نویسنده: دیوید هیوبرت
مترجم: امیرحسین یزدانبُد
دیوید هیوبرت (David Hubert)، زمانی که دانشجوی دکتری ادبیات انگلیسی در دانشگاه وسترن انتاریو بود، برندهی جایزه ادبی سیبیسی در بخش داستانهای کوتاه در سال ۲۰۱۶ به خاطر داستان «انیگما» شد. مجموعه داستان کوتاه اول او، «شبهجزیره در حال غرق»، در سال ۲۰۱۷ منتشر شد و نامزد جایزهی ادبی دانوتا گلید در سال ۲۰۱۸ شد. هیوبرت برای داستان کوتاه «درهی شیمیایی» خود در جایزهی جرنی نامزد شد. این داستان عنوان مجموعه دوم داستان کوتاه او Chemical Valley بود که در جایزهی ریلیت ۲۰۲۲، جایزهی توماس هد ردال و جایزهی داستان کوتاه الیستر مکلئود و جوایز کتاب اتلانتیک ۲۰۲۲ نامزد شد. منتقدان او را یکی از خوش آتیهترین نویسندگان جوان کانادا ارزیابی میکنند.
سِرژ میگوید کار بیشتری از دستم برنمیآید. دستش را روی شانهام میگذارد و هر انگشتش اسیدی است که شَتَک میزند روی تنم. میدانم میخواهد کمکی کند، این را هم میدانم که کار بیشتری از دستم برنمیآید یعنی اسبت همین حالاش روی دُز بالای خوابآور و بیحسکننده است، اسب تو یک اسکلت عظیم متحرک است، اسب تو لَنگ است و زندگی برای اسب چلاق، بدتر از مردن است. سرژ همهی اینها را میگوید که گفته باشدشان، دستش را پس میزنم و آرزو میکنم ایکاش میشد همهی این حقیقتی را که چنین مچالهام کرده، پس بزنم. آرزو میکنم کاش میشد از این عشق عظیم به این حیوان رها شوم و زندگیام را بکنم، سرژ میگوید فعلاً مجبور نیستی تصمیمی بگیری و من بیوقفه به نام او فکر میکنم؛ انیگما، انیگما، انیگما. روزهاست که مثل حالا، فکر میکنم چقدر دردناک است که مجبور باشی بر قلمِ لُختِ پا قدم بگذاری.
منم که باز دارم سعی میکنم درد تحملناپذیرِ حیوان را تصور کنم، فکر میکنم اگر میتوانستم کمی دردش را به جان بخرم، شاید میتوانستم اندکی از رنج او بکاهم. تصور کنم چطور بعد از برخورد، در قسمتی که بهش میگویند استخوان کف، استخوانِ ساق از وسط تیغههای سُم زد بیرون، فکر کنم که چطور لاشهی اسب بعد از تزریق اسید باربیتوریک کمی پس از مرگش سمی میشود که فکر کنم چقدر اهمیت دارد نگذاری حیوانات دیگر با نعش سمی اسب تماس داشته باشند. به راننده تاکسیای فکر میکنم که اولین گربهام را قبل از آسفالت کردن خیابان کشت، به سه تا گربهای فکر میکنم که در حیاط پشتی خانهی پدر و مادرم دفن کردم و دوباره با سماجت به این سؤال آزارنده فکر میکنم که حالا با یک نعش نیمتُنی چه کنم؟
همان تابستانی که از درس ریاضیِ دَه برای دومین بار افتادم بابا و مامان، من و برادرم را بردند دیگبینِک تماشای نهنگ. خوراک خرچنگ خوردیم پُر خرچنگ و کلی سس مایونز، بعد با قایق زدیم بیرون تا خلیج فاندی. دو ساعت تمام آنجا را گشتیم و دیگر مطمئن بودم چیزی نخواهیم دید که ناخدا سیخ ایستاد و قایق دُور گرفت و من چشمم به تلاطم آبِ آن مقابل افتاد، دو گردباد کوچک توی آسمان آبی-خاکستری پاشیدند. گویی آب خودش تصمیم گرفته آنچنان از جا بجهد و برقصد. تلاطم آب که تمام شد راهنما به چیزی غولآسا و صیقلی اشاره کرد که از سطح سر برمیآورد. نهنگ رو به قایق یورش آورد و پیش از اینکه راهش را کج کند در آخرین لحظه که از سطح آب بیرون کشید توانستم صورت خیس و عجیبش را ببینم. جانور تبدیل به لبخندی عظیم شد که شنا میکرد. غولپیکر بود و تاریک بود و صدای راهنما را شنیدم که گفت «گوژپشت» و «بچه» اما من معنای کلماتش را درک نمیکردم تا نهنگِ مادر کنارش ظاهر شد و قایق را با سیاهی لاستیکیِ پوستش در نظرم کوچک کرد. مادر سرش را زیر آب نگهداشته بود اما حس کردم که او را بیشتر از هر چیزی که تا حالا درک کرده بودم میشناختم. لذت سرک کشیدنش را بر پهنهی اقیانوس میشناختم. رنج فقدان همراهانِ از دست رفتهاش برایم آشنا بود. عشق فهم ناشدنیاش را به آن بچه نهنگ خندان درک میکردم.
