نویسنده: رعنا سلیمانی
صبح یک روز از روزهای آخر پاییز خانم هرتا، زیر پتوی سیاه پشمیای که همیشه روی خودش میکشید، با صورتی پفکرده از خواب بیدار شد. سعی کرد سرش را از روی بالشتک قهوهایرنگش بلند کند، اما سرش مثل تختهسنگی سنگین شده بود. پلکهایش را بهزحمت روی هم فشار داد. دردی که در بدنش احساس کرد، به نظرش کاملاً ناشناخته آمد. اتفاق عجیبی برایش افتاده بود؛ انگار با میخ به تخت کوبیده شده بود و توان کوچکترین حرکتی نداشت.
با اینکه لای تمام درزهای پنجره را با خمیر بتونه بسته بود و رادیاتورها هم روشن بودند، باز سوز سردی از لابهلای پنجره به اتاق میآمد.
خانم هرتا در شصتونهسالگی، با وجود سردردهای میگرنی و بیماریهای جورواجور دیگر، ازجمله فشارخون بالا، درد مفاصل و زخم معده، ممنوعالدارو بود.
پارسال سرمای سختی خورده بود و یک ماه تمام بهسختی از رختخوابش بیرون میآمد. خودش خوب میدانست که بیماری او هیچ خللی در زندگی هیچکسی ایجاد نمیکند. بیوهای تنها و بدون فرزند، بدون کسوکار، بدون دوست و آشنا بود. چندتا خواهر و برادر داشت که سالها پیش از ایران رفته بودند. به نظر خودش همهی آدمحسابیها از آن محله رفته بودند. از دید او شهر تهران را یکمشت دزد و جیببر و غربتی و کلاهبردار و قاچاقچی و معتاد و شیاد اشغال کرده بودند.
به تنها زندگی کردن عادت کرده بود. همیشه با خودش فکر میکرد چون تنهاست، هر کاری که بخواهد انجام میدهد، ولی عملاً هیچ کاری برای خودش انجام نداده بود.
هوای بیرون ابری بود. حرکت ابرها در آسمان، روی شیشهی پنجرهی مقابل تخت، سایه میانداخت. آسمان بهرنگ سفید، خاکستری و آبی بود. مدتها بود که حتی اگر بالا را هم نگاه میکرد، به آسمان فکر نمیکرد، برایش زمین مهم بود که زیر پایش بود.
خانم هرتا به ساعت دیواری که در روشنایی روز تکهتکه شده بود، نگاه کرد. بهسختی عقربهی کوچک و بزرگش را از هم تشخیص داد. ساعت، شکل خانهای چوبی بهرنگ قهوهای سوخته بود که از سالها قبل، بعد از رفتن تنها پسرش، پرندهای که سر هر ساعت از دریچهی آن خارج میشد و کوکو میکرد، از کار افتاده بود.
هر روز خیلی زودتر از این ساعت، از زور گرسنگی بلند میشد و ناشتایی میخورد. یادش آمد که دیشب سردرد غیرعادی و فوقالعاده شدیدی داشت؛ انگار یک نفر از پشت سر با چماق به سرش کوبیده بود. با حالت تهوعی هم که داشت، شامش را دستنخورده گذاشته بود.
ظرف شوربا همانطور روی میزگرد چهارنفرهای که از جنس چوب صنوبر بود و دورش چهارتا صندلی لهستانی چیده شده بود، مانده بود.
سعی کرد با صدای بلند چیزی بگوید، اما زبانش هم مثل تکهای چرم توی دهانش خشک شده بود. به خودش قوت قلب داد: «بهتره مسئله رو زیاد غمانگیزش نکنم. حالم خوب میشه، بهزودی از جام بلند میشم... از این اتفاقاً میافته دیگه! چند ساعت بگذره، همهچی درست میشه...»
