ای خدا بندگانت را بیامرز و مرا نیامرز بر آنان رحمت فرما و بر من رحمت مکن زیرا من برای خود با تو در پیکار، و برای گرفتن حق خود، طلبکار نیستم با من هر چه خواهی کن |
صدای جیرینگ جیرینگ برخورد رشتههای زنجیر با زمین، اهالی کوچه و بازار و خانهها را به خود میخواند. مردمی که به تماشا میآمدند مردی را میدیدند که دستوپایش در زنجیرهای قوی بسته است و بهسختی راه میرود.
مرد اسیر چهرهای خندان داشت و با نگاهی قدرتمند و سرفراز به مردم مینگریست. بعضی با خشم و تنفر، او را «زندیق» فریاد میکردند. بعضی هم با نگاههای حاکی از دلسوزی برای او اشک میریختند. داروغههای تازیانه به دست، مردم را از نزدیک شدن به او بازمیداشتند و گاهی نیز شلاقی بر سر و روی مرد در زنجیر نثار میکردند تا مجبورش کنند تندتر گام بردارد. ولی او بیاعتنا به تحسینها، دلسوزیها، دشنامها، و تازیانهها به همه لبخند میزد و لبانش، بیصدا، به تکرار کلمهای میجنبید.
لحظه به لحظه با افزوده شدن جمعیت، سروصدا و همهمه – مخلوطی از ناسزا و سخنان تحسینآمیز افزایش مییافت. داروغهها برای گشودن راه، به خشونت دست میزدند. داغیِ گردآلود هوای بغداد گرمی معرکه را دامن میزد.
چوبهی داری از دوردست دیده میشد که چند داروغه از آن پاسداری میکردند. مردی که پیدا بود زندانی او را میشناسد و در جلوی صف تماشاگران ایستاده بود خطاب به زندانی فریاد زد:
«عشق چیست؟»
مرد در زنجیر، با همان تبسم دائمی، بیدرنگ پاسخ داد:
«امروز بینی، فردا بینی، و پسفردا بینی!»
حسین منصور حلاج سنگین گام برمیدارد. با جان جانان وعدهی دیدار دارد، در فراسوی زمان و مکان… و چنین است که دشنام و سنگ و کلوخی که بهسوی او پرتاب میشود، و نیز کلامهای تحسینآمیزی که نثارش میگردد، دگرگونی در او ایجاد نمیکند. او اکنون جهان کثرت را بهفرمان معشوق ازلی پشت سر گذاشته و به آستانهی وصال رسیده است؛ اما میداند که پیش از گذر از آستانهی وصال، نخست باید با خون وضو کند و بعد، در نمازگاه عاشقان، نمازِ عشق بگذارد. دیگر تازیانهی مراقبانی که میخواهند وادارش کنند با پاهای بسته در زنجیر، تندتر گام بردارد، اثری بر او ندارد. اصلاً دردی حس نمیکند، که سراپا شوق و کشش است. در چنان خلسهای است که هر چه میبیند و هر صدایی که میشنود از «او» میداند. دشنام و تحسین برایش ندای حق است.
تن زخمناک و کبودش سنگینی زنجیرها را بر دستوپا حس نمیکند. چنان گام برمیدارد که گویی بر روی ابر راه میرود. وجودش – سراسر ذرات وجودش – مسخّر و مغلوب «او» ست:
«انا الحق.»
چرا جز انگشتشماری از یارانش، مردم، و همهی عالمان درنیافتند که این منصور حلاج نیست که «انا الحق» را فریاد میکند، بلکه «او» ست که بر زبان منصور جاری است. شاید هم فهمیدند ولی تاب حضور چنین عاشق پاکباز، و حقیقتگوی بیپروایی را در میان خود نداشتند. عاشقی که سخنش دلها را میلرزاند و با سحر کلام معرفت آمیز خود بهآسانی حتی مردم عام را به خود جذب میکرد، همان عالِمانی که بیان «انا الحق» را از زبان بوتهای بیجان در طور سینا بهراحتی و بیچونوچرا پذیرفتند و در باورشان نشاندند. چگونه است که آن را قدسی دانستند و این را سنگباران کردند.
