت گرفتن کتاب با هم رقابت می‌کردند. چقدر برای همه ما سخت بود که نمی توانستیم مثل بزرگ تر‌ها پای صندوق‌های رای حاضر شویم و یکی از آن برگه‌های سبز آری را توی صندوق بیاندازیم. یک سال بعد، خانواده مهدی از محل ما رفتند. دیگر هرگز نه مهدی را دیدم و نه در خیابان‌های تهران آن همه کتاب و گل لاله…

قضیه «عروس عمو»، کم کم جدی شد و اعتراض سودی نداشت. مامان طرفدار سرسخت جمشید بود. بابا پشتیبان من بود، ولی چه کاری از او ساخته بود؟ می‌توانست روی حرف برادر بزرگش حرف بزند؟ می‌توانست توی روی مادرش بایستد؟ یا مادرم را برنجاند؟ تا به روی این دنیا چشم باز می‌کنی، باید بگویی چشم و همه چیز را همان طور که هست و همان طور که برای تو در نظر گرفته شده، بپذیری. پدر به گردن تو حق دارد. بهشت زیر پای مادر است. معلم صلاح ترا بهتر می‌داند. رئیس که به هر حال بالادست توست. سنت‌ها را باید حفظ کنی. به همین ترتیب، تا آخر عمر، هر مقام و سازمان و دستگاهی را که با آن سروکار داری، می‌پذیری و از آن پیروی می‌کنی و در این جریان، خودت هم یاد می‌گیری که دستور بدهی و ضعیف تر‌ها و زیر دست‌ها را وادار به پیروی کنی.

همه یادبودهای کودکی، شیرین و دل انگیزاند، وقتی هنوز با مفاهیمی مثل اعمال نظر یا اعمال قدرت، آشنا نشده بودم. چه واژه‌های غریبی. سال‌ها طول  کشید تا از توی رفتار آدم‌ها یکی یکی پیدایشان کردم. چقدر دل انگیز بودند آن شب‌های سال نو که همه فامیل به خانه پدربزرگ در لواسان می‌رفتیم. مادر بزرگ تمام سیزده روز عید، در اتاق بلند و مستطیل شکل طبقه بالا یک سفره عید پهن می‌کرد که به اندازه طول اتاق بود و همیشه روی سفره پر از خوردنی‌های رنگارنگ بود و من مخصوصا عاشق توتک‌هایی بودم که مادر بزرگ برای شب عید می‌پخت. ما بچه‌ها دور سفره هفت سین، زیرکرسی می‌نشستیم و از پنجره به آسمان برفی نگاه می‌کردیم تا سال تحویل بشود و عمو نوروز بیاید و عیدی بگیریم. نوروز سال 67 هم، همه فامیل توی خانه لواسان جمع بودیم و خودخواهی است اگر بگویم زیبا ترین عید در زندگی من بود، در حالی که شب و روز بر سر مردم بمب و موشک می‌ریختند. خانه‌ها خراب می‌شد و مردم شهرها آواره می‌شدند. توی آن شب‌های سرد زمستان مردم بی مقصد و بی پناه از شهر می‌گریختند و توی جاده‌های اطراف شهر سرگردان بودند. کنار جاده‌ها گروه گروه مردم را می‌دیدی که سواری‌هایشان را توی خاکی پارک می‌کردند، آتش درست می‌کردند، غذایشان را گرم می‌کردند و همان جا تا صبح اتراق می‌کردند. ولی با این احوال هم نوروز را جشن گرفتیم و من می‌گویم که یکی از هیجان انگیز ترین عیدهای همه عمر من بود.  اسفند سال 66 مسافرهای زیادی به لواسان آمدند. شب چهارشنبه سوری، پسرها و دخترهای فامیل هیزم زیادی جمع کرده بودند و آتش بزرگی به پا کردند. شاید به بزرگی و شکوه آتش کده‌های قدیمی پارس نبود، اما آنقدر باشکوه بود که همه مسافرهای خسته و هراسانی را که به لواسان وارد می‌شدند به خودش جلب می‌کرد. انگار نوری از امید می‌دیدند که وحشت بمب و موشک و جنگ را برای لحظه‌ای از یادهاشان می‌برد. گروهی آن طرف، از روی آتش می‌پریدند و می‌خواندند: «زردی من از تو، سرخی تو از من…». عده ای، این طرف  کنار آتش می‌رقصیدند و سرودهای تلوزیون را با خنده و لودگی سر می‌دادند: «صدام می‌دونه ملت ما خیلی غیوره! ما صلح نمی خوایم مگه زوره؟» بعضی‌ها سرهاشان را از پنجره سواری‌هایی که از راه می‌رسیدند، بیرون می‌کردند و با خنده فریاد می‌زدند: «ما مرد جنگیم… شب‌ها فرار، روز برمی گردیم.»

