آخرین دیدار با آخرین بَخشی

واپسین گفت‌وگو با استاد بزرگِ دوتارِ شمالِ خراسان؛ حاج قربان سلیمانی

آخرین دیدار با آخرین بَخشی

در سرمای استخوان سوز علی‌آبادِ قوچان، مهمان استاد حاج قربان سلیمانی هستم، زمستان ۱۳۸۶ است. همان «حاج قربان» که به قول خودش از هر هزار خراسانی، یک نفر هم او را نمی‌شناخت و امّا بسیاری از اهالیِ فرانسه، حتّی نام مقام‌هایی را که در «جشنوارۀ آوینیون» نواخته بود به یاد می‌آوردند.

 

 

سعید رضادوست

پژوهشگر، نویسنده و نوازندۀ دوتارِ شمالِ خراسان

ششم دی ۱۳۸۶ بود که در سرمای استخوان سوز علی‌آبادِ قوچان، مهمان نفس‌های گرمِ «آخرین بخشیِ» موسیقیِ شمالِ خراسان، استاد حاج قربان سلیمانی، بودم. همان «حاج قربان» که به قول خودش از هر هزار خراسانی، یک نفر هم او را نمی‌شناخت و امّا بسیاری از اهالیِ فرانسه، حتّی نام مقام‌هایی را که در «جشنوارۀ آوینیون» نواخته بود به یاد می‌آوردند. نامِ «حاج قربان» برای بسیاری، اسبابِ نان‌آوری و نام برداری بود و احتمالاً خواهد بود. برخی به تقلّب، عکسی از امضای او را بر جلد آلبوم‌هایشان درج کردند تا با بهره‌گیری از شهرتِ نامِ آن استاد بی‌مانند، پرده‌ای بر سرِ صد عیبِ نهان و آشکارِ خویش بیفکنند و گروهی نیز بدونِ رضایت او، آهنگ‌ها و پنجه‌اش را به صدایِ خویش پیوند زدند بی‌آنکه حقّی مادی و معنوی برای او متصوّر باشند. حاج قربان، تقریباً ۳ هفته پس از این آخرین دیدار، در روز سی‌ام دی‌ماه، خرقه تهی کرد در حالی که آرزو داشت آلبومِ چندین ساعت دوتارزنیِ خویش در مشهورترین مؤسسۀ ضبط و نشرِ موسیقی ایران را بشنود و ضوابطی را برای نشرِ آن تا زنده است، تدارک ببیند.

گفت‌وگویی که در پی می‌آید چکیده‌ای از سخنانی است که در آن آخرین دیدار میان ما جاری شد.

استاد حاج قربان سلیمانی! این روزها بسیاری معتقدند که اصالتِ دوتارِ شمالِ خراسان به دلیل رعایت نکردن برخی از اسلوب‌ها در نواختن و خواندن درخطر است. نظر شما دراین‌باره چیست و اگر با این موضوع موافقید علّت آن را در چه می‌بینید؟