وا باشد انا الحق از درختی چرا نبود روا از نیکبختی؟
این چه مردماناند که بانگ «انا الحق» را وقتی از یک بوتهی شعلهور برمیخیزد ستایش میکنند، ولی همان آوا را از زبان مردی پرورش یافتهی مکتب توحید که ندای «یُحِبّهُم و یُحبّونه» را با ذرّه ذرّهی وجودش دریافته و در جانش نشسته، کفر میشمارند؟!
حلاج، عاشق بیقراری که روی به وعدهگاه معشوق دارد، همچنان با شور و شوق و تبسم بر لب، پیش میرفت و صدای جرینگ جرینگ زنجیرهایش فضا را میشکافت.
مردم برای او و بر ضد او فریاد سر میدادند و چیزهایی میگفتند:
صوفی دیوانه!
حسین! با دلهای ما سخن بگو!
کافر بیباک!
حق… انا الحق!
به دنبال آخرین شعار، ولولهای در مردم افتاد و چندین صدای در هم آمیخته که «انا الحق» را فریاد میکردند، فضا را پر کرد. چهرهی حلاج برافروخته شد و لرزشی در اندامش افتاد. دستهای به زنجیر بستهاش را به آسمان بلند کرد و در حالی که رویش به مردم بود نعره زد:
«حق، انا الحق.»
تازیانهی پاسبانان بر کتف و پشت او فرود آمد. مردم هیجانزده، همچنان فریاد میزدند. جمعی انا الحق میگفتند و جمعی دشنامهای تهدیدآمیز میدادند و کمکم، با فشار به همدیگر، به حلاج نزدیک میشدند. چیزی نمانده بود که او را در میان بگیرند و معلوم نبود چه میشد. داروغهها بیدرنگ برای خاموش کردن مردم با شلاق به آنان حمله بردند. وضع تا حدودی عادی شد.
اما منصور کجا بود؟ عاشق حق در شعلهای که پروردگار در کهکشان وجودش برافروخته بود میسوخت و تحسینها، لعنها، نفرینها، تازیانهها، و حتّا نیش شمشیر جلاد را هم حس نمیکرد.
مردی که ابوالحسن حلدانی نام داشت و حلاج را میشناخت، از میان جمعیت پیش آمد و خطاب به حلاج با صدای بلند گفت:
«ای شیخ! این احوال به چه یافتی؟»
حلاج، لبخند بر لب و با سیمایی گشاده پاسخ داد:
«از نوازشهای جمال او، که مشتاقان وصال را جذب میکند.»
سپس درحالیکه پیدا بود سرمست است، چنین سرود:
«آنکه مرا به مهمانی خواند تا خاطرم را آزرده نسازد،
از همان جام به من نوشاند که خود نوشیده بود
– چنانکه میزبان با میهمان رفتار میکند –
و چون جامها به گردش درآمد،
نطع و شمشیر برای کشتن خواست!
… هر که با اژدها در تابستان بادهگساری کند،
چنین سرانجامی دارد.»
۱۱ فروردین سال ۳۰۱ خورشیدی است، و شب از نیمه گذشته است.
زندانی پرآوازهی بغداد در اتاق تنگ و تاریک زندان، به نماز برمیخیزد. آثار شکنجه و تازیانه بر سروصورت و اندامهای زندانی نمایان است. در پایان نماز، پس از دو سجدهی طولانی، سربلند میکند و به مناجات میپردازد:
«بار خدایا!…
از نور عزّت تو روشنی میگیرم
تا همهی فرمان خویش را – آنچه میخواهی – آشکار گردانی…
بار خدایا!
هر آنگونه که بخواهی آشکار میشوی،
– همچنان که اراده فرمودی
و در زیباترین صورت آشکار شدی –
همان صورت که در آن،
نفس ناطقه همراه با دانش و سخنوری و توانایی و برهان،
نهاده شده است.
سپس بر شاهد هستی خودت در ذات فرودینت (۱)، عزت نهادی…
… اینک،
من دستگیر و زندانیشده،
و کشته و سوزانده شدم.
بادهای سخت،
جزء جزء وجودم را برداشته
و در هوا پراکنده کرده است.
