«دارویِ خواب» این روزها ذهنِ ما را به سمتِ داروهایی میبرد که برایِ مقابله با بیخوابی میخوریم. دردِسرهای دنیای امروز از طرفی و بیستوچهارساعته بودنِ روشنایی و زندگی، از طرفِ دیگر خوابِ شبانه را نامنظم و گاه به شکلی بیمارگونه ناممکن میکند. در روزگارانِ گذشته اما چنین نبوده است. در ادبیاتِ ما خواب اغلب آفت، غفلت و نوعی مرگ تلقی شده است. به گفتهی خواجه عبدالله انصاری؛ «از خواب قیاسِ مرگ میباید کرد». چنین نگاهی باعث میشد ما نابرخورداریهای خودمان را به گردنِ «خواب نوشینِ بامدادِ رحیل» بیندازیم و از «بختِ خوابْآلود» سخن بگوییم، این تعبیر در ادبِ فارسی کمابیش معادلِ «حرمان» به کار رفته است. حافظ وقتی ناامید است میگوید: «فغان که بخت من از خواب برنمیآید» و وقتی امیدوار است میگوید: «بختِ خوابآلودِ ما بیدارخواهد شد مگر». این مثالها همه «پسا صوفیانه» و از ادبیاتی انتخاب شدهاند که سیطرهی تصوف بر آن بارز است. در همین دوره (پسا تصوف) وقتی از حاشیه به قلبِ ادبیاتِ صوفیانه داخل میشویم، آنچه گفتیم به مراتب شدّت میگیرد و چند برابر میشود. چنانکه با نوعی «خوابستیزیِ بیمارگونه» مواجه میشویم و ریاضتهایی را مشاهده میکنیم که موجبِ «سَهَر» یا به تعبیری که ما امروز میگوییم «بیدارخوابی» میشود. وصفی که محمدبن منوّر در کتابِ «اسرارالتوحید» از قولِ پدرِ ابوسعیدِ ابیالخیر مینویسد، نمونهی مبالغهآمیز و خوبی است که نگاهِ صوفیان را نسبت به خواب و بیخوابی نشان میدهد. پدر، شبانه و یواشکی فرزندِ خود را دنبال میکند که علتِ غیبتهایِ پی در پیِ او را بفهمد:
«خاطرم برآن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا میشود و در چه کار است. یک شب چون او برخاست و بیرون شد ، من برخاستم و بر اثرِ وی بیرون شدم. و هرچند میرفت من بر اثرِ وی میرفتم و چشم بر وی داشتم. چنانک او را از من خبر نبود. بوسعید میرفت. به رباطِ کهن رسید. در رباط شد و در ببست. من بر بامِ رباط شدم. او در «مسجد-خانهای» شد که در آن رباط بودهاست. و در فراز کشید و چوبی فراپسِ در نهاد. و من به روزنِ آن خانه مراقبتِ احوالِ او میکردم. او فراز شد. و در گوشهی آن مسجد، چوبی نهاده بود و رسنی در وی بسته. آن چوب برگرفت و در گوشهی آن مسجد چاهی بود. بر سرِ آن چاه شد و آن رسن در پایِ خود بست و آن چوب که رسن در وی بسته بود به سرِ آن چاه فراز نهاد. و خویشتن را از آن چاه بیاویخت، سرزیر، و قرآن ابتدا کرد. و من گوش میداشتم. سحرگاه را قرآن ختم کرده بود. چون قرآن به آخر رسانید، خویشتن از آن چاه برکشید. و چوب هم بر آن قرار بنهاد.» ( باب اول ، ص ۳۰/۳۱ تصحیحِ دکتر شفیعی کدکنی)
در این صحنه! ما جوانی را میبینیم که برای جلوگیری از غلبهی خواب، خود را سروته از چاهی میآویزد و با چشمانِ خونبار ذکر و قرآنِ خود را تا بامگاهِ صبح بیمه میکند.
