شبیهِ خبرهایی بود که میآورد. یعنی قیافهاش شبیه خبرهایی میشد که از پشتِ رشتهسیمهای پیچدرپیچِ مخابرات به خانهاش میآمد. از راهرفتنش و از ذرّه ذرّهٔ تکانهای تنش میشد فهمید خبری که رسیده خوب بوده یا بد. اگر خبر، خوب بود با روسری سفیدِ برّاقش میآمد و چادر نوِ گُلگُلیاش را روی سرش میانداخت. چشمهایش از شادی بیحدوحصری برق میزد. طوری که انگار همهٔ سلّولهای تنش دستبهیکی کرده بودند و تمامِ خوشحالیِشان را ریخته بودند تهِ چشمهای قهوهایاش. جَلد از راه میرسید و کلی بوی خوب با خودش میآورد. بوی میخک و هِل و عطرهای خلیجی. بوی زنهای جوانی که پسر زائیدهاند و ذوقمرگند و سورمهٔ هندیِ چشمهایشان از یک فرسخی پیداست.
روزهایی بود که کلی خبرهای خوب پشتِ سرِهم ردیف میشد. خبرِ مرخصشدنِ زندانیها، خبرِ قبولشدنِ جوانها برای درجهداری ارتش و خبرِ مشغولِ بهکارشدنِ کارگرهایی که بیهوا از فلان شهر سردرآورده بودند. فصلِ خبرهای خوب که میرسید، خانهاش حالوهوای دیگری پیدا میکرد. حالوهوای عید. حالوهوای دوسهروز مانده به جشنهای عروسی. اینطور وقتها بود که رنگِ لباسهایش با بهار، با اردیبهشتِ باغهای آبادی یکی میشد. با برگهای سبزِ پرتقال و شکوفههای سفیدِ بهارنارنج. با سرخ و سبز و بنفشِ گلهای ریزِ سرِ بوتههای دشت و علفهای بازیگوشِ دورِ چشمهها.
وقتی خبر بد بود، نگاهش مات و سرگردان میشد. سَرسری هم که نگاه میکردی میدیدی که هیچ خیالش نیست که چه روی سرش انداخته و چه ریختی پیدا کرده. دستپاچه، تلوتلو میخورد و قدمهایش را بهزور دنبالِ خودش میکشید. اینطور وقتها بود که چانهٔ پهنش وا میرفت و صورتش صورتِ پیرزنهای مصیبتدیده میشد. طوری که هرکس او را نمیشناخت خیال میکرد او هم در فاجعهای که پیش آمده دستداشته. یا اصلاً خودِ او مسئول بدبختیِ آدمی است که فلان مصیبت به سرش آمده.
بعضی وقتها که خبر دربارهٔ تصادفِ یک جوان، کشتهشدنِ یک سرباز یا اعدامِ یک زندانی بود، گونههایش پُر از شیارهای خونآلود میشد. پوستِ سبزهاش گُر میگرفت. آنقدر که فکر میکردی، اگر یک چنگ، فقط یک چنگِ دیگر به گونهاش بِکشد، تمامِ صورتش خون میافتد. دستهایش زیرِ چادر رعشه میگرفت، لب پایینی و چانهاش به لرزه میافتاد و گوشهٔ چشمش تندتند میپرید. هرکس ردّ خونابههای پایینِ گونههایش را میدید، دستش میآمد که خبری که رسیده، قدِ مردهای یک خانه را خم میکند و شیونِ زنها را به آسمان میبَرد.
توی تمام محلّهٔ ما فقط او تلفن داشت. تلفن را بَرنده شده بود. از بانک یا یک همچین جایی. از بعدازظهرِ همانروز که تلفن را کشیده بودند، خانهاش شده بود مرکزِ ارتباط با جهان. چاردیواری کوچکش شده بود برجِ مخابراتی که یکطرفِ همه خبرهایی بود که از راهِ دور میرسید یا به دوردستها میرفت.