هر ذرّه از ذرّات عطر پیکر من،
که مظان و مهبط تجلیات است،
از بزرگترین کوهها بزرگتر است…
به تو خبر مرگ دلهایی را میدهم
که… ابرهای وحی،
دریاهایی از حکمت و معرفت در آنها فروباریده است…
خبر مرگ زبان حق را میدهم،
که دیری است مرده…
به تو خبر مرگ سخنِ رسا و آشکاری را میدهم،
که سخنانِ هر زبانآور آگاهی در برابر آن، سر به کرنش فرود میآورد…
سوگند به عشق پاک تو، که به تو،
خبر مرگ اخلاق والای مردمانی را میدهم
که ستوران آنها برای فرمانبرداری تربیت شده بودند (۲)
و اکنون، همهی آنان در گذشتهاند
و از آنان نه چیزی پیداست و نه نشانی
– همچنان که مردم «عاد» درگذشتند و ساکنان شهر «ارم» نیست شدند –
و گروهی را بر جای گذاشتند که
همواره سرگردانی و گمراهی خود را پیروی میکنند
و از مردمان کر و گنگ، بلکه از ستوران نیز، نادانترند.»
سپس در سکوتی دیرپا فرو میرود.
منصور سالخورده هر جا میرفت، پسرش، حسین، را با خود میبرد. فقر و بیکاری او را وادار ساخته بود تا زادگاهش، بیضا، را ترک کند و روی به باختر آورد. چه دوران سخت و توانفرسایی بود- شهر به شهر و محله به محله به دنبال کاری برای تهیهی یکلقمهنان برای خانوادهای گرسنه. گاهی که در پرسه زدنهای بیحد خسته میشد کنار جاده مینشست، کمان حلاجی را بر سر زانو به دست میگرفت، مشته را با دست دیگر بر زه کمان فرود میآورد که صدایی دلانگیز از آن برمیخاست. گاهی نیز نوازنده با صدای سحرآمیز سازش همنوا میشد و کودک در لذتی سرشار فرومیرفت.
به شهر «واسط» که رسیدند پس از جستوجوی فراوان، منصور در محلهی فقیرنشین «موالی» خانهای دستوپا کرد و در یک کارگاه نساجی و در استثمار عربها، به کار مشغول گردید. دوران سخت و مرارت باری بود و حسین خردسال خوب حس میکرد بر پدرش چه میگذرد. عربها آنها را به چشم بردگان آزادکردهی خویش مینگریستند – موالی.
حسین باوجود سن کم، پا بهپای پدر، در کارگاه نساجی به او کمک میکرد. گاهی که خستگی ِ دستهای پدر را در چهرهاش میخواند، مشتهی پنبهزنی را میگرفت و بهجای پدر، بر زه کمان مینواخت.
حسین سالهای کودکی و نوجوانی را بدینسان در بینوایی و فقر مطلق و خوارداشتِ عربهای مسلط گذراند و بزرگ شد. دانشهای مکتبخانهای را تا آنجا که امکان داشت، بهفرمان استعداد ذاتی، فراگرفت و به دنبال دانشاندوزی راهی دیارها شد – بیضا، تُستر، واسط، بغداد، و…
حسین خیلی زود دانشهای رایج آن زمان، نحو زبان تازی، بدیع و بلاغت، را بیاموخت و ذهن خود را از اشعار، امثال، خطبههای بلیغ و مشهور انباشت. بعد هم «تفسیر» و «دانش کلام و حدیث». در بصره، که جاذبهای بسیار برای او داشت، به محفلهای شعر و ادب و خطابه راه یافت. با احوال و سخنان نقلشده از رابعه عدویه و حسن بصری آشنا گردید. برای گذران زندگی، معلم مکتب شد، در بازار برای مردم نامهنویسی کرد، وعظ کرد و به دوستداران غنا شعر و موسیقی آموخت.