اما مقابله با خواب همیشه اینقدر همراه با خودآزاری و شکنجه نبوده است. پیش از سیطرهی تصوف بر ادبِ فارسی برایِ نخوابیدن شراب مینوشیدند. منوچهری هم سبُک و هم سنگینِ آن را سودمند میداند:
مِی بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری، ای نیکحبیب
در شعرِ منوچهری نه تنها که «می» دارویِ خواب (به معنایِ دارویِ بیخوابی) است بلکه شادی و انبساطِ ناشی از آن خوابِ همسایگان را هم به هم میریزد:
از آوازِ ما خفته همسایگان
بیآرام گشتند در خوابها
و انگار این بیداری از آدمی هم فراتر میرود و از نورِ جام عکسی بر آسمان میافتد، ستارهای بر ستارگانِ فلک افزوده میشود و پرتوِ آن همچون مهتاب بر دیوارِ خانه خواهدتابید:
برافتاد بر طَرْفِ دیوارِ من
ز بگمازها نورِ مهتابها
منجم به بام آمد از نورِ می
گرفت ارتفاعِ سُطُرلابها
پیش از سیطرهی کاملِ ادبیاتِ صوفیانه یعنی قبل از آغازِ قرنِ هفتمِ هجری «بیداریِ شبانه» میتوانست غیر از بدست دادنِ خلوتِ ذکر و مراقبه و غیر از معراجِ پیامبرگونه برای کارهای دیگری صرف شود که هنوز لایقِ شور و وجد و توصیفِ شاعران باشد. چنین «بیدارخوابیهایی» البته که نمیتوانست هرشب و هر روز تکرار شود، به قولِ «عنصرالمعالی» در قابوسنامه:
«چون همه روز نخسبی و همه شب بیدارباشی روزِ دیگر اعضایِ تو خسته و رنجورباشند، از رنجِ نبید و از رنجِ بیخوابی.» (باب ۱۱ اندر ترتیبِ شراب خوردن و...)
شاید مهمترین موضوعاتِ شبهای بیداری را در شعرِ پیش از سیطرهی کاملِ تصوف بتوان در «همّت و غم و شادی» خلاصه کرد و نسبتِ هر یک را با آنچه پس از سیطرهی تصوف اتفاق میافتد سنجید. برایِ این کار «منوچهریِ دامغانی» شاعرِ جوانمرگِ ابتدای قرنِ پنجم به خوبی موادِ لازم را در اختیارِ ما میگذارد. در شعرِ او بعد از توصیفِ طبیعت مهمترین سخن «حکایتِ شبهای بیداری و ساختن و نوشیدنِ شراب» است.
همانطور که گذشت بیداریِشبانه میتواند نشانهی «همّت» باشد چنانکه فرخیِ سیستانی میگوید: «بهوقتِ آنکه همه خلق گرمِ خواب شوند/تو در شتابِ سفر بودهای و رنجِ سَهَر» و این همّت اگر برایِ یک پادشاه «کشورگشایی»ست برای شاعر «تا صبح راندن و رسیدن به محضرِ شاه» است:
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین مِعجَر و قیرینه گَرزن (باسربندی سیاه و تاجی از قیر)
بکردارِ زنی زنگی که هرشب
بزاید کودکی بلغاری آن زن
مرا در زیر ران اندر کُمِیتی (اسبی)
کِشنده (بدلگام) نی و سرکش نی و توسن
دُمش چون تافته بندِ بریشم
سُمش چون زآهن و پولادْ هاون
همیراندم فَرَس را من به تَقریب (اسب را یورتمه پیش بُردم)
چو انگشتانِ مردِ ارغنونزن
سر از البرز برزد قرصِ خورشید
چو خونآلوده دزدی سر ز مَکمَن (کمینگاه)
رسیدم من به درگاهی که دولت
ازو خیزد، چو رُمّانی ز معدن
مفهومی چنین از «همّت» بعدها در ادبیاتِ صوفیانه تبدیل به «معنایِ متفاوتی از همّت» شد که از مراقبه و نوعی جهدِ درونی برمیخاست و الگویِ کلّیِ آن هم سفری بود درونی -چه بسا در خلوتِ بیداریهای شبانه- برای رسیدن به تمنایی که جز تحقُّقِ آن هیچ چیزِ دیگری پذیرفته نبود. شاید قضاوتِ درست این باشد که مفهومِ «همّتِ صوفیانه» کاملا آن «همتِ پیش از خود» را در خود هضم کرد. جایگزین شدنِ دشمنِ اصلی از بیرونی به درونی و سلوکِ اصلی از بیرونی به درونی تکلیفِ همّتی را معلوم میکرد که میخواست از رویِ این دشمن بگذرد و به جایی که میخواهد برسد.
امّا اگر به منوچهری و دورانِ او برگردیم غیر از «همّت» دو چیزِ دیگر هست که شبهای بیداری را پُر میکند؛ «غم» و «شادی» که این دومی همراه با میگُساری و در جمعِ دوستانه حاصل میشود. در مقابلِ آن «غم» بیشتر به آدمِ تنها میچسبد؛ یک زندانی -افتاده در سلولِ انفرادی- از جنسِ «مسعودِ سعدِ سلمان» لازم داردکه بگوید:«همخوابهام سَهَر شد و همخانهام فراق» انگار سعدی بعدها وقتی که این بیت را میگفت: «شبِ فراق که داند که تا سحر چند است / مگر کسی که به زندانِ عشق در بند است» به همین گفتارِ مسعودِ سعد نظر داشت، جوریکه هر وقت میخوانیم ذهنمان خواه ناخواه از «سَحَرِ» سعدی به «سَهَرِ» مسعودِ سعد متبادر میشود.