سرِشبها خانهاش پُر میشد از پیرمردهایی که آخرین نخهای سیگارشان را هم در انتظارِ آزادشدنِ خط، دود میکردند و میخواستند هر طور شده نصیحتهای تکراریشان را دوباره به گوشِ بچّههایشان سرازیر کنند. خیلی آرام و باحوصله شماره را میگرفت و گاهی دو ساعت یا بیشتر منتظر میماند که خطِ آسایشگاهِ فلان پادگان یا دفترِ فلان زندان آزاد بشود. شبیه باغبانِ صبوری بود که از درختِ پیری محافظت میکرد که ریشههایش به ریشههای همهٔ درختهای دورافتادهٔ باغ وصل بود. به تمامِ نهالهای تُرد و شکنندهای که غریبِ روزگار بودند و آواره و دلتنگ.
آدمِ رازداری بود و خیلیخوب حدوحدودِ خودش را میدانست. با اینکه تمامِ روحوروانش با خبرها قاطی میشد، مراقب بود که دخالتِ بیجایی نداشته باشد و پایش را از گلیمش درازتر نکند. به همین خاطر، رفتهرفته مَحرمِ رازورمزهای خیلیها شده بود. از حرفهای پدروپسرها و رازهای کوچکوبزرگِ مادر و دخترهایی که زنِ غریبهها شده و به غربت رفته بودند، خبر داشت. وقتهایی که تماس برقرار نمیشد، خیلیها، پیغامهایشان را به او میدادند و او بعداً پیغام را به بهترین حالتی که ممکن بود، به شخصِ موردنظر میرساند. اینطور شد که بهمرور، خبرهای زندگی آدمهای دورونزدیک جزئی از زندگیِ او شد. و چون بیشترِ خبرها، خبرهای خوبی نبود، روزبهروز چینهای ریزِ پیشانیاش بیشتر به چشم میآمد و گودافتادگیِ زیرِ چشمهایش کبودتر میزد.
روزها میگذشت و او کمحرفتر و کمحرفتر میشد. وقتی هم صحبت میکرد انگار مدام مواظب بود که رازِ کسی از میان حرفهایش بیرون نیفتد. ظرفی شده بود لبریزِلبریز. هی میترسید مبادا چیزهایی که بهزور توی خودش نگهداشته با تکانی موج بردارد و بیرون بریزد. بهخصوص در کشوقوسِ روزهای که آنقدر خبرهای بد زیاد بود که تکوتوک پیغامهای خوب لابهلای خبرهای تصادف و درگیری و به زندانافتادنِ اینوآن گم میشد. یکهو میدیدی در طولِ یک هفته، خبرِ خفهشدن فلان جوانِ کارگر به خاطر نشتِ لولهٔ بخاری، خبرِ زیرِآواررفتنِ فلان چاهکَن و خبرِ تیرخوردنِ فلان بلدچیِ قاچاق، پشت سرِهم روی سرش آوار میشد. تا میآمد به خودش بجنبد، مهربانیِ بیخدشهٔ صورتش، میشکست و فرومیریخت و گونههایش رنگپریدهتر و سستتر از همیشه میشد. طوری که خیال میکردی لبهایش از زورِ درد درهم شکستهاند و اجزای صورتش را همین الآن با چسب بههم چسباندهاند.
خیلی از دورافتادهها همینکه دلتنگ حیدرآباد میشدند، به او زنگ میزدند. اوّل، طوری حرف میزدند که انگار قرار نبوده پیغام خاصی به کسی برسانند یا کسِ خاصی پشتِ خط بیاید. مشتاق و آرام حالواحوالِ همه را میپرسیدند. حالواحوالِ کوچهها، درختها و حتّی سگهای محلّه را. بعد وسطِ این حالواحوالپرسیها یکهو حالِ یکی را میپرسیدند که هیچربطی به آنها نداشت ولی معلوم بود که یواشیواش دارد ربط پیدا میکند. چیزی نمیگذشت که پیغامهای اینهایی که تازه داشتند ربط پیدا میکردند، خیلیزود به دورافتادهها میرسید.
بعدها دوسه خانهٔ دیگر هم تلفن کشیدند و به سال نکشید که توی هر کوچه سهچهارخانه تلفن داشتند. امّا او همچنان پیغامهای خیلیها را میآورد و میبُرد. حتّی پیغامِِ آنهایی که توی خانهٔ خودشان هم تلفن داشتند. پیغامهایی که لابد باید با کلمهها و لحنهای که او بلد بود گفته میشد.