عشق به قرآن، حسین را به حلقههایی که در مسجدها دایر میشد، و گوش ایستادن به قرآنخوانی، تفسیر، شأن نزول و تأویل آیهها کشاند، که برایش بسی خوشایند و دلانگیز بود و او را به هیجان میآورد… در بصرهی آن روزگار، در چهارسوها و مسجدها و زیارتگاهها حلقههای بحث در قرآن، بحث در فقه، بحث در ادیان و اشعار و کلام، برپا بود و حسین هر زمان که فراغت داشت در کنار این حلقهها میایستاد و بهره میگرفت. چندی هم به حلقههای اهل بحث پیوست.
شور و هیجان برای یافتن نایافتهها او را از بصره به تستر نزد سهل تستری کشاند و صحبت او را درمان درد خودیافت. سهل – مقتدای سالکان طریقت – او را پذیرفت. آموزشهای «سهل» انبوهی از ریاضت بود و در خانهاش، تصوف عبارت بود از بریدن از خلق، گرسنگی دائم، ذکر دائم، و مجاهدت با نفس از راه توبهی دائم.
سرانجام روزی فرارسید که حسین با شیخ و آموزشهای آزاردهندهاش و شهر تستر بدرود گفت و به بصره بازگشت.
در بصره به خدمت عمرو بن عثمان مکی رفت – صوفی صادق و سادهدل و بیوسواس. وی تربیتیافتهی ابوالقاسم جنید، و در بصره از احترامی ویژه برخوردار بود. عثمان مکی، حسین را به خلوت نشاند و پس از چندی او را خرقه پوشاند. حسین چنان دلشاد شد که اگر خلعت خلیفه را به او پوشانده بودند بدان اندازه خوشحال نمیبود. زناشوییاش با اُم حسین کربنایی، دختر شیج ابویعقوب اقطع، صوفی مورداحترام، نیز دلشادی دیگری به او ارمغان کرد؛ اما چون به رعایت سنت، برای ازدواج از شیخ خود عمرو مکی، اجازه نگرفت – و این از سر ناآگاهی بود- عمرو او را از خود راند. چه شگفت!
بیستساله بود که به خدمت جنید درآمد و به مدت بیست سال در مجلس او رفتوآمد داشت. در آن مجلسها بود که با شبلی خراسانی و ابوالحسن نوری آشنایی یافت؛ اما جنید از روش و گفتار او ناخشنود بود و او را فضول، کنجکاو، و نهایتاً مدعی میخواند. اینگونه رفتارها سرانجام به قطع ارتباط حلاج با جنید انجامید.
روایت شده است که روزی در مجلس جنید، بر زبانش رفت: «انا الحق!» جنید گفت:
«خیر! تو بهواسطهی حق وجود داری… کدام چوبهی داری به خونت رنگین خواهد شد؟»
حسین حلاج بیدرنگ، ولی با آرامش، پاسخ داد:
«آن روز که من سرِ چوبپارهای سرخ کنم، تو جامهی سپید صوف را از تن درآورده، جامهی فقیه بر تن خواهی پوشید (۳).»
حسین ناگزیر به بصره بازگشت. در بصره، صوفیان هم این بار، او را از خود طرد کردند. شایعهها و تهمتهای فراوان دربارهی او بر سر زبانها بود. متهم به سحر و جادو و دعوی معارضه با قرآن شده بود.
بدین ترتیب، بصره نیز برایش تحملناپذیر گردید و بار دیگر به تستر برگشت.
هنگامیکه میخواست بصره را ترک کند، پرسیدند:
«چرا؟»
گفت:
«مردمان دربارهام شایعهسازی کردهاند که دلم آنها را تحمل نمیکند.»
پرسیدند:
«مردم چه میگویند؟»
حلاج پاسخ داد:
«میگویند من کارهایی کردهام – بدون آنکه با من در حقیقت آنها گفتگو کنند. میگویند، دعاهای حلاج مستجاب میشود و خدا یار اوست. من کیستم که لایق چنین کارهایی باشم؟ و حالا من حقیقتی را برای شما میگویم: مدتی بود که کسی دِرهمی چند برای من آورده و مرا گفته بود که میان بینوایان پخشکن… آنها را زیر یکی از حصیرهای مسجد بزرگ، کنار ستونی در گوشهای که میشناختم نهادم. فردای آن روز به کنار ستون مسجد رفتم و برای ادای نماز نشستم. گروهی فقیران گرد مرا گرفتند و نمازم را بر هم زدند. من گوشهی حصیر را بالا گرفتم و درهمهایی که روز پیش آنجا نهاده بودم برداشتم و به آنان دادم. آنها رفتند و برایم شایعه ساختند که اگر دست بر زمین بزنم، درهمهایی به دستم میرسد!»