روزهای هفته از دستش در رفته بود، جمعه با شنبه یا مثلاً سهشنبه فرقی نمیکرد. حالا یادش آمد؛ تمام شب خوابهای آشفته و پریشان دیده بود، خواب پسر نازنینش، پسری که در هجدهسالگی بهجای رفتن به کنسرواتوار موسیقی اتریش، به خط مقدم جبهه رفته بود...
مایعی اسیدی توی دهانش جمع شده بود. قلبش در قفسهی سینه مثل بادکنک باد کرده بود و با هر ضربان به قفسهی سینهاش فشار میآورد. عملاً یکور بدنش از کار افتاده بود و قسمت دیگر هم تاب تکان دادن تمام بدنش را نداشت. با اینکه غذای زیادی نمیخورد، اما هیکلی چاق و دستوپایی پهن و کوتاه داشت. اغلب اوقات فراموش میکرد با موچین موهای سفید روی چانه و پشت لبش را بگیرد. از وقتیکه پسرش از جبهه برنگشته بود، همیشه لباس سیاه میپوشید و موهایش را هم دیگر رنگ نکرد؛ گهگاهی با قیچی لابهلای موهای پرپشتش را قیچی میزد. رفتهرفته ژولیدهتر و غرغروتر شده بود.
او گربه، سگ یا حتی پرندهای هم نداشت که دوستش داشته باشد. چشمهایش هم خوب نمیدید. عینکش هم دستهاش شکسته بود و به دردش نمیخورد. تا امروز فکر نکرده بود که چه اندازه پیر و علیل شده است. یکجورهایی امیدوار بود معجزهای رخ بدهد و از جایش مثل فنر بپرد؛ اما با خودش گفت: «فکر کنم کارم دیگه تمومه! حتی نمیتونم قدم از قدم بردارم...»
در خیابان ویلا، نزدیک کلیسای پولوس مقدس، در یک ساختمان سهطبقه در آپارتمانی کوچک و دلگیر زندگی میکرد. سرش گیج رفت. به دوروبر اتاق نگاهی انداخت؛ کف هال، یک تخته فرش قدیمی کاشان پهن بود. پردهی مخملی که از پنجره آویزان بود، به مرور زمان رنگش پریده و از قهوهای تند به کرم رنگورو رفته و رگهرگهای تبدیل شده بود. سمت چپ دری بود که به اتاقخواب پسرش باز میشد. روی تاقچهی بخاری شال ترمهای کرمانی پهن بود و رویش یک آینه. دو طرف آینه دو قاب نقرهای بود؛ عکسی رنگی از پسربچهای با چشمهای براق آبی و دیگری عکسی سیاهوسفید از بالاتنهی مردی که لباس نظامی تنش بود؛ و چند شمایل باسمهای که از کلیسا آورده بود، روی قابها آویزان بود. حالا همهچیز دور سرش میچرخید.
زیر پنجرهی پهنی که به خیابان باز میشد، کنار رادیو، یک تلفن قدیمی بود؛ تلفنی که از چند وقت پیش قطع شده بود، زیرا برای پرداخت قبض تلفن، کارت عابربانک خواسته بودند و او هم دیگر دنبالش را نگرفته بود. فکر کرده بود اصلاً تلفن به چه دردش میخورد؟ فقط هرچند روز یکبار، آن هم برای تبلیغات کارت تلفن، مکالمات خارج از کشور و قرعهکشیهای دروغکی زنگ میخورد؛ قبلاً هرچند ماه یکبار، خواهرزاده یا برادرزادهاش از راه دور تماس میگرفتند و او با سرسختی تمام، پیشنهاد قوم و خویشهایش را برای رفتن از ایران رد میکرد.
مدتها بود دیگر کسی از او دعوت نمیکرد. بهندرت پیش میآمد از محلهاش دور شود یا به دیدن کسی برود. این اواخر، یکی،دو بار راه خانهاش را هم گم کرده بود. هر پسربچهای را که میدید یاد بچگیهای پسرش میافتاد یا حتی مردان بزرگ را که میدید، مدتی مکث میکرد. خوب به قدوبالا و قیافهشان نگاه میکرد و با خودش میگفت: «حتماً الآن پسرم اینقیافهای شده بود...» و مدتی طولانی بهشان خیره میشد.
