نوشته‌ای از مهران راد؛

باده بی‌آواز رود

باده بی‌آواز رود

جنید در این توجیه، تلویحاً دو تشبیهِ مُضمَر دارد؛ یکی آن‌که صدایِ خوانندگان و نوازندگان را به صدایِ خدا تشبیه می‌کند و دیگر این‌که رقص و وجد و حالتِ شنونده‌ی یک قطعه‌ی موسیقی را به حرکتِ مخلوق، به‌ویژه «اشرفِ مخلوقات» در اثنایِ آفرینش تشبیه ‌می‌کند.

نویسنده: مهران راد

«جنید را پرسیدند؛ چون است که مردم آرامیده بُوَد، چون سماع بشنوَد حرکت اندرو پدیدار آید؟

گفت: آن‌گه که خداوند تعالی فرزندِ آدم را از پشتِ آدم (علیهِ السلام) بیرون آورد بر مثالِ ذرّه و به ایشان خطاب کرد (گفت: الَستُ بربکُم) خوشیِ سماعِ کلامِ خداوند تعالی بر ارواحِ ایشان ریخت. چون سماع شنوند از آن یاد کنند، روح به حرکت اندر آید …»

جنید در این توجیه، تلویحاً دو تشبیهِ مُضمَر دارد؛ یکی آن‌که صدایِ خوانندگان و نوازندگان را به صدایِ خدا تشبیه می‌کند و دیگر این‌که رقص و وجد و حالتِ شنونده‌ی یک قطعه‌ی موسیقی را به حرکتِ مخلوق، به‌ویژه «اشرفِ مخلوقات» در اثنایِ آفرینش تشبیه ‌می‌کند. چیزی که پس ‌از او نیز در منطق‌الطیرِ عطار از تعبیرِ «موسیقیِ خلقت» فهمیده می‌شود:

خه‌خه ای موسیچه‌ی موسی صفت / خیز و موسیقار زن در معرفت

کرده از جان مردِ موسیقی شناس / لحنِ موسیقیّ‌ِ خلقت را سپاس

انگار «مردِ موسیقی‌شناس» با عملِ خود قصه‌ی آفرینش را تکرار می‌کند. این معنی پس ‌از عطار، با صراحتی بیشتر در بیاناتِ مولوی به دفعات و از جمله در دفترِ چهارمِ مثنوی آمده‌است:

ناله‌ی سُرنا و تهدیدِ دهل / چیزکی ماند بدان ناقورِ کُل

...

بانگ گردش‌های چرخ است این‌که خلق / می‌سرایندش به تنبور و به حلق

و ازجمله جایی در دیوانِ شمس، انگار نرقصیدن را در میانِ رقصِ آسمان و زمین غیرِممکن می‌داند:

خورشید و ماه و اختر، رقصان به گردِ چنبر / ما در میانِ رقصیم، رقصان کن آن میان را

پرسش و پاسخی که در ابتدا از جنید روایت شد، به نقل از مترجم و شاگردِ امام قشیری (۳۷۴-۴۶۵ ه.ق) در ترجمه‌ی رساله‌ی قشیریه است(۱) و این را درست پس ‌از حکایتِی مشهور نقل می‌کند؛ که شُتر چگونه از شنیدنِ «حُدا» به رقص و حرکت درمی‌آید. حُدا آوازی است که حادی (حُدا خوان) برای رهوارتر شدنِ شتران می‌خواند:

«محمدِ داوودِ دینوری گوید: "اندر بادیه بودم. مردی مرا مهمان کرد، غلامی دیدم سیاه، بر پای ایستاده و بند بر پایِ او نهاده و اُشتران را دیدم، اندر پیشِ خانه افتاده و مُرده. این غلام مرا گفت: "تو امشب مهمانی و این خداوندِ من کریم است، مرا شفیع باش که تو را رد نکند." خداوندِ خانه را گفتم: "من طعام نخورم تا تو این غلام را رها نکنی." گفت: "مرا این غلام درویش بکرده‌است." گفتم: "چه کرد؟" گفت: "این غلام آوازی دارد خوش و سببِ معاشِ من از پُشتِ این اُشتران بودی، بارِ گران برنهاد و سه‌روزه راه به یک روز بگذاشت به حُدا! چون بار فروگرفتند، اشتران همه برجایِ خویش هلاک شدند! چنان‌که می‌بینی، ولیکن با‌ این ‌همه او را به ‌تو بخشیدم." غلام را بند برگرفت و چون بامداد بود من آرزو کردم که آوازِ آن غلام بشنوم، از وی اندرخواستم، مرد گفت: "ای غلام حُدا کن بر اشتری که بر چاهی آب می‌کشید." حُدا کرد، اشتر رسن بگسست و روی در بیابان نهاد و هرگز من چنان آواز نشنیده ‌بودم به‌ خوشی از هیچ‌کس، من در روی افتادم، آن میزبان اشارت کرد تا غلام خاموش شد."»

و این همان روایتی ‌است که احتمالاً سعدی بر اساسِ آن می‌گوید:

اشتر به شعرِ عرب در حالت ‌است و طرب / گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری

در این جستار از خود می‌پرسیم؛ چه بر سرمان آمده که حتی ذوقِ یک شتر را هم، در وجد و تأثیرپذیری از موسیقی نداریم؟! چرا برایِ شنیدنِ یک آهنگ باید از حدیث و قرآن و کلامِ مشایخ، دلایلِ شاخدار بتراشیم؟ برای نمونه به‌ دلیل‌تراشی قشیری بنگرید؛

«بابِ پنجاه و دوم. در سَماعْ:

قال الله تعالی فبشّر عباد الذینَ یستمعونَ القول فیتّبعونَ احسنه … لام اندر «قول» (ظاهرا مرادش الف‌ولام در القول است) اقتضای عموم کند و دلیل برین ، آنک مدح کرد ایشان را بر اِتِّباعِ احسن …»

دلیلی که جنابِ قشیری تراشیده جالب است؛ می‌گوید همین‌که قرآن گفته «تبعیت از أحسن» معنایش آن است که ما باید به همه‌ی قول‌ها گوش کنیم تا بتوانیم أحسن را از میانشان انتخاب نماییم، لذا خودبه‌خود تحریمِ گوش‌ دادن به موسیقی منتفی‌ است و «القول» در اصل یعنی «اقوال» که به تعبیرِ خودش «اقتضایِ عموم کند» یعنی هر صدایی را شامل می‌شود.

و این رشته دلیل‌تراشی‌ها ـ‌تا پیش ‌از مولوی و تثبیتِ ترنم و رقص در نگاهِ عرفانی‌ـ سری دراز دارد. تا دلتان بخواهد «حرام دانستنِ سماع» و «حلال کردنش» به ضرب ‌و زورِ توجیهاتِ عقلی و نقلی! در «شرحِ تعرف …» و «کشف‌المحجوب» و «کیمیایِ سعادت» و «کشف الاسرار» و کتاب‌های دیگر به‌ خوبی قابلِ ردیابی ‌است.

ادبِ فارسی پیش ‌از آن‌که در چنبرِ چنین تعصباتی گرفتار شود، رقص و ساز و ترانه را ـ‌درمجموع‌ـ همچون باده و باده‌گساری می‌ستود و از آن‌جا که به‌ دنبالِ بازتعریفِ ارزش‌های کهن و مجالسِ باشکوه بود، گرامی‌ می‌داشت.

یکی از این جلوه‌ها زمانی‌ است که فردوسی می‌کوشد فضایِ زندگیِ دهقانِی اصیل و نژاده را تصویر کند. در داستانِ بهرام گور وقتی که شاهِ جوان به‌ صورتِ ناشناس و به‌عنوانِ یک سربازِ جامانده از لشکر به‌سویِ طبقاتِ مختلفِ اجتماع می‌رود، این فرصت به چنگِ فردوسی می‌افتد که خانواده و رسم و آیینِ دهقانان را به تصویر بکشد.

