چهارده سروده از یازده شاعر

چهارده سروده از یازده شاعر

اشعار علی فومنی، علیرضا بهنام، کیانا برومند، سمیرا یحیایی، امیر حکیمی، علیرضا اسماعیل پور، محمد میرزایی، محمد قایمی، خاتمه رضایی، نیما نیا و ترانه ای از علی انصاری را که در شماره ۶ هفته ی فرهنگ و ادب منتشر شده می خوانید.

 

 

شعری از علی فومنی

 

یک‌/صدوهفتادوهفتم

برای آن ‌صدوهفتادوهفت موجِ ایستاده در سواحلِ تهران

 

چه بی‌خطیب اقامه شدی

در آسمانِ امام

بهارتَن!

بی‌پیرهن!

نمازِ جمعه‌ی من!

 

بهار و گُل طرب‌انگیز گشت و توبه‌شکن

-           چه صبحِ سربریده‌ی زیبایی!

 

خروش و خشمِ خیابان

خمِ تنِ تو تا بر سرِ خوبانِ کشوری چون تاج

خروش و خشمِ خیابان

خمِ تنِ تو تا همه‌ی دلبران دَهَندَت باج

خروش و خشمِ خیابان

خمِ تنِ تو            به گاهِ تکه‌تکه شدن،

بی‌پیرهن!

بهارتَن!

نمازِ جمعه‌ی من!

 

شکنجِ گیسوی سنبل ببین به روی سَمَن

-           چه دارِ شب‌تنیده‌ی مَه‌سایی!

 

 

شعری از علیرضا بهنام

 سالوادوری که تویی

برای شمس و رویایش با یک داغ مضاعف

انگار حقیقت دارد

راوی دوم شخص مفرد

تو به طرز غم‌انگیزی مرده‌ای

و من این‌جا با آن چند پله زیرزمین

که می‌چرخد از خاطره دور سرم

خاک برسر می‌کنم

 

 

بریزم آوار بر سر وقتی سالوادوری که تویی

در یک حرکت سریع دالی

صحنه را خالی گذاشتی

رویایت را جا گذاشتی

و رفتی دنبال درنایت که هر سال می‌رفت

و امسال بازنیامد

 

 

حقیقت تو دارد

از وقتی که تصمیم گرفتی به تو بگویی دو

دویی شده است

دور گرفته است تند

گذشته است از گذشته‌های دانشجوی جوانی که هر جمعه

چندین پله زیر زمین

گذشته است از زیر پل 

پله خورده است از آسمان تهران

خبر برده است برای شیرهای آفریقا و زرافه‌های هند

 

 

اصلا ولش کن مرگ آمده است

یعنی تو رفته‌ای

راوی دوم شخص مفرد

دیگر نه خاطره نه خطر

اهمیتی ندارد

 


شعری از کیانا برومند

به استطاعت صبر زرد

برمی‌گردد

تا روز که خون

بارِ عام بگیرد

از دروازه‌های باز نه

از رابطه‌ی مماس مار و شانه نه

برمی‌گردد به

ستاره‌ای زرکوب

از اسکن چشمی متلاشی

که آهسته می‌سوزد

بر یقه‌ی لباس ژنرال

 

برمی‌گردد به تلخیِ زردش

صبر

طاقت بیاوردُ

بچه را بگیرد از خون جای شیر

در محل دپوی کیسه‌هایی از ما  

که زخم را مادر است

 

همه‌اش بر می‌گردد

به بار عامی که خون می‌گیرد خودش

از زیر در می‌خزد

و بافته از آه و عاج

فرش‌ها را لاکی می‌کند

 

 

 دو شعر از سمیرا یحیایی

برای فرزاد جابرالانصار

 

نوشته‌ام ماهی

بی‌خودی روی کاغذی

همکارم در اتاق بغلی دارد خودش را می‌کشد

در مهمان‌خانه شاعران گوشتِ نهنگ می‌خورند

پرده‌ها کشیده است و چشم‌ها خالی‌ست

صفحه‌ای از طریقِ مردنِ اسلام کاظمیه می‌خوانند

همکارم در اتاق بغلی پچ پچ می‌کند: یک ماه زودتر خودش را کشت.

-برویم و شب را روی کبودی پوست حکاکی کنیم-

پرده‌ها می‌گویند.

سایه‌ی زمین گُر می‌گیرد روی آفتابِ خمیده از ظهر.