سالها بود که سر خاک شوهرش نرفته بود. حقوقی که از بازنشستگی او برایش مانده بود، کفاف خرج و مخارجش را میداد. تنها دلیل نرفتن او از ایران پسرش بود. با اینکه هیچوقت نفهمید قبر پسرش کجاست و بعد رفتهرفته کاملاً بیحس شد و فاصلهاش را از بقیه بیشتر کرد.
بعد از سالها انتظار و چشمبهراهی، یک روز اتفاقی هنگامیکه مشغول گردگیری اتاق پسرش بود، بهش الهام شد که حقیقت دارد، پسرش مفقودالاثر است و دیگر برنمیگردد.
به پشت دراز کشیده بود. نگاهش به سقف بود. سقف خانهاش از مدتها پیش باد کرده بود و چند ترک بزرگ داشت. رنگ سقف طوسی تیره بود که نشان میداد یک روزی سفید فیلی بوده است. حاشیهی بالای سرش گچبریهای گُلگُلی داشت و از هر گلی، برگی یا شاخهای یا گلبرگی ریخته بود.
مثانهاش فشار آورد. تقلای زیادی کرد. حالا عملاً فقط اعضای صورتش تکانی مختصر میخورد. با تمام قوا به تقلّا پرداخت. لحظهای زیرش از گرمای ادرار گرم شد و چنددقیقهای بیشتر طول نکشید که گرما تبدیل به رطوبتی بین پاها و کشالهی رانهایش شد. ملحفههای زیرش سرد و مرطوب شد و احساس سرما کرد.
در آبانباری که در زیرزمین کلیسا بود، روی سکوی سنگی ایستاده بود. آبانبار لبالب از آبی بهرنگ سبز تیره بود که به تونل باریکی راه داشت. حالا دختربچهای شده بود با موهای بلند مشکی. تعداد زیاد آدمهایی که نمیشناخت، ازجمله اسقفی که تابهحال او را ندیده بود، آنجا پشت به او ایستاده بودند و با صدایی آرام حرفهایی میزدند که صدا نداشت، اما او احساسشان میکرد. قطرههای آب یکییکی از بالای سقف روی صورتش میچکید. همهجا سرد و تاریک بود... هر قدمی که روی پلههای آبانبار برمیداشت، پلهها مثل آهک زیر پاهایش حل میشدند، آب تیرهتر و تارتر میشد و به عقب برمیگشت.
اسقف با ردایی سیاه و کلاه کوچکی که بر سرش بود، به سمتش برگشت. او را با اشارهی انگشت سبابهاش به دیگران نشان داد. عدهای که دورش ایستاده بودند، با صدای بلند خندیدند و خنده به قهقههای وحشیانه تبدیل شد. پژواک صدای قهقههی خندهشان مثل صدای طبل در سرش پیچید. چند نفر نزدیک شدند و زیر بغلش را گرفتند. صدای پاهایش که روی زمین سرد کشیده میشد، شبیه صدای کشیدن ناخن روی تختهسیاه بود. او را داخل جعبهای سیاه گذاشتند. در کلیسا با صدایی بلند پشت سرشان بسته شد. همزمان آب بالا میآمد. دیوارهای کلیسا لخت و خالی بود و او هرلحظه به دخمه فروتر میرفت...
با صدای آژیر آمبولانس و بوق ماشینها از خواب پرید. هیاهو کوچه را گرفته بود. چند نفر با هم زیر پنجره حرف میزدند. همان پنجرهای که همیشه سرش را از آن بیرون میکرد و با خشم کنترل نشدهاش بر سر فروشندگان دورهگرد یا بچههای دماغویی که او را مسخره میکردند، فریاد میکشید. حس کرد گوشهایش پر از آب است. بدنش کرخت و سست بود.