در میانِ شخصیت‌های متعددِ داستانِ بهرام ‌گور، سه دهقانِ کریم‌نهاد به‌شکلی معنی‌دار به هم شبیهند:

۱) مهربُنداد

فردوسی مهربُنداد را «یکی مردِ دهقانِ یزدان‌پرست» معرفی می‌کند. شاه در چراگاه‌های او مشغولِ شکار است و این ‌کار امنیتِ دهقان را به‌ویژه برای چرایِ گوسفندان تأمین می‌کند. صرفِ‌نظر از جزيیاتِ داستان، مشخصاتِ مهربُنداد به ‌قرارِ زیر است:

«پیر» (برون آمد از بیشه مردی کهن)

«آزاده، سخن‌دان و خردمند» (زبانش گشاده به شیرین سخن)

«ثروتمند» (خداوند ِ گاو و خر و گوسفند)

«مهمان‌نواز» (بسی گوسفندانِ فربی بکشت)

«می‌خواره» (یکی خورد و دیگر به بهرام داد)

در توصیفِ مهربُنداد آنچه بیشتر جلوه‌گری می‌کند، کَرم و بزرگیِ اوست که استراحتگاهِ شاه را در سایه‌ی درختان و کنارِ جویبار به مجلسِ شراب تبدیل می‌کند:

بشد مهربُنداد و رامشگران / بیاورد و چندی ز ده مهتران

بسی گوسفندانِ فربی بکشت / بیامد یکی جامِ زرّین به مشت

چو نان خورده شد جام‌های نبید / نهادند پیشِ گل و شنبلید

یکی خورد و دیگر به بهرام داد / بکوشید و بر خوانش آرام داد

در این توصیف «رنگِ جام» و «نخست نوشیدنِ میزبان» از آداب مجلسِ شراب دیده‌ شده و بعدها مکرراً تکرار می‌شود ...

۲) بُرزین

دهقانِ پُرمایه‌ی دیگری که میزبان بهرام می‌شود، بُرزین نام دارد. مشخصاتِ او به‌قرارِ زیر است:

«پیر» (به لب‌ برنشسته یکی مردِ پیر)

«آزاده، سخن‌دان و خردمند» (خردمند پیری و بُرزین به‌نام)

«پدر» (سه دختر برِ او نشسته چو عاج)

«ثروتمند» (همه باغ پر بنده و خواسته)

«مهمان‌نواز» (پیِ میزبان بر تو فرخنده باد)

«می‌خواره» (بیاورد پر می یکی زرد جام)

آنچه در موردِ بُرزین برجستگی دارد، رامشگریِ دخترانِ اوست. ماه‌آفرید، فرانک و شنبَلید دخترانِ بُرزین؛ شاعر، نوازنده و رقصنده‌اند، به‌خوبی آدابِ مجالست و معاشرت را می‌دانند و با وجودِ ثروتِی هنگفت که برزین دارد، سرمایه‌ی اصلی و شگرفِ او محسوب می‌شوند. چنین دخترانی را ـ‌پیش‌از این‌ـ مردِ آسیابان (۲) هم داشت اما سخنِ ما بر سرِ بُرزین است که فردوسی او را دهقانِ پُرمایه خطاب می‌کند و در توصیفِ دخترانش می‌گوید:

برفتند هر سه به ‌نزدیکِ شاه /نهاده به ‌سر بر ز گوهر کلاه

یکی پای‌کوب و دگر چنگ‌زن / سه ‌دیگر خوش‌آواز بربط‌شکن

سه دختر به کردارِ خرّم بهار / بدین سان که بیند همی شهریار

 

۳) ماهیار

نفرِ سوم ماهیار است که فردوسی او را اگرچه «گوهرفروش» و «بازارگان» هم می‌خواند، اما وقتی کنیزش با او سخن می‌گوید، صراحتاً از واژه‌ی «دهقان» استفاده می‌کند؛ «بیامد کنیزک به دهقان بگفت ...» یا در جایِ دیگر؛ «چو دهقان وُرا دید بر پای خاست ...»