به سربازی که رفتم، دیگر تلفن آنقدر همهگیر شده بود که حتّی خانهٔ ما هم داشت. یک شمارهٔ چهاررقمی که خیلیزود توی ذهنِ آدم جا میافتاد: 2576. بعد از دورهٔ آموزشی، افتادم توی مخابراتِ پادگانی وسطِ کوههای خشکِ جنوبِ تهران. مخابرات، اتاقکِ کوچکی تهِ راهروی طبقهٔ همکفِ ساختمانِ فرماندهی بود.
کارِ راحتی بود. بچّهها به همچین کارهایی میگفتند «هُتل». حق داشتند. نگهبانی نمیدادم. شبها هم بیدردسر روی تختی که گوشهٔ اتاق بود، میخوابیدم و تمامِ روز با دمپایی نشسته بودم روی صندلی و تماسهای گاهبهگاهِ بخشهای مختلف را وصل میکردم. حتّی غذایم را بچّهها از آشپزخانه میآوردند. فقط اوّلِ هفتهها کمی سرم شلوغ بود و روزهای پیش از مانورها و اردوها. وقتهای بینِ تماسها، کتاب میخواندم و گاهی که کتاب دمِ دستم نبود، روزنامههای رسمی و بولتنهای عقیدتی را که بستهبسته میآوردند میریختند دفترِ فرماندهی ورق میزدم.
تماسهای شبها را بیشتر دوست داشتم. تماسهایی که آسایشگاهِ سربازها را میخواستند. نصفِشبهایم پُر میشد از خیالهای رنگارنگی که بعد از این تماسها توی سَرم چرخ میزد. میرفتم توی نخِ صداهایی که از دوردستها، از جاهایی شاید شبیهِ آبادیِ خودمان زنگ میزدند و میخواستند با پسرشان، برادرشان یا نامزدشان صحبت کنند. کمکم بعضی صداها را میشناختم. همینکه اَلو میگفتند، پیشدستی میکردم و میپرسیدم «غلامرضا صبوری؟»، «جعفر مرادخانی؟»، «صیّاد امیریوسفی؟»… . صداها خوشحال میشدند. بعضیهایشان میپرسیدند که اهلِ کجایم؟ چند ماه خدمت کردهام؟ با پسرشان دوست هستم یا نه؟ هوایِ هم را داریم یا نه؟ غذای پادگان چطور است؟ حتّی بعضیهایشان اصرار میکردند که مرخصی بعدی با پسرشان بروم خانهیشان. بعضی وقتها هم پیش میآمد که از خودشان حرف میزدند. از بقیهٔ بچّههایشان، از منطقهیشان، از رسمورسومشان. اینها را خیلی دوست داشتم. با اینکه زیاد زنگ نمیزدند –ماهبهماه یا حتّی چهلپنجاهروزی یکبار- دلم برای صدایشان تنگ میشد. هر وقت خیلی از تماسِ قبلیشان میگذشت، هر شب منتظر بودم که زنگ بزنند.
برعکس، از بیشترِ آنهایی که هردَم زنگ میزدند و از اداواطوارشان، لحنشان، کلمههایشان میشد فهمید که شهریاند، خوشم نمیآمد. خیلیهایشان خودمانی نمیشدند و هر بار که زنگ میزدند، طلبکارتر از قبل بودند. اینها که زنگ میزدند، بدونِ اینکه دستِ خودم باشد، بدخُلقی میکردم و دیر وصل میکردم یا اَلَکی میگفتم فعلاً نمیشود وصل کنم و از این حرفها.
از بین همهٔ صداها، صدای زنِ کُردی را دوست داشتم که انگار تمام مهربانیهای دنیا را چلانده بودند تهِ گلویش. از یکی از روستاهای سنندج زنگ میزد. تقریباً هردوسههفته یکبار. همیشه اوّل کلی احوالِ خودم را میپرسید و بعد نیمساعتی با پسرش حرف میزد.