بگذارید من با یک خاطره پاسخ شما را بدهم. در جلسه‌ای نشسته بودیم. آقای اسدیان هم مهمان ما بود. پرسیدند: «آقای سروَر احمدی شما چه آهنگی می‌زنی؟» او هم یک آهنگِ تربتی را شروع به نواختن کرد. رو به آقای عسگری کردند و از او پرسیدند که: «شما چه می‌زنی؟» او هم گفت: «من نوایی می‌زنم». من هم کنجی نشسته و ساکت مانده بودم. از آقای میرزایی همان سؤال را پرسیدند و او گفت: «من چهارگاه می‌زنم». باز هم من چیزی نگفتم. اسدیان در پاسخ به میرزایی گفت: «چهارگاه مال شما نیست. چهارگاه مال موسیقیِ سنّتی است». من گفتم: «آقای اسدیان! اجازه دهید هر کس ازیک‌طرف شروع به نواختن کند تا ببینیم چه می‌کنند. هر کس هر چه دارد بریزد روی دایره». دُردیپور چند تا شعر و آهنگ خواند و پشت سر او چند تا اجرای دیگر هم ارائه شد و ذوقِ من آمد بالا. گفتم: «آقای اسدیان! متأسفانه این روزها هرکس یک تکّه چوب دستش گرفته و از اوّل و آخرش هم اطّلاعی ندارد. این آهنگ‌هایی که زده می‌شود مالِ چه کسی است؟ این آهنگ‌ها مالِ کجاست؟ پنجه‌اش مربوط به کیست؟» استاد بیانی که به این موسیقی آگاه بود رو به جمع کرد و گفت: «این آهنگی که آقای عسگری اجرا کرد نوایی نبود، اینکه زده شد هوایی بود!» بعدش من رو به جمع گفتم: «من آهنگ‌ها را الآن می‌زنم و ریشه‌ی آن‌ها را هم می‌گویم و کلامشان را هم می‌خوانم.» به خدا! وقتی تار را کوک کردم، پنجه را چنان ریختم... پنجه، پنجه‌ی آن سال‌ها... ای خدا... گفتم: «بروید استاد ببینید. هرجا رسیدید، حرف را روی آب رها نکنید. اوّل ببینید آهنگ مالِ کجاست؟ نوایی مالِ چه کسی است؟» نواییِ تربت‌جام که نوایی نیست. اصلِ نوایی، متعلّق به موسیقی شمال خراسان است. گفتم: «وقتی امیرعلی شیر نوایی یک کتابِ مخصوص نوشته به زبان ترکی دربارۀ مقام نوایی، کدام‌یک از این افراد آن را دیده و خوانده‌اند؟» مثلاً تربتی‌ها، دوبیتی‌هایی با مقام نوایی می‌خوانند و آخرش می‌گویند: نوایی نوایی... گفتم: «پسر جان! نوایی هرچه می‌گوید در شأنِ حضرتِ رسول و الهیات می‌گوید. شما از کجا صحبت می‌کنی؟ اوّل شعر را بخوانید و بفهمید، بعد مقام را بنوازید. حرفی نزنید که مردم به شما بخندند.»

من سال‌ها زحمت کشیدم و این شعرها را به‌صورت مرتّب در این کتاب نوشته‌ام. همه‌اش دستخطِ خودم است. چه شعرهایی درست کردم! چه داستان‌هایی فراهم آوردم! یک گنجینۀ ملّی شده است؛ اما چه کسی قدر این را می‌داند؟

این شعرهایی که می‌فرمایید عموماً در جایی ثبت نشده‌اند و هر چه در دسترس وجود دارد از میان آوازهایی است که از حاج محمدحسین یگانه و شما باقی‌مانده.

ببین عمو! صحبت شما درست است اما من سال‌ها زحمت کشیدم و این شعرها را به‌صورت مرتّب در این کتاب نوشته‌ام. همه‌اش دستخطِ خودم است. چه شعرهایی درست کردم! چه داستان‌هایی فراهم آوردم! یک گنجینۀ ملّی شده است؛ اما چه کسی قدر این را می‌داند؟

آیا کسی برای انتشار این‌ها به سراغ شما آمده است؟

(می‌خندد)، بعد از مرگ، قدرِ آدم را می‌دانند. بعد از مرگ تازه می‌فهمند چه کسی بوده‌ای و آن‌وقت هم نهایتاً می‌گویند «خدا رحمتش کند».

شعرهایی را که الآن با دوتار می‌خوانند، شنیدهاید؟ این سبک و شیوه را تأیید می‌کنید؟

کلاً مردم به نرخِ روز زندگی می‌کنند. اصلِ تار که از بین رفته است. آن چیزی که آبا و اجداد ما می‌زدند و می‌خواندند از میان رفته است. چون امروزی‌ها نمی‌توانند به آن شیوه اجرا کنند. تاب‌وتوانش را ندارند. باباجان! الآن گاه می‌بینی یک قطار شعر می‌خوانند و آدم شاخ درمی‌آورَد. آهنگ‌ها را باید به مناسبتِ کلام درست کنی. آن بنده‌ی خدا در آهنگ دارد گریه و التماس می‌کند، تو با رقص می‌خوانی؟! این دیگر چه آهنگی است؟ او زارنجی می‌خواند و گریه می‌کند، تو چه می‌خوانی؟

بعد از مرگ، قدرِ آدم را می‌دانند. بعد از مرگ تازه می‌فهمند چه کسی بوده‌ای و آن‌وقت هم نهایتاً می‌گویند «خدا رحمتش کند».