مادر به اعماق آب کشید و رفت و تودهای کف بر سطح آب جا گذاشت. بچه نهنگ کمی بعد پیاش رفت و راهنما توضیح داد که اینها نهنگهای گوژپشت بودند که به «دلقکهای اقیانوس» معروفاند چون اغلب حین بازی دیده میشوند. خیلی زود دو گرداب جامانده ازشان صدها متر گسترده شد تا ساحل و ناخدا قایق را به مسیرش بازگرداند و من امتداد حرکاتشان را زیر آب در ذهن میدیدم، دُمی را که در دل آب فرو میلغزد، پرواز نرمشان را به اعماق آبیِ تیره تصور میکردم. تلاطم آب فرو نشست و ما دقایقی دیگر انتظار کشیدیم اما نهنگها به سطح بازنگشتند. سوگی روشن در من بود، از اینکه میدانستم دیگر هرگز این موجودات را نخواهم دید.
وقتی به ایستفِری رسیدیم، دلفینهای سیاه کوچولو، کنار قایق بالا میپریدند. به برادرم گفتم نمیدانستم ما در نُواسکُشا دلفین داریم. پدرم که گوش میداد گفت شاید باید دوباره آن درس اقیانوسشناسی را در مدرسه بگذرانم و با اینکه برای همهی مدرسهها درخواست شرکت مجدد در آن کلاس را به توصیهی پدرم فرستادم فکر کردم درست میگوید، شاید باید، شاید باید دوباره سر آن کلاس بنشینم.
سرژ میگوید شاید باید شب را در خانه بگذرانم. سرژ میگوید حالا چهار روز شده، شاید برایم بهتر باشد، اما هیچچیز نمیتواند متقاعدم کند که این یدککش توی انبار علوفه را با آن پردههایی که به زردی میزند و لکههای قهوهی روی میز تاشوی پلاستیکیاش ترک کنم. هیچچیز نمیتواند قانعم کند اسبی را که ده سال از زندگیام را باهاش گذراندم ترک کنم، اسبی که بیش از سرژ و جوری متفاوت از سرژ میشناختمش. اسبی که جزءبهجزء تنم را حس کرده است -کمترین انقباض عصب تا یک تکان افسار، خستگیای ناچیز در عضلهی ساق. انیگمای من چنانکه من میشناسمش و جز آن نشناختنی است.
میگویم راست میگویی سرژ، اما امشب نه. مهربانانه و طولانی بغلم میکند و تسلیم آغوشش میشوم تا خیالش راحت شود. سرژ در سکوت میرود و سوار ماشینش میشود و نور چراغ عقبش را تماشا میکنم که میپاشد روی علفزار. انگار کن کرمهای شبتاب سرخی که میدرخشند. زیر نور ماهِ ناتمام، بیرون میزنم و بوی یونجه و سبزی و پِهِن به مشامم میرسد. پایم را که توی طویله میگذارم صدای شیههاش را میشنوم، صدای مرتعش و خیسی که از گلوی خستهاش برمیخیزد. درِ اصطبلش را باز میکنم و کنارش دراز میکشم، مثل سه شب گذشته، چند پر پونه از جیبم بیرون میآورم و بهش میدهم و به خواب میرویم در حالی که گردنِ سختِ چون فلزش را مثل بشکه در آغوش گرفتهام. خواب میبینم زیر آب میتازم با او. نیمه نهنگ میبینمش، اگرچه همچنان تغییری نکرده. سریع و مطمئن شنا میکند و بیوزن، رو به تاریکیهای سیال و سیاه راه میکشد.