غیر از این، «غم» میتواند چشمهای یک عاشق را تا صبح باز نگه دارد و از قضا این مضمون به مراتب پُربسامدتر است. در مناظرهی معروفِ فرهاد و خسرو در «خسرو و شیرینِ نظامی» آمده است:
بگفتا عشقِ شیرین بر تو چون است؟
بگفت از جانِ شیرینم فزون است
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟
بگفت آری، چو خواب آید، کجا خواب؟
«خسرو» در این داستان عاشقی برخوردار و «فرهاد» عاشقی نابرخوردار است، در نگاهِ خسرو دیدنِ معشوق مثلِ دیدنِ ماه در آسمان، اما در نگاهِ فرهاد دیدنِ معشوق مثلِ دیدنِ رویایی دلکش است که این رویا باوجودِ بیخوابیهای شبانه امکانپذیر نیست.
این مضمون هم به هر شکلی که بود به ادبیاتِ صوفیانه منتقل شد. با جایگزین شدنِ معشوق به جای معبود آرامآرام لوازمِ بندگی جایِ خود را به لوازمِ عاشقی داد که یکی از آنها هم همین غمِ عشق و خلوتهای شبانهی آن بود.
اما «دارویِ خواب» که شرابِ و سرخوشیهای شبانه و مجلسِ شادِ آن بود در معدهی تصوف بهاین راحتیها هضم نمیشد. ادبیاتِ صوفیانه بسیار کوشید که شراب را لاجرعه سرکشد اما پهلوانِ این میدان نبود و هربار که سرمیکشید، صُداع امانش را به تلخی میبُرید. سوارکردنِ مفاهیمی همچون «محبت ، معرفت ، حقیقت ، لامکان، ...» بر «مِی» و گفتنِ «اهلِ سُکر» به صوفیانِ بزرگی همچون بایزیدِ بسطامی بیشتر از آنکه مخاطب را به مجلسِ باده گساری ببرد یادِ زنّاری میانداخت که زیرِ خرقهها پنهان بود.
درست بر خلافِ تعالیمِ صوفیانه آنچه یک بیداریِ شادِ شبانه را شکوهمند میکند بزمِ شراب است. شاید یکی از دلایلی که تا این اندازه به «نورِ می» ، «خورشیدِ می» ، «نورِ باده» و امثالِ این تعابیر اشاره شده همین بساط و دورِ شراب در بزمهای شبانه است که محفلی را همچون شمع برگِردِ خویش جمع میکردهاست. کسانی همچون آتشپرستان دورِ ستونی از نور در دلِ شب بیدار مینشستند و جرعهجرعه از آن نور به درونِ خود فرو میبردند. در دیوانِ «منوچهری» قصیدهای رهاشده هست که یک شادخواریِ تمام عیار را به ما نشان میدهد:
آمد شب و از خوابْ مرا رنج و عذاب است / ای دوست بیار آنچه مرا داروی خواب است
چه مُرده و چه خُفته -که بیدار نباشی- / آن را چه دلیل آری و این را چه جواب است
ظاهرا « آن و این» در مصرعِ دوم ربطی به «مُرده و خُفته» در مصرعِ نخست ندارد و همینطور یک این و آنِ کلُی را میگوید ، یعنی: « وقتی خوابی (مثلِ زمانِ مرگ) برای هیچ مطلبی دلیل و جوابی نداری و از چون و چرا کردن به دوری.»
من جهد کنم بیاجلِ خویش نمیرم (تا بتوانم نمیخوابم)
در مُردنِ بیهوده چه مُزد و چه صواب است
من خواب زدیده به میِ ناب ربایم
آری عدویِ خوابِ جوانان میِ ناب است
سختم عجب آید که چگونه برَدَش خواب
آنرا که به کاخ اندر یک شیشه شراب است
وین نیز عجبتر که خورد باده نه بر چنگ
بینغمهی چنگش به میِ ناب شتاب است
خواه ناخواه در اینجا به یادِ حافظ میافتم که میگوید:«کیست حافظ تا ننوشد باده بی آوازِ رود/ عاشقِ مسکین چرا چندین تجمُل بایدش»
اسبی که صفیرش نزنی مینخورد آب
نی مردْ کم از اسب و نه مِی کمتر از آب است
(آنکه اسب است تا سوت نزنی آب نمیخورد، تو که آدمی چهطور بینوایِ ساز باده میخوری؟)
در مجلسِ احرار سه چیز است و فزون به سه چیز که از بقیهی چیزها بهترند.
وان هرسه شرابست و ربابست و کباب است
نه نُقل بود ما را نه دفتر و نی نرد (ظاهرا اشاره دارد به این که میخوارگانِ واقعی اهلِ مزه و تنقلات و سرگرمی نیستند.)
وین هرسه بدین مجلسِ ما در، نه صوابست
دفتر به دبستان بود و نُقل به بازار
وین نرد به جایی که خراباتِ خرابست
ما مردِ شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب است و کباب است و رباب است
ارسال نظرات