یکشب که زنِ کُرد زنگ زد، ناخودآگاه یادِ عفّت افتادم. یادِ خانهاش که مخابراتِ رایگانِ حیدرآباد بود. آخر شب، شمارهاش را گرفتم. هنوز زنگِ سوّم نخورده بود که قطع کردم. میدانستم آدمی نیست که اوقاتتلخی یا کممحلّی بکند، امّا بازهم تهِ دلم قُرص نبود. میترسیدم سرِدماغ نباشد. از اتاقک زدم بیرون و راه افتادم طرفِ بچّههای دژبانیِ درِ اصلی. حالشان خراب بود. سرِشب فرمانده ناغافل با تاکسی آمده بود پشتِ زنجیر و مادرمُردهها غرقِ تماشای پنالتیِ رئال به بارسا، چندثانیه معطّل کرده بودند. سردار هم از ماشین پیاده شده بود و همانجا به افسرنگهبان بیسیم زده بود که برای هر کدامشان پانزدهروز اضافهخدمت بزند.
رفتم سراغِ بچّههای آشپزخانه. چراغهای سولهیشان خاموش بود. دیگها را شسته بودند و وارونه گذاشته بودند روی گاریهای کنارِ دیوار. بیهدف پرسه زدم تا میدانِ صبحگاه و برگشتم. دوباره شمارهٔ عفّت را گرفتم. اینبار آنقدر صبر کردم تا برداشت. با صدایی که مثلِ همانوقتها بود، دوسهبار گفت «الو…». هیچ نگفتم. قطع نکرد. گوشی را محکم فشار دادم روی شقیقهام. آهِ بریدهای پیچید توی گوشم. گفتم: «سلام». بیتاب و نوازشگر جواب داد: «سلام، عزیزُم، سلام کاکام». لحنِ مادرهایِ داغدیده را داشت. لحنِ آنها که کسی را ازدستدادهاند و وقتی یکی را شبیه او یا همسنوسالِ او میبینند طوری صدایش میکنند که انگار دارند مِهرشان را نثارِ همان آدمِ ازدسترفته میکنند. پرسیدم «میشناسیم عمّه عفّت؟». کمی صبر کرد و گفت: «نه والله. کاکامی، عزیزُمی!». تازه یادم آمد که بگویم:
– مزاحم نیستم، نصفِشبی؟
– نه عزیزُم، چه مزاحمتی؟
– براهیمای کوهیارم.
صدایش پُر از اشتیاق شد:
– قربونت برم براهیما، کاکایِ قشنگُم! کجایی پس؟
-سربازی. تهران. تو چه خبر عمّهعفّت؟
– خبرای خوب. سلامتی. همه خوبن، شکرِ خدا. پس کی مرخص میشی خدابخواد؟
– تازه اولشم. کو حالا تا دوسال!
– تمام میشه بهاُمیدِ خدا. مثلِ برق، مثلِ بارون بهار که میگیره و رَد میشه.
به سرفه افتاد. سرفههای خشکِ کِشدار. نفسش که جا آمد، گفت:
-خب؟
پرسیدم:
– خوبی؟ مریضاحوالی مگه؟
– نه خوبم کاکام، عزیزُم! سینهتنگی گرفتهم. نصفِشبا خُلقم تنگ میشه. پیریه و هزار دردِ بیدرمون. کاکاهات چطورن؟ شنفتم نومِخدا همهشون رفتن تو کار؟ تو لباسِ دولت؟
– خوبن، شُکر. سهتاشون معلّم شدن، چارتاشون هم درجهدارن.
– نمکِ شاهعلمدار باشین، عزیزُم! شما هوشتون رو ننهتون رفته. نور بباره به قبرش.
این را که گفت، صدایش خَش برداشت. بُغض کرد. خواست چیزی بگوید امّا کلمهها تهِ گلویش بُریدند. میدانستم الآن بلورهای اشک دارند از روی گونههای سبزهاش پایین میسُرند. دلداریاش دادم:
-ناراحت نکن خودته عمّه. خدا رحمت کنه رفتگانته.