امیدی نداشت که کسی به کمکش بیاید. با خودش گفت: «من اینجا به پشت دراز کشیدهام، مدت کوتاهی اینجا درازکش نمیمونم. من توی یه جعبهام، یه جعبه مثل تابوتایی که مردهها رو خاک میکنن.»
بعد از سالها احساس کرد باید دعا بخواند و قادر متعال او را مشمول رحمتش قرار دهد: «ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدس باد/ ملکوت تو بیاید، ارادهی تو برقرار گردد بر روی زمین/ چنانکه در آسمان است؛ و گناهان ما را ببخش، زیرا که ما نیز هر قرض دار خود را میبخشیم و ما را در آزمایش میاور/ بلکه ما را از شریر رهایی ده/ زیرا ملکوت و قوت و جلال تا ابدالآباد از آن توست، آمین!»
تمام مردان زندگیاش را از دست داده بود. هیچوقت نتوانسته بود پسرش را ببخشد. برخلاف میلش به جبهه رفته بود و او سرش را بالا کرده بود و با صدای بلند گفته بود: «اگه رفتی، امیدوارم دیگه هیچوقت برنگردی...»
با اینکه هیچوقت از ته دلش این را نخواسته بود و آن روزی هم که شوهرش رفت، بر سینهاش کوبیده بود که «جنازهت برگرده»، همینطور هم شد. گاهی از اینکه آنقدر پدر آسمانی دوستش داشت و خواستههایش را اجابت میکرد، برق لذت در چشمهایش میدرخشید. خیال میکرد حتماً نظرکرده است.
اما حالا یک جای کار ایراد داشت؛ چون باور داشت که خدا آدمهایی را که دوست دارد راحت میبرد و مرگشان یک آن است. به یاد تشییعجنازهی شوهرش افتاد. تشییعجنازهی مفصلی بود، با همان مراسم همیشگی بازدید از جنازه؛ مردم بهصف از جلوی تابوت میگذشتند و توی تابوتش گل و تنباکوی پیپ و یادگاریهای کوچک میگذاشتند.
آفتاب بعدازظهر روی دیوارها سایه انداخت. کرختی و سستی به سلولهای مغزش هم سرایت کرد. به جنازهاش فکر کرد. به اینکه کاش شانس بیاورد و پیدایش کنند. به همسایههایی که همه دشمن او بودند؛ و به اینکه چگونه اقوامش از مرگ او باخبر میشوند؟ چندتا حساب پسانداز داشت. طلاهای قدیمیاش را در کابینت پشت یخچال قایم کرده بود. نمیدانست چه بر سر طلاهایش میآید. هیچوقت به وصیتنامه فکر نکرده بود.
صدایی آشنا به نظرش رسید. سعی کرد صدا را بشناسد، اما تنش بیحال شد و از سنگینی پلکها دوباره به خواب رفت.
پسرش بود که با صدایی تودماغی با او حرف میزد.
«میخوای از جات بلندشی؟ بلندت کنم؟»
خانم هرتا منمنکنان گفت: «من... من... منتظر... منتظرت بودم!»
پسر با دستش او را به سکوت دعوت کرد: «بذار یکم کمکت کنم.»
میخواست بگوید چرا...
«یه بالش زیر بازوهات بذارم، حالت بهتر میشه. هوا دمکرده، پنجره رو یکم باز میکنم تا هوا عوض شه.»
قبل از اینکه به سمت پنجره برود، خم شد و لپ خانم هرتا را محکم بوسید و کف دستش را روی سر او گذاشت و پیشانی و صورتش را نوازش کرد.
یادش نمیآمد آخرین بار چه کسی او را نوازش کرده بود؛ حتی یادش نمیآمد که تماس نوک انگشتان روی پوست چه حسی دارد. دلش خواست پسرش نوزادی شود و او را دوباره زیر سینهاش بگیرد.
به روزنامههای باطلهی روی مبل فکر کرد. خواست آنها را بردارد تا جا برای نشستن پسرش باز شود.