من آرام کنار دیوار ایستاده بودم و به جمعیت می‌نگریستم که کسی به من نزدیک شد و سلام کرد. رشته افکارم از هم گسیخت و با تعجب به او رو کردم. توی نور آتش و چراغ سواری‌هایی که رد می‌شدند مرد جوانی را دیدم که قد متوسط و اندام لاغری داشت. پرسید: «تو چرا از روی آتش نمی پری؟» جواب دادم: «چطور میشود تو جنگ و ویرانی شادی کرد؟» گفت: «می شود، ولی باید عاشق باشی.» به او نزدیک تر شدم و با ناباوری نگاهش کردم. چشم‌های درشت و گونه‌های برجسته‌ای داشت. یک طره موی لخت روی پیشانی اش افتاده بود. نگاهم کرد و لبخند زد: «وقتی عشق باشد، امید هم هست و آن وقت است که می‌دانی هیچ جنگی هر قدر هم خانمان سوز باشد، ماندگار نیست.» گفتم: «با این همه ویرانی؟» جواب داد: «ویرانی‌ها را هم می‌شود ساخت، اگر باهم باشیم.» آرام و گرم بود. مثل قهرمان‌های داستان‌ها حرف می‌زد. انگار «خالد» داستان «همسایه‌ها» بود یا «احمد آقا» ی «سنگ صبور» بود. شاید «ابراهیم» بود و از توی شعله‌های آتش بیرون آمده بود. حس کردم توی سینه ام چیزی لرزید و لرزش آن در سراسر بدنم پخش شد. گونه‌هایم داغ شد. نه! این داغی از اثر شعله‌های آتش نبود. چیزی درون خودم داشت می‌سوخت و داغم می‌کرد. دستهایمان ناخودآگاه به سمت هم کشیده شد و انگشت‌هایمان در هم چفت شد. اگر یک داستان نویس بودم می‌گفتم: امید مثل یک خواب کوتاه بود. نه! مثل یک شهاب سرخ بود که از آسمان زندگی من رد شد و افتاد. توی داستان‌ها که می‌خوانی دلت می‌سوزد، چرا دو عاشق به هم نرسیدند؟ ولی یک جور لذت خاصی می‌بری. بعد فراموش می‌کنی؛ هر بار هم به یاد بیاوری یک جور کیف خاصی می‌بری. ولیکن، در واقعیت خیلی رنج آور است. داغش تا ابد روی دلت می‌ماند. تا اردیبهشت سال 67، تا وقتی در لواسان بودیم به بهانه دیدن آرزو، خواهر امید، هر روز را با امید می‌گذراندم. با هم لابه لای درخت‌های پر شکوفه گم می‌شدیم و شعر می‌خواندیم: از شاملو گرفته تا فروغ و منزوی. یا از داستان‌هایی که خوانده بودیم می‌گفتیم: «بوف کور»، «چشمهایش»، «سووشون»،… غروب‌ها که سرد می‌شد، کتش را در می‌آورد و روی شانه‌های من می‌انداخت. وقتی رگبار می‌زد، هراسان به سمت برگ‌های پهن تر فرار می‌کردیم. کتش را بالای سرمان می‌گرفت و بین بازوهایش پناه می‌گرفتم. تا رگبار بند بیاید، صورتم روی گردنش می‌ماند و با لب‌هایش موهایم را لمس می‌کرد… صدای تاپ تاپ قلب‌هایمان در شر شر باران گم می‌شد. شاید عشق فقط در هیجده سالگی اتفاق می‌افتد. بعدش یک چرتکه دست می‌گیری و اسیر دو دوتا چهار تای زندگی می‌شوی. دیگر هرگز در زندگی ام جایی امن تر از آن آشیانه کوچکی که با هم می‌ساختیم پیدا نکردم.