دختری که آن روز به تماشای نهنگ میرود، مجذوبِ زندگی شگفتِ غیرانسانی شده. دخترک دورههای اقیانوسشناسی را در دبیرستان طی میکند. همان دختری که پیشتر گرفتار بود که با درسهای دبیرستان جان میکنْد، همانکه خانواده احساس میکرد باید مدام بهش خطرات سکس بدون کاندوم و قرص جلوگیری را یادآوری کند، درمییابد شاید بتواند با شرکت در کلاسهای سوارکاری، آن عشقِ خانه کرده در اعماق وجودش را به حیوانات به ظهور برساند. بهرغم ناتوانی پیشینش در ریاضیات، دخترک درس شیمی پیشرفته و زیستشناسی میخواند و با موفقیتهایش، خودش و خانواده و معلمها را حیرتزده میکند. بعد از فارغالتحصیلی از دبیرستان از دانشگاه پذیرش میگیرد. دختر در رشتهی علوم زیستشناسی در دانشگاه دَلهاوزی پذیرش میگیرد، بهعنوان شغل پارهوقت اسطبلها را تمیز میکند و پِهِن جمع میکند تا با کمک خانوادهای که حالا بهشدت پشتیبانش شدهاند، پول کافی برای خرید یک اسب جمع کند. نامهی درخواست پذیرشی پُراحساس مینویسد و دانشگاه دامپزشکی آتلانتا قبولش میکند. با یک دامپزشک حیوانات کوچک با قدی بلند و چهرهای تودار ازدواج میکند که عاشقش شده فقط به خاطر وجهی مسخره از شخصیتِ مرد که فقط او میشناسدش. آنطور که خودش را «سرژِ سرکش» صدا میکند، آنطور که وقتی از رانندگی کسی شاکی میشود فحش چارواداری نصیبش میکند، آنجوری که پتو را توی دوتا مشتش میگیرد و بالا میکشد تا بیخ گلوش وقتی صبحهای شنبه خواب است، همانقدر پسرانه که مردی با موهای سفید شدهی شقیقهاش، میتواند خواستنی باشد.
نعلبند کمکم کرد اسب را بکشم وسط انبار پشتی، همان انبار علوفهای که اغلب عصرها توش جستوخیز میکرد و سروصدا راه میانداخت. سرژ زنگ زد و گفت دارم جمعوجور میکنم خودم را برسانم، ولی بهتر است خودت تنهایی انجامش دهی.
هال و سامر توی طویلهی اصلی ایستاده بودند، زل نزده بودند اما دُمشان را تاب میدادند و نگاه میکردند. کنارش زانو زدم و پیش از اینکه سرنگ را توی شاهرگش بزنم -دز بالای زیلازین به همراه باربیتوراتِ کشنده- نفسی عمیق و آرام کشیدم. سرنگ را کنار گذاشتم و دست انداختم سیب و پونه بردارم. چشمهای سیاهش را گرداند بالا و میتوانستم ببینم که به اغما میرود. با یکدستم گردنش را نوازش میکردم و او سیب میجوید و همانطور نفس در ریههای بزرگش کند و کندتر میشد. سرش روی خاک افتاد، وقتی سعی کردم بلندش کنم تازه فهمیدم چقدر سنگین است، سنگینتر از همیشه.
روزی که به تماشای نهنگ رفتیم، راهنما برایمان تعریف کرد نهنگها چطور میخوابند -آرام به ژرفا سقوط میکنند، در بیهوشیِ محض و به نرمی به بستر اقیانوس میرسند. دوباره بالا میآیند، هنوز خواب تا نفس تازه کنند. اسب آخرین دَم را که برمیآورد، با خودم فکر میکنم همیشه او را اینطور به خاطر خواهم آورد: فرورفتن و برآمدن در رؤیایی سیال و ابدی. زندگیای بیدردسر. نفسش آرام میشود، آرام میشود و من چالهای عمیق در زمین حفر میکنم تا اسطبلش به تابوتش بدل شود و همراه او بخزم در گورش و دستهام را بگشایم دور سینهی بزرگش که بهسختی نفس میزند. بمانم در شگفت زار طرحهای خاکستری-سفیدِ سحابی شکل پوست تنش، همچنان که خاک ما را در برمیگیرد، در آغوش انیگمای نازنینم.
ارسال نظرات