پسر صورتش پریدهرنگ بود، با چینی میان ابروها گفت: «چشماتو ببند، چندتا نفس عمیق بکش.»
از بالا چشمهای براقش را به خانم هرتا دوخت. لبخندی ناشیانه زد. آرامآرام سرش را تکان داد. یکقدم عقب رفت. صورتش محو شد. ناگهان همهجا تاریک شد. صدای سوت زدن پسرش را شنید، همان آهنگ همیشگیاش؛ و صدای پایی که دور میشد، صدایی که همیشه او را وامیداشت تا احساس سرما کند.
بغض گلویش را گرفت. احساس پریشانی کرد. پس از سالها که فراموش کرده بود چگونه گریه کند، زد زیر گریه؛ گریهای بیصدا و غیرطبیعی. طولی نکشید که تمام صورتش خیس شد، مثل آنموقع که برای شستن حوض، شب عید با جارو به جان دیوارهای حوض آبیرنگ میافتادند و ماهیهای قرمز سال پیش را که از سرما و برف و بوران زنده مانده بودند، دوباره توی حوض ول میکردند. بعد با توک جاروی خیس روی هم آب سرد میپاشیدند. لابهلای موهایش تا روی گردنش خیس عرق سرد بود.
قدیمها که به زندگی امیدوارتر بود، گاهی فکر میکرد که روزی نوبت خوشی او هم میرسد. هیچوقت نفهمیده بود زندگیاش کی و چگونه گذشته است.
مدتی طول کشید تا دوباره به یادش آمد چه اتفاقی افتاده است. نمیدانست چند روز بدون غذا زنده میماند و بعد از اینکه میمیرد چه مدت طول میکشد تا بدنش بو بگیرد و جنازهاش را پیدا کنند؟ از تصور اینکه مثل اجساد باقیماندهی گاومیشها در بیابان فقط جمجمهاش باقی بماند بر خودش لرزید.
مردمک چشمهایش خاکستری شده بود، درست مثل نوزادی که تازه به دنیا میآید؛ اما حالا دیگر نوری در چشمهایش نبود.
خیابان باز هم ساکتتر و خلوتتر شد. سرما بیشتر شد. نور چراغهای راهنمایی که سبز و قرمز میشد، بر روی پنجرهی اتاق میافتاد. هرتا مات و مبهوت بود؛ انگار از خوابی طولانی بیدار شده باشد. صدای میومیوی گربهای از بیرون شنیده شد. فشاری روی قفسهی سینهاش احساس کرد. حالت تهوعش همراه با سرگیجه بود. لرزهای سنگین از پاها تا قفسهی سینهاش دوید. سایهای بزرگ روی سقف دید و از لای مژههای مرطوبش جسمی تیره را در برابر خود، پسرش بود که دوباره آمده بود. نه روز بود و نه شب؛ تاریکروشنی غریب بود. سالها پیش برای عمل جراحی در اتاق عمل هنگامیکه میخواستند آپاندیسش را از بدنش خارج کنند به او داروی بیهوشی زدند و ماسکی را که صدای قلقل آب میداد روی دهانش گذاشتند. همهچیز شروع کرده بود به چرخیدن، از چراغهای بالای سرش و دکتر با لباسی سبزرنگ و حتی پرستار با دستکشهای پلاستیکی. درست همان احساس را داشت. انگار با پسرش سوار چرخوفلک شده بود؛ با هم میچرخیدند. پسرش دستپاچه و نگران بود. حالا شوهرش هم با لباس نظامی و سردوشیهایش همراه آنها میچرخید. شوهرش عصبانی بود، درست مثل همان موقعها؛ بدون اینکه توضیحی برای عصبانیتش داشته باشد؛ و بعد سکوت شد. سکوتی طولانی، هیچ صدایی نبود؛ حتی صدای نفس کشیدنش یا تپیدن قلبش...
ارسال نظرات