 مشخّصاتِ ماهیار به ‌قرارِ زیر است:

«پیر» (کسی مردمِ پیر ازین ‌سان ندید)

«آزاده، سخن‌دان و خردمند» (که ای پیرِ آزاده‌ی نیک‌خوی)

«پدر» (ندارد جز از دختری چنگ‌زن)

«ثروتمند» (به‌ خروار با نامور گوهر است)

«مهمان‌نواز» (ز دیدارِ او میزبان گشت شاد)

«می‌خواره» (بیارید دهقان به جام از نخست)

آنچه در این قسمت مشخّص است، آداب‌دانی‌هایی‌ است که داستان به داستان رو به افزایش و کمال رفته و این‌جا به بهترین شکلِ خود رسیده ‌است. همچنین علوّ‌ِ شخصیتِ دخترِ داستان که به تنهایی به انواعِ هنرها آراسته است. ماهیار دو بار از دخترش به‌نامِ «آرزو» راجع‌ به ازدواج نظر می‌پرسد:

پدر گفت با دختر ای آرزوی / پسندی تو او را به دیدار و خوی

و وقتی که متقابلاً از بهرام می‌خواهد که دختر را به‌ خوبی وارسی‌ کند، به دانشِ فرزندِ خود می‌بالد:

به‌ژرفی نظر کن سراپایِ اوی / همان دانش و کوشش و رایِ اوی

از این سه شخصیت ـ‌با خصوصیاتِ کمابیش مشابه‌ـ به اهمیتِ طبقه‌ی دهقانان پی می‌بریم که در عصرِ ساسانیان، ستونِ فقراتِ کشورداری محسوب می‌شدند و از ارکانِ حکومتِ ایشان، آنچه تا حدی باقی‌ ماند و به عصرِ فردوسی رسید، همین دهقانان بودند. دهقانانی که فردوسی وصف می‌کند، مبلغانِ بزرگ‌منشی و فرهنگ‌اند، مردمی ثروتمند و کریم‌ که آدابِ اجتماعی را تعریف و ترسیم می‌کنند. ایشان اصولِ پرورشِ فرزندان را به ‌خوبی رعایت می‌کنند و به‌ویژه دخترانِشان شایسته‌ی ازدواج و همسری با بهترین مردانِ روزگارند. در خانه‌ی یک دهقان ممکن است خدمه، دستور، کاخ، آبگیر، ایوان، گاو، گوسفند، اسب، نان، میوه، زعفران، گل، یخ، ظروفِ رنگارنگ، بربط، چنگ و کتاب یافت شود اما آنچه حتماً هست جامِ باده و میِ خوشگوار است که ممکن ‌است در اندازه‌هایی بسیار ‌بزرگ عرضه شود (۳).

 

از مقایسه‌ی این شخصیت‌ها ـ‌که طبعاً خانواده‌ی آرمانیِ فردوسی را تصویر می‌کنند‌ـ درمجموع فهرستی از اولویت‌ها را می‌توان برشمرد که «رقص و موسیقی و ترانه» نیز در آن فهرست دیده‌ می‌شود. در نهایت وقتی ‌که داستان رو‌ به پایان است، سروکله‌ی یک خرده‌روایت پیدا می‌شود که در کمالِ دلکشی و دلبری، سر برآوردنِ لولی‌ها را در تاریخ و فرهنگِ ایران‌زمین توجیه‌ می‌کند. این خرده‌روایت قرار است غایتِ دادگریِ بهرام را به خواننده نشان‌ دهد، اما آن‌چه ازآن به ‌دردِ ما می‌خورد، اهمیتِ لولیان در مقوله‌ی خنیاگری و رقص و پایکوبی است. به قولِ مولوی:

مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری / به کویِ لولیان افتد ازآن لولیّ‌ِ سُرنایی

شاهنامه در این خرده‌روایت می‌گوید؛ بهرام در تکمیلِ اقداماتِ دادگرانه، از موبدان و بخردان خواست که مشکلاتِ فقیران را به او گزارش کنند. ایشان در پاسخ گفتند که همه‌ چیز خوب است الا این‌که:

مگر مردِ درویش کز شهریار / بنالد همی وز بدِ روزگار

که چون می گسارد توانگر همی / به‌سر بر ز گُل دارد افسر همی

بر آوازِ رامشگران مِی خورد / چو ما مردمان را به ‌کس نشمرد   

شاه از این شکایت خنده‌اش می‌گیرد که؛ «کارمان به جایی رسیده که باید برای دراویش، تاجِ گُل و رقصنده فراهم کنیم که خدایِ ‌نکرده در موقعِ می‌ خوردن به بزرگان حسادت نکنند!» و از غایتِ داد و دادگری‌ای که داشت، به پدرزنش که پادشاهِ هند بود نامه نوشت که دوهزار لوری/لولی به ایران اعزام کن:

چو نامه به نزدیک شنگل رسید / سر از فخر بر چرخ کیوان کشید

هم آن‌گاه شنگل گزین کرد زود / ز لوری کجا شاه فرموده بود

چو لوری بیامد به نزدیکِ شاه / بفرمود تا برگشادند راه

به هریک یکی گاو داد و خری / ز لوری همی‌ساخت برزیگری

همان نیز خروار گندم هزار / بدیشان سپرد آن‌که بُد پای کار

بدان تا بورزد به گاو و به خر / ز گندم کند تخم و آرَد به‌ بر

کند پیشِ درویش رامشگری / ورا رایگانی کند کهتری

شاه به‌زودی دریافت که لولیان قادر به ادامه‌ی چنین وضعیتی نیستند و اصولاً کشاورزی و دامداری را ـ‌دستِ کم در این سرزمینِ تازه‌ـ از پیش نخواهند بُرد. پس مقرر فرمود که خنیاگرانِ مجلس‌آرا از محلِ «ابریشم‌بها» روزیِ خود را تأمین کنند و به ‌این وسیله، یک طبقه‌ی اجتماعی از هنرمندانِ اهلِ ترانه و رقص و موسیقی در ایران پیدا شدند که از دستمزدِ خدماتِ هنری زندگی می‌کردند. نوستالژیِ برآمده ازاین خرده‌روایت در قرنِ هشتمِ هجری، به‌حدی همچنان اثرگذار بود که حافظ می‌گفت:

کیست حافظ تا ننوشد باده بی‌آوازِ رود / عاشقِ مسکین چرا چندین تجمّل بایدش

 

پانویس‌ها

 

۱ ترجمه‌ی رساله‌ی قشیریه ص۵۹۸ به‌ بعد.

۲ دخترانِ آسیابان چهار نفرند که بسیار موردِ توجه بهرام قرار می‌گیرند. ایشان به همراهِ گروهِ بزرگ‌تری از زنان با دسته‌های گُلی که در دست دارند، در یک بزم به‌صورتِ دسته‌جمعی می‌رقصند که فردوسی از آن رقص به ‌عنوانِ «دست‌بند» نام ‌می‌برد. از حالتِ رقصِ ایشان پیداست که گاهی حلقه‌‌ای که دارند گشوده شده و به ‌صورتِ نخی به صف می‌شوند:

به نزدیکِ پیشِ درِ آسیا / به رامش کشیده نخی برگیا

۳ وزان هریکی دسته‌ای گل به‌ دست / ز شادی و از مِی شده نیم‌مست

...

برِ شاه رفتند با دست‌بند / به رخ چون بهار و به بالا بلند

یکی چامه گفتند بهرام را / شهنشاه ِ با دانش و نام را

برگرفته از مقاله‌ی دارا و ندار در قلمروی بهرام گور از همین نویسنده. برای دریافتِ پی‌دی‌افِ مقاله اینجا را کلیک کنید.

مهران راد، ادب‌پژوه و طنزپرداز ساکن اتاوا کانادا و دبیر بخش کندوکار در ماهنامه هفته‌ی فرهنگ و ادب است.
مشاهده همه پست ها

ارسال نظرات