حمله موشکی به پایان رسید. مدرسه‌ها باز شدند و به تهران برگشتیم. قرار گذاشتیم با هم درس بخوانیم و کنکور قبول بشویم. کاش به مامان چیزی نگفته بودم. خواستم با او درددل کنم. امیدوار بودم کمکم کند. ولی همه چیز خراب شد. مات به من نگاه کرد و حرفی نزد، فقط تا توانست عرصه را به ما تنگ کرد. برای دیدن امید باید می‌توانستم مامان را قال بگذارم. ولی مگر می‌شد؟ مثل بازی دزد و پلیس بود. دانشگاه رفتنمان هم کمکی نکرد. امید دانشگاه تهران، علوم سیاسی خواند. من، دانشگاه شهید بهشتی، ادبیات فرانسه. مامان همه جا مراقبم بود. حتی خیلی وقت‌ها با من به دانشگاه می‌آمد و پشت در کلاس می‌نشست تا مرا به خانه برگرداند. بعدش یک دستمال به سرش می‌بست و ناله می‌کرد: «ببین چه زندگی‌ای برای من درست کرده ای!؟» قصه امید تمام شد … ول کن.

و قصه کارلوس هم رو به پایان است… اصلا، پایان یافته است. او دیگر دوست مهربان و همکار صمیمی کلاس‌های تدریس زبان فرانسه و مرد علاقمند ده سال پیش نیست که کنار تو پای سفره هفت سین می‌نشست و با اشتیاق می‌پرسید و تو با غرور تک تک سین‌ها را برایش توضیح می‌دادی و می‌گفتی حضور هر یک بر سر سفره برای چیست. حالا ترجیح می‌دهد توی اتاقش تنها بنشیند و ماوس را بچرخاند و روی جوان ترین دخترها با بزرگ ترین سینه‌ها کلیک کند.

بلند شو مهرانگیز! باید هر چیزی را که همه این سال‌ها آرزو می‌کردی و نداشته‌ای و نتوانسته ای، جمع آوری کنی و برای خودت یک بزم مفصل راه بیندازی. نوروز امسال باید با هر سال متفاوت باشد. بیا این تخم مرغ‌های نصف و نیمه رنگ شده و این هفت سین نیمه چیده را جمع کن و از این خانه که بوی نا گرفته بیرون بزن. بهتر است به جای نشستن سر سفره هفت سین توی خانه‌ای که خالی از عشق است، در هوای سرد و بارانی بیرون قدم بزنی و طبیعت را استنشاق کنی. و به جای نشستن و دعا کردن برای روزهای بهتر، راه بیافتی و به بگو و مگو‌های بیهوده بر سر مال من و مال تو، سهم من و سهم تو… که درنهایت به یک تسلیم ناخوشایند و یک صلح اندوه گینانه ختم می‌شد، پایان بدهی. رها شو و به استقبال روزهای نو برو. امسال موقع تحویل سال، نه هفت سینی هست و نه شمع و آینه، نه دیوان حافظ. در عوض، یک آسمان کبود بلند بالای سرت داری و هزار آرزو در دل و یک نیاز عمیق به رفتن. آری! بهار هر سال آهنگ تازه‌ای دارد.

ارسال نظرات