حلاج بین سالهای ۲۶۵ تا ۲۸۱ خورشیدی، یعنی فاصلهی بین حج نخست و سومین (واپسین) حج، سفرهای زیادی کرد و تا چین پیش رفت. در این سفرها میکوشید آیین و اندیشهی خویش را به مردم، بشناساند.
در سفرهایش جامهی صوفیان را کنار گذاشته و کلیجه (قبا=قفطان) به برمیکرد. اغلب شبها را در رباطها و مسجدها میگذراند و روزها را به وعظ و تبلیغ میپرداخت. بیپروا و بیقید بود و بیهیچ تشریفاتی با بازرگانان دیدار میکرد. در حضور پادشاهان بیباک و جسور بود. با بزرگان قومها و گروهها و «اهل کلام» به مشاجره قلمی میپرداخت و با هر گروهی – معتزله، شیعه، سنی – به زبان خودشان سخن میگفت و مناظره میکرد.
در سفر پیاده میرفت، با عصایی در دست و سرعتی اندک، و معمولن در پشت کاروانهای شتر و گاهی سوار بر شتر. گاهی هم دیدهشده که ۷۰ تا ۴۰۰ مرید او را همراهی کردهاند.
به سبب رشد و نمو در شهرهای عربزبان با زبان پارسی آشنایی کافی نداشت و با مردم پارسیزبان توسط مترجم صحبت میکرد. کسانی از مریدان او، در هر مکان، درسهای او را به زبان محلی، همزمان، ترجمه میکردند.
دریکی از سفرها، حلاج با مرید وفادارش، احمد بن فاتک، از نهاوند میگذشتند. از دوردست صدای سُرنا و دهل میآمد. حلاج پرسید:
«چه خبر است؟»
احمد پاسخ داد:
«خبر این است که امروز نوروز است.»
حلاج آهی از دل برکشید و گفت:
«نوروز ما کی خواهد آمد؟»
فاتک پرسید:
«فکر میکنی برای تو چه زمانی نوروز خواهد آمد؟»
حلاج ایستاد، نگاهی به دوردست آسمان انداخت و لبخند زد:
«روزی که مرا بردار آویخته باشند، تا بدینسان به قرب الاهی رسیده باشم!»
حلاج طی سفرهای خود با علم کیمیاگری و پزشکی آشنا شد. اصطلاحهای این علوم را در بحثهای گوناگون بکار میبرد. شاید همین، بنیاد برخی از شایعهها دربارهی جادوگری او بوده است. با پزشکان بیمارستان معروف گُندی شاپور، بهویژه محمد زکریای رازی، دوستی داشت. حکمت و فلسفه را نیز فراگرفته و با فلسفهی ادریسی نیز، که ریشه در علوم یونانی و کیمیاگری داشته، آشنا بوده است.
حسین در سالهای آشوب قیام بردگان و شورش «صاحب الزنج» دو بار به مکه رفت و بی ارشاد هیچ شیخ، توشهی بسیار از علم و معرفت اندوخت. بار اول، یک سال در مکه ماند –یک سال روزه، ریاضت، و گوشهگیری. مکه برای او سرزمین الهام و دریافتهای روحانی بود.
یکی از شعرهایی که در مکه بر زبانش رفت، پیشاپیش خودش به بغداد رسید و زبانزد مردم کوچه و بازار، از خرد و کلان، گردید:
«من آنم که دوستش دارم،
و آنکه دوستش دارم، من است.
ما دو جانیم که در یکتن گردآمدهایم:
چون در من نگری او را نگریستهای،
و چون در او نگری، ما هردو را دیدهای.»