شروع کرد به حرفزدن از ننه که زیرِ پروبالش را گرفته بود. بیستوچهارسالش بود که آمده بود حیدرآباد تا برادرهای قدونیمقدّش بتوانند بروند مدرسه و مثلِ همهٔ ایلوتبارشان تا آخرِ عمر، دربهدرِ بیابانها نباشند. بابایش خانه را خریده بود و بچّهها را داده بود دستش و خودش رفته بود دنبالِ صدتا بُزی که توی کوهها داشت. بهقولِ ننه، عفّت «مثلِ مادهشیر مانده بود بالای سرِ بچّهها و بزرگشان کرده بود». هرسه برادرش درجهدارِ نیروی دریایی بندرعبّاس شده بودند و سری توی سرها داشتند.
تا ساعتِ سهونیمِ صبح حرف زدیم. گفتم که دوباره هم زنگ میزنم و با هم گپ میزنیم. با خوشحالی گفت: «منتظرِ تماستم، عزیزُم!».
تمامِ قصهٔ حیدرآباد را میدانست. حدّاقل از روزی که به آنجا آمده بود، همهچیز را میدانست. زندگیِ اکثرِ آدمهایی که توی آن محلّهٔ شلوغ و بیدروپیکر نفس کشیده بودند، توی مشتش بود. انگار که دیوارها برای او طَلقهای شیشهای بودند که داخلشان را بهخوبی دیده و به خاطر سپرده بود.
روزِ بعد لحظهشماری کردم تا شب برسد. هنوز زنگِ دوّم نخورده بود که گوشی را برداشت. اوّل از هر دری حرف زدیم و بعد برگشتیم به قصّههای ناتمامِ حیدرآباد. از شبِ سوّم، دیگر دستم آمده بود که باید وسطِ خاطرهای یا یادی از یکی، سؤالی دربارهاش بپرسم و بعد ساکت بمانم تا او مثلِ فیلمهای مستند تمامِ زندگی طرف را با آبوتاب برایم تعریف کند. هیجانِ موذیانهای دویده بود زیرِ پوستم و دلم میخواست هرچهزودتر از رازورمزهای زندگی آدمهایی که خیلیهایشان را میشناختم، سر دربیاورم. آدمهایی که هیچ فکر نمیکردم پشتِ زندگی معمولیشان، زندگیهای عجیبوغریبِ دیگری در جریان باشد.
تمامِ روز به قصههای شبِ پیشِ عفّت فکر میکردم. تکّههای پراکندهٔ قصهها را کنار هم میگذاشتم و به سرنخها و کشفهای جالبی میرسیدم. کشفهایی که ذهنم را غرقِ حیرت و لذّتی نگفتنی میکرد. دیگر، داستانهایی که میخواندم یا فیلمهایی که جمعهها میرفتم سینماهای میدانِ انقلاب میدیدم، جذابیّتی نداشت. هرشب، با لذّتی نشئهآور شمارهٔ عفّت را میگرفتم، دراز میکشیدم روی تخت و گوشی را میچسباندم به گوشم. حالِ کسی را داشتم که تا آخرین حدِّ لذتی گناهآلود میرود و فردا شب بیهیچ ترس و شرم و پشیمانی برمیگردد تا دوباره همان مسیر را برود.
جمعهشب بود. دوسهلقمه از غذایم را خوردم و شمارهاش را گرفتم. جواب نداد. نیمساعت بعد دوباره زنگ زدم. همان بوقهای تکراریِ بدونِ جواب. تماسِ فردا عصر، غروب و نصفِشب هم بیجواب ماند. سهشب بعد هم همینطور. غروبِ روزِ پنجم تا سرحدِ مرگ کلافه شدم. زنگ زدم به بابا. بعد از حالواحوالپرسیهای تکراری، سراغِ عفّت را گرفتم. خندهٔ بابا تا اینطرفِ خط کِش آمد:
-رفت زنِ بندریا شد، برّهجان!
با تعجّب داد زدم:
-کِی؟
– چهارپنجروزی میشه. یهشب حالش خراب شد، کاکاهاش اومدن دنبالش که ببرندش بندر برا دواودرمون. همونجا تو مریضخونه یه یارویی اهلِ جاسک پیدا شده و فوری عقدش کرده. تمام!