جمعه نیست

هر شیئی خون افتاده و روی کاغذی، بی‌خودی، نوشته‌ام ماهی

کارمند طبقه‌ی بالایی چند کلّه‌ی آدم می کِشَد روی میز

روی لبه‌ی آستینش

دارند آقا را از راه هوا می‌برند خرید

باد روی پرده‌ها می‌لغزد

همکارم در اتاق بغلی دارد خودش را می‌کشد

حباب‌هایی از دهانش به هوا می‌روند

پرده‌های مهمانخانه می‌لغزند

ماهیچه‌ی قلبش را جدا می‌کند و برای نقاره‌زن می‌اندازد

در مهمانخانه پرده‌ها کشیده است و صدای چاقوها که به آب می‌زنند.

باید استعفا بدهم و با اسلحه‌ی شکاری، چند جمله لکنت، ریشه‌ی گیاه و گاز و الکل صحنه‌سازی کنم

پول‌های رئیسم را به جیب بزنم، دربست بگیرم بروم دریا

نَم بگیرم و پوستی از پولک بتراشم، ناخن‌هایم را بکشم، قلبم را سرد کنم و بفروشم، همکارم را در اتاق بغل به خاک بسپارم

و خون بپاشد از دهان نهنگ بیرون

آن بیرون که خون می‌پاشد از از بلعیدن

- و روی دری به‌جای نامشان عقربه بگذارید-

که مثلا هنوز از عمر... که مثلا هنوز

مرا به یاد بیاور

از جن‌های خزینه بگو

خون ما را خبر خواهد کرد

زخم ما را خبر خواهد کرد

و طبق احادیثِ مربوط به بی‌کسان

گشودنِ رگ دوا نمی‌کند دردی از ما

جز این‌که نامم را ترجمه کنی، جز این‌که پولکم را بتراشی

و تیغ‌هایم را به ماهی‌فروشان دریای خزر بسپاری

به خون همکارم که از پله‌ها پایین می‌رود، به خیابان می‌رود، روی برف جان می‌گیرد، خودش را به اداره‌ی پُست می‌رساند

اما جمعه است.

کارمندها سنگر گرفته‌اند

خون‌-ماری از کنار مردم با شتاب به مهمانخانه می‌رود

دهانش را باز می‌کند

می‌بلعد

پلک می‌زنند، پلک می‌زنند پولک‌ها

همکارم از پنجره خارج می‌شود

پرده‌ها بالا می‌آیند.

دی ۱۴۰۱

 

 

غَساق

شیئی عصاره‌ی ویرانی‌ست.

بال عقابی می‌دود می‌افتد

دَم، دمای شب است.

سر بیرون می‌آورد از کاه‌ها یونجه‌ها

دُم طلایی‌اش را به رختخواب می‌کوبد...

آدمی پا جانورِ دوپا

انتقام تن از غم

انتقام رگ از شعور ملحفه‌ها

باد است و خفگی که در منظره پیچیده‌ست

پیشانی خوابانده تا درد بیفتد و

زبانش را از دهان تاریکی بیرون بیاورد

فواره‌ی خاموش را از رفت‌وآمدِ مدام

پوست، حنجره می‌شود...

چرا تمام نمی‌شود؟

پاها در هوا خنده‌خنده می‌جنبند

خلوت است.

صدای بازیگرِ مرد از پشت پرده به گوشِ گیشه می‌رسد

تماشاچی صندلی‌اش را عوض می‌کند

نور روی گردنش

و یک نفر که وسط میدان سر نفر دیگری را که نمی‌شناسد گوش تا گوش می‌بُرد.

سُر می‌خورد برف از افعالِ ترس

گوش، عصارهٔ سَر.

خونِ گیاهْ شتابِ میوه را می‌درد کال می‌افتد

ادامه‌اش آن انتهاست که نمی‌بینم:

سوزن سوزن، سیاه، پاشیده شدن، سینه‌خیز رفتن، نشستن، به هوا رفتن و بعد، افتادن و صیقلِ چشم‌ها که کور، لب می‌زند:

چرا تمام نمی‌شود؟

روی شقیقه‌ام گذاشته و می‌پرسد

پشه‌ای می‌مکد خون چشمش را

عاقبتِ مچاله را تسلیم می‌کنم و بی‌جواب روی عصارهٔ آدمیزادی‌ام شَل و لَنگ راه می‌گیرم.

آدم سرش را بالا آورده این‌جا

آمده تا بیفتد...

آماده است مرگ

آماده است بدود

آماده است کف زدنِ زندگان...

شئی‌ام، عصاره‌ی ویرانی.

می‌چرخم و همین‌جایم

فرسنگجاییْ از وامانده‌ها.