شیوه‌‌ی خواندن چطور؟

اصلِ دوتار در پنجه‌ی آن است. اگر پنجه‌ات قوی شد و رو و رنگ پیدا کرد اوج می‌گیری وگرنه صدسال هم که کار کنی و بزنی و بخوانی به هیچ جایی نخواهی رسید. کلام هم مثل تکه گوشتی می‌مانَد که روی اجاق گذاشته باشی. باید آن را خوب بپزی تا آماده شود. کلام را باید بسوزانی.

ولی برخی افراد که با امضای تأییدِ شما آلبوم منتشر کرده‌اند چندان به سبک شما نمی‌خوانند و نمی‌نوازند.

والا چه بگویم! می‌دانم که الآن در تهران سه‌، چهارتا بچه جمع شده‌اند و روزنامه پُر می‌کنند که ما شاگرد حاج قربان بوده‌ایم. آن‌ها ده روز هم پیش من نیامده‌اند، ولی همه‌جا را پرکرده‌اند که ما شاگردِ حاج قربان بوده‌ایم.

استاد! کدام‌یک از سفرهای خارج از کشور برایتان بیشتر خاطره‌انگیز شد؟

من سفر زیاد رفتم. آوینیونِ فرانسه، نیویورکِ آمریکا، لس‌آنجلس، سانتاباربارا... در فرانسه خیلی عجیب شد. نمی‌دانم نوارش را کجا گذاشتم. زن که مُرد، حاجی هم مُرد، آهنگ هم مُرد، نوارها هم مُردند. جماعتِ فرانسوی آن‌چنان نعره می‌کشیدند از اجرای من که بیا و ببین... خدایا توبه... من می‌خواستم حرکت کنم و بیایم پایین ولی رها نمی‌کردند. برنامه‌ی ما باید چهل دقیقه می‌بود ولی دو ساعت و بیست دقیقه به طول انجامید. صدای من هم که چه بگویم... پسرِ دُردیپور به علیرضا می‌گفت: «حاجی مثلِ ببر آمده وسط خیابان. در اینجا هزار تَن از هنرمندانِ سراسرِ جهان خوابیده، کجاست صدای یکی از آن‌ها؟»

سفر به آوینیون فرانسه...، نمی‌دانم نوارش را کجا گذاشتم. زن که مُرد، حاجی هم مُرد، آهنگ هم مُرد، نوارها هم مُردند.

از اجراهای ایران کدامشان برایتان خاطره‌انگیزتر بودند؟

سال ۱۳۷۰ در پارک دانشجوی تهران برنامه داشتم. همان روز شجریان بعد از اجرای من از جا حرکت کرد و خودش را روی سر من انداخت. گفتم: «چه‌کار می‌کنی محمدرضا جان؟! من یک روستایی ِ ناسوادم». گفت: «حاجی! چه می‌گویی که من تو را به استادی قبول کردم». آن برنامه هم بیش از دو ساعت طول کشید و در تمام مدّت، شجریان مثل پروانه دور من می‌چرخید. مرتّب هم عکس می‌انداختند تمام ملّت. اصلاً غوغایی شده بود. به خدا اصلاً چه کسی جرئت می‌کرد آن دوران پیشِ من بیاید و ساز بزند. الآن که دیگر این مرض تمام اعضای بدنم را گرفته. فقط دعا کنید خدا زودتر مرا خلاص کند.

استاد بمانید! برای همه‌ی ما بمانید!

نه عمو جان! هر چیزی یک‌وقتی دارد. میوه که رسید از درخت میافتد. ۸۴ سال از خدا عمر گرفتم. شوخی هم نیست. خدا ایمانِ کامل به ما بدهد. دیگر هیچ‌چیز نمی‌خواهم؛ نه آواز، نه آهنگ، نه نَوایی، نه مُلک، نه زن، هیچ‌چیز. این مسیر را طی کرده‌ایم دیگر.

استاد! نصیحتتان برای ما چیست؟

من می‌گویم یک نفر آدم که هنرمند شد، تمام زن و بچه‌ی ملّت، زن و بچه‌ی خود او به‌حساب می‌آیند. باید از چشمْ کور باشد، از پا لنگ. زبانش پاک باشد مثل عروسِ دهن‌بسته. اگر کج بروی، روزگار هم با تو کج خواهد شد پسر جان! اگر خدا خواسته باشد و تو هم همت کنی، خدا با توست. خدا بخیل نیست.

ارسال نظرات