بابا دوباره خندید. گفتم:
-عجب!
– بله برّهجان! کارِ دنیا همینه دیگه. حکم، حکمِ خداست. کی از فرداش خبر داره؟
– خب، حالا کجاست؟
– کجاست؟ معلومه! همو بندرا. جاسک لابد.
تا چندروز، حسِ آدمی را داشتم که چیزی به نقطهٔ اوجِ یک لذّتِ بینظیر نمانده، ناکام شده باشد. هزاردریغ میخوردم که چرا باید آن مردکِ بندری همینالان از راه برسد و مرا وسطِ آنهمه سؤال و معمّای جالب وَیلان کند. هر شب، تمامِ تبارش را به فحش میبستم که چطور دلش آمده یکهو خوشیِ نابِ پرسههای شبانه توی دالانهای جادویی زندگی حیدرآباد را از من بگیرد.
عید که رفتم مرخصّی، عفّت هم آمده بود. صبحِ روزِ بعد از عید، با شوهرِ بندریاش آمدند خانهیمان. آبی دویده بود زیرِ پوستش و حسابی سرِحال بود. دستش را که تکان میداد، یکقطار النگوی پتوپهن از زیرِ آستینِ شرابهدارِ قبایش سُر میخورد پایین. شوهرش پیرمردِ سیاهِ دیلاقی بود که لهجهٔ بلوچی داشت و با کلمههایی که بیشترش را نمیشد فهمید، با همه شوخی میکرد و بلندبلند میخندید.
عفّت یکریز از رسمورسومِ عروسی و عزاداری مردمِ آنجا حرف زد. از وقتهایی که وسطِ مراسمِ عزایشان چیزهای مسخرهای میبیند و خودش را باید بکُشد تا پُکی نزند زیرِ خنده و رسوایی بهبار بیاورد. بابا داشت توی حیاط با پیرمردِ دیلاق، بلندبلند حرف میزد و هردو بهنوبت از خنده ریسه میرفتند. درست مثلِ پیرمردهایی که عمری را با هم گذرانده باشند.
وقتی میخواست برود دوباره دست انداخت گردنم و پیشانیام را بوسید. نگاهش را دوخت توی چشمهایم و با همان لحنِ مادرهای داغدیده گفت: «ببخش عزیزُم! رفتنُم بهبندر ناغافل بود. بههوش نبودم که. فقط به ارواحِ خاکِ ننهت چیزایی که گفتم پیشِ خودت بمونهها! اون دواها رو که میخوردم دیگه دستِ خودم نبود و هی با خودم حرف میزدم. نمیدونم، یهوقت میبینی هرچی به دهنم اومده، گفته باشم. تو نشنیده بگیر عزیزُم، خُب؟». دوباره پیشانیام را بوسید و سرم را محکم چسباند به سینهاش. قلبش تندتند میزد. بغضآلود، توی گوشم گفت: «ولی اگه زنگ نزده بودی، یقین دیوونه میشدم اون شبا. از بس با خودم وِر میزدم و هی به حالِ اینواون گریه میکردم. عزیزُم! تَش بگیره دنیا!». سرم را که عقب کشیدم، هنوز بوی عطرِ خنکِ چارقدِ سفیدش توی دماغم بود. از در که بیرون میرفت، مثلِ کسی که بخواهد خیالِ خودش را راحت کند، دوباره زیرِ لب زمزمه کرد: «تو که کاکایِ خوبمی اَلبت. خاطرُم جَمعه ازت، عزیزُم!».
دکتر ابراهیم سلیمی کوچی دانشیار ادبیات تطبیقی دانشگاه اصفهان، پژوهشگر دانشگاه بوردو مونتنی، نویسنده، عکاس و فعال محیط زیست است که مقالات ادبی متعددی در حوزه مطالعات فرهنگی به رشته تحریر درآورده است. رمان «پاییز پرستوی سفید» او در سال 1398 برنده جایزه بیست و چهارمین جشنواره دوسالانه کتاب شد.
«هفته»، موفقیت ایشان در مسابقهٔ داستان کوتاه «تیرگان» ۲۰۱۹ را صمیمانه تبریک میگوید.
ارسال نظرات