نفرِ هزار ُچندمم

بلیت یکی را خریده‌ام پس چاره ندارم

صندلی‌ها پُراند و اعصابِ من

خودم را به کودکی‌ام زده‌ام بروم جلو. زده‌ام زیر گریه و عیبم. خواهرم را خواسته‌ام، آب و بستنی و تاب، گربه‌های سرخ و تخت راحتی که صف را به هم نزنم...

می‌رسد

گذاشته روی شقیقه‌ام که

کجاست؟

تنها در میدان بزرگی، پاهایم را لبه‌ی تخت می‌گذارم، بلیتم را نشان می‌دهم. درهای شیشه‌ای بازند. چشمم سرخس و خار، حشره‌ای دست چپم را می‌جود وُ روی صندلی‌ها راه می‌گیرد که بیفتد

صدای بازیگر از زیر برف‌ها سینه‌خیز می‌دود

دهانش غیب است و دارد صف را به هم می‌زند

مرا می‌نامد

پس‌پس می‌رود

شيء است حافظه‌ی ویرانی...

این‌ها را، من، نوشته‌ام. تکه تکه، من، نوشته‌ام. که بگویم «ما مشغول نوشتنیم.» در چشم شما و آن‌ها. من، این‌ها را نوشته‌ام و از این هم بیشتر نوشته‌ام، اما نخواهد شد هیچ. شما نیز نخواهید شد. جنازه‌ها، حشرات، کوچک و بزرگِ جانوران. هیچ‌کدام. این‌جا که نشسته‌ام یعنی نمرده‌ام.

 

شعری از امیر حکیمی

از مجموعه‌ی  «لغت دزدیده»

 

 

دیدار با ناهید

(یاد آبان ۹۸)

 

۱.

حافظه‌ام

گهوارۀ تنهایی،

تاریخ ماتم است.

 

۲.

پژمرده گل در آغوشم

و کودکان پاره‌پاره در میان بازوان،

زندگی

            - شکوفه‌های باغ

            رنگین‌کمان و فواره ،

            همراه چرخ‌وفلک‌های دوره‌گرد،

    با پروازهای کوتاه جادویی تا شانه‌ی درخت

       ـ انجیر همسایه ـ ؛

            در بی‌کجا، بی‌کرانه، دوردست . . .

                                                یخ زده.

۳.

همچنان لرزان

که شمع حجله‌های شهید

در کوچه‌های بن‌بست

                                                تا ابد؛

می‌سپارم صورت

به بادهای زرد و نارنجی پاییز ،

و آرواره‌ی درخت

که چندین هزارساله‌تر از عطر است.

 

 

۴.

کشتم چراغ حافظه‌ام را،

اینک

 تنم،

  تاریخ زخم‌ها.

5.

تنها

در آبان چشمان تو

قلبم

طاقت ایمان پیدا می‌کند،

پر می‌گشایند پروانه‌ها

و آسمان رنگارنگ،

      تالار جشن می‌شود

    و شادخوان فرشتگان.

 

آبان ۱۴۰۲

 

 

دو شعر از علیرضا اسماعیل‌پور

 

۱.

ما را از اشک‌های خویش گشایشی نیست

لیک تو

تو که بال‌های نورُسته‌ات در خنکای سایه رقصانند

بگو کدام شادی را

شهد خنده‌ی دستفروبستگان است؟

 

وَه که چه افسون‌هایی

در طُرّه‌های تاریکت نهفته بود-

چونان شهادت آذرخشْ پیش از توفان

که گواهی می‌دهد و تباهی می‌گیرد

چونان خشمی

که در کِشسانیِ زمان فرو می‌نگرد

و خِرَدی

که خاکستر خاطره را برمی‌افروزد

لیک ما

از آوای تو سرمستیم، یارا

نه از آن آیات غریب که می‌خواندی

 

از هم اینک

بالای تکیده‌ات را می‌بینم

که به سان اختری مهاجر

خیل انبوه روشَنانِ خُرد را

سوی پگاه دمنده راه می‌نماید

از هم اینک.

                                               

 

۲.

زخمی دارم به ژَرفای بیگانگی

فروخمیده از تارَک پیشانی تا گلو

که بر اشک و خنده‌ام راه می‌بندد

 

شعرهایم بر خاکی نادرست رُسته‌اند

به سان زیبایی در روزگارِ هول

یا جوانی در زمانه‌ی طاعون

با سطرهای شتابنده‌ی پی‌درپی

چون چنگزدن‌های پُرمحنت فرشته‌ای مطرود

به جگرگاه کوه خارا

یا چون آبِ دهانِ گناهکاری ناکام

که فُرونَنشسته در حلقِ خشکیده

دیگربار بَرمی‌جوشد

 

سرودن

کیفر بی‌بازگشت من است

تا مویه‌های موریانه‌ها را به درگاه خدای خندانِ تباهی

هیچ‌کس چنین به روشنی نشنود

جز من

تا کشف نهانگاه نور

چراغ اندوهم را بَرافروزد

و نگریستن در رگبار

جانِ خاکسترم را بِنْوازد

 

زخمی دارم به سنگینیِ امید

با همان فرسایندگی

با همان زایندگی

به کردار اخگری خوار در اَحشای تاریکی

به همان‌گونه خاموش

و به همان‌گونه روشن.
 

 

غزلی از محمد میرزایی

شاه‌بیتی به شب شعر پریشان خط خورد

رد شد از کوچه‌ی خوش‌بخت خیابان خط خورد

 

سایه برداشته صاحب‌نظر از نسخه‌ی خویش

یا به ناز در و دیوارنویسان خط  خورد

 

خاطر جمع مگس بود به  آوار عسل

لب سرچشمه‌ی آواز پریشان خط خورد

 

زان شبیخون جنون بر رگ زاینده‌رود

نامه‌ی هند جگرخوار به دوران خط خورد

 

 به سرانگشت مجاز قلم‌انداختگان

راستی قامت تاخورده‌ی انسان خط خورد

 

خط اقبال به خون خفته‌ی سهراب چه بود؟!

که مقابل شده با رستم دستان خط خورد

 

تیر آهی مگر از پنجه‌ی مشتاق گذشت

که از آن عشق به دروازه‌ی قرآن خط خورد

 

آذر ۱۴۰۰

 

 

دو شعر از محمد قائمی

۱.

چندپاره‌ی سوگ

 

 

تو به چراغ‌هایت عادت کن

من شمع‌ها را روزی

بیرون خواهم کشید

از آوارِ نذر و عشق

تو روشن نگه‌دار

همچنان که من گلوی شعله را

به دو انگشتِ دریغ، خواهم فشرد.

 

باید از شُستگاهِ دیروز

بیرون بیاورم و بیابم

فنجان سیاهی که

به نوشیدنت عادت کرده بود.

تو روشن نگه دار

که شهدِ بی‌نهایتِ فکر

نگنجد به کندوی کوچک کلمات

 

این روزها که نور سیاهِ رفتن

جز شتاب نمی‌شناسد تاب

و ریز ریز عزیز می‌ریزد از

حلقه‌ی دست‌‌ها به خاک

این روزها که کِرم‌ها

و هجومِ ماهی‌ها...

این روزهای طعمه‌خیز

که خیابانِ پاره‌دهان

و چندضلعی‌های مغموم

بُغضابُغض، مشایعت می‌کنند

هندسه‌ی «رفتن» را

 

 

 

 

 

 

 

۲. زادروزنامه

لمسِ لمس

سِیلِ جهان از روبه‌روم را

ندیدم و          حتی

نزولِ اجباری غبار بر پیشانی

مگر چه دارد عمر؟!

به حکایت و حکمت اگر بلند کنم سر

جز ملول و ملال.

به روایت و رویت اگر

جز خیال.

شبیه‌ترینیم زیر خالیِ گنبد

 

بینداز و بگذر

باریک است گردن زمان

 

دو شعر از خاتمه رضایی

۱. خم و غم و چمِ پرچم

 

از کجا به این خم رسیدی

ای عمودِ بر ما 

شما که خمت خم کوسه بود

و ملالِ ماه بود

ملامت ما شد علامت ما!

آن علامت تعجب، هی تعجب زایید

علامت مرگ هی هی هیبت مرا

من علامتی ناکِش از بیرونم

کشیده در بیابانی با سه شاخه‌یِ خونین.

 

پستانِ ترکیده، شعر است رویِ کاغذ

زیرِ کاغذ عبادت شعر اما

ای سایه کبود ابیات

دِ پس خز زیرِ کاغذها.

 

من خمِ پنجم، تو ماقبل وُ خم بعد

پستانِ مادر.

پس، پرچ‌ام به پرچم از قهوه‌ا‌ی بیشه

چمی روی لَختی ریسیده شد

خمی روی دیوار

من پرچ‌ام به این پرچم

و برای ابد ایستاده‌ام همان‌جا

روی باد، رویِ دود، رویِ عطرهای مطرود

خونِ روی من

 آبی زیر ماه بود؛ یک آبیِ آبکی.

بنفشِ نبشِ خورشید

دهشت‌های پوسیدن

 نیستی جاودان

من فارغ از آبگیرهای کوچک از کران دریاها

با موجوداتی نه ماهی، نه نیلوفر پهن

با لک‌لک‌ها‌یی در این برکه

که خوانشی دلبخواهی دارند

این گذر از باده نیست از باده‌نشین است.

با کدام باد موافقی بادبان بادفهم!؟

 

 

۲. شیراز، ردیف هفتاد و چهار، شماره‌ی شش

 

یافت می‌شود!

سرهایی از من در بیابان‌ها

این از خواب‌هایی

که در بیداری می‌دوند پیداست.

 

می‌کوبند سر

به جمجمه، به خیالِ بیابان

بیابانِ بیگانگان/ بیابانِ مجانین

بیابان اموات با آن سرآستین‌های نامرتب

بیابان‌های آرت و مهم‌تر از همه

بیابان‌های رفقا!

 

حالا در این بیابان دو چشمِ تر من است

که حفر شده در فواصلی

زیر پای آهوان

جنگل سبز می‌کند

وَ قناری را بیرنگ

در این بیابان

قوزهای من

تپه‌های رفقا باد.

و گیسوانم که

 که پرچمی  از دهان اژدهاست

که به انقراض آشناست.

 

روزی سری از من

در بیابان ماسه‌ای، کاسه‌ای می‌شود سفالین

و آن پرنده‌ی مجنون ازش می‌نوشد

 

یا پهن می‌شود و می‌شود دریاچه‌ای

از برای آهوان و زرافگانی با دو زانویِ ناچار

و ماهیانی که

همه انعکاس آسمان.

 

 

شعری از نیما نیا

شاعر، نقاش، کنشگر کوئیر

 

کجای چاقو فرو روم

که شرط زمین سرخ است

و شرط بودنم شکاف،

شرط مرگ، تنفس من است

و این همه آدم

که ذره می‌شوند در دلم.

 

لایه‌هایم نازک شده‌اند در هوا

تلخ‌ترین فصل میوه‌ها

پوست من است.

چگونه قاچ می‌خرد چاقو

به شرط پوست،

تنگ‌ترین وقت سال

جایی‌ست که باز می‌شود از تنم.

 

پوست من!

چاقو

که تلخ‌ترین شرط میوه‌هاست

که فرو رفتگی‌هایِ مرا دارد.

زمان، بریده بریده

به دنیای من می‌پاشد

پوستِ من!

 

اِی روز افتاده از دهن

با خیال چاقو

دنیایِ ماهیچه‌هایم را

به خیابان ببر!

 

زیر آسمانی که شب کرده است

نمی‌توان غلتید و از تکه‌هایم خوشحال بود

نمی‌توان پوست روی پوست گذاشت و

یک لحظه هم شکاف نکرد.

 

فضای تیزی دارد این هوا

فضای تیزی دارد

خواب‌های کوبیده به دیوار

و رنگم جوریست

که به تیزی می‌زند

تمام پوستم را.

 

فضای پوستی دارد خواب

و از فرطِ زمین است که می‌چرخد به دور سرم

فضا.

از فرطِ چاقو

در افتاده‌ام به شِکلکی

که جیغ را می‌برد بزند به آسمان

و آسمان برای تکه‌هایم

روز به روز تاریک‌تر می‌شود

این فصلِ تَهِ من است.

 

زخم جایِ عمیقی‌ست برای پوست

و من جایِ تیز این شهر را

لکه‌دار می‌شوم.

 

ترانه‌ای از علی انصاری

اگر دلتنگ من هستی

مرا چون ابر بر تن کن

هراسِ شب به تن دارم

به یادم شمع روشن کن

 

برای غربتِ شب‌ها

تو ماهی بر زمینم باش

من این‌جا سخت دلتنگم

هوای سرزمینم‌ باش

 

من آن ابرم که می‌بارد

سراپای سکوتش را

بیا از پنجره امشب

تماشا کن سقوطش را

 

شبیه قاصدک در باد

پرم از بغضِ تنهایی

بخوان در بستر گریه

برایم شعر لالایی

 

اگر دلتنگِ من هستی

بیا تا عمر من باقی‌ست

بپوشانم به آغوشت

دلم از خاطره خالی‌ست

 

نگاه منتظر بر در

چه بی‌رحمانه پر درد است

به گرمای تو محتاجم

هوای خانه‌ام سرد است

ارسال نظرات