این عاشقانهی پرشور را خنیاگران شهر، ترانهخوانی میکردند. مردم کوچه و بازار از آن لذت میبردند و حتا در تنهایی آن را زمزمه میکردند. اما برخی صوفیان بغداد، همانند شیخان حرم در مکه، که در شعر حلاج نشانههای کفر و الحاد یافته و به او بدگمان شده بودند، آن را کفر میشمردند. ابوالقاسم جنید، شیخ صوفیان بغداد که اینگونه سخنان را زیاد از حلاج، شاگرد سابق خودش، شنیده بود، به همهی مریدان توصیه میکرد که از حلاج دوری گزینند و با او نشستوبرخاست نکنند. راویان حدیث، فقیهان، و اهل کلام نیز این شعر و گویندهاش را درخور تکفیر دانستند. اما شعر همچنان دهانبهدهان میگشت و بر زبانها جاری بود. بدین ترتیب، سران و پیشوایان شهر، پیشبازی خصومتآمیز برای حسین حلاج تدارک دیدند.
سرانجام در سال ۲۸۱ خورشیدی پس از بازگشت از واپسین (سومین) زیارت کعبه، خانهای در بغداد برای خویش بنا کرد که خانقاه، محل پذیرایی، و سخنرانیهای او شد. وی که دیگر به تکامل روحانی و عرفانی دستیافته بود، از این مکان برای خلوتنشینی، نماز شب و مناجات بهره میگرفت. هم در آنجا به مریدانش پند میداد که ده روز عزلت گزینند و تنها به کار.» ذکر» و روزه بپردازند. این مکان، گوشهای دورافتاده بود در گورستان بزرگ مقابر الشهدا.
در همین مکان بود که یکشب در زیر پرتو ماه، یکی از مناجاتهای بسیار زیبا و پرمعنا و شگفتانگیز او بر زبانش جاری شد. قاضی ابن حداد مصری (به نقل از ابو حسین بصری) روایت کرده که، «در شبی روشن از پرتو ماه، از خانه برون شدم تا بر سر گور ابن حنبل نماز بگزارم. آنجا، از دور، مردی ایستاده دیدم، روی بهسوی قبله. بدو نزدیک شدم بیآنکه او پی ببرد. او حسین منصور بود که میگریست و میگفت:
«ای آنکه مرا بامحبت خود سرمست کردهای و در میدانهای قُرب خود سرگردان ساختهای، تنها تو در انفراد قِدَم منفرد هستی؛ و تنها تو در مقعد صدق بر خود گواهی میدهی – گواهی تو به عدل است نه بهاعتدال؛ دور تو به عزل است نه به اعتزال؛ حضور تو به علم است نه به انتقال؛ غیبت تو به احتجاب است نه به ارتحال. هیچچیز بر بالای تو نیست تا تو را در سایهی خود گیرد؛ چیزی بر زیر تو نیست که بر آن بُرده شوی؛ چیزی فرا پیش تو نیست تا تو را محدود سازد؛ و چیزی فرا پس تو نیست که به تو پیوندد. به حرمت این قُربهای مقبول و این مراتب مسئول از تو میخواهم که مرا به خود وانگذاری ازآنپس که مرا ربودهای؛ و نفس مرا به من ننمایی ازآنپس که از من نهان ساختهای. بر شمارهی دشمنانم بیفزایی و کسانی را که در پی قتلم برخاستهاند، بیشمار فرمای!»
در ورود به بغداد، ایمان سرشار حلاج او را برانگیخت تا در گذرگاههای عام، در مسجدها، در برابر مردم مسلمان و در میان بتپرستان، در محضر بزرگان شهر و در نزد مردم عادی، بیباکانه و باارادهای راسخ به دعوت علنی دست بزند و آداب و قواعدی را که برای خود نیکو یافته، و حاکی از زندگی بر پایهی توکل و تسلیم و خضوع و خشوع پرشور بود، تبلیغ کند.
به تحلیل لویی ماسینیون فرانسوی، «جان کلام دعوت حلاج عبارت بود از: تقدس و تنزّه ذات الاهی و حضور خداوند در نفوس صالحان، در پرتو لطف خویش. وحدت الاهی نتیجهاش کمال بخشیدن به شخصیت عارف، قدسی و الاهی گرداندن آن و عضوی زنده و آزاد ساختن آن است.»
«حلاج بیپروا به نام خدای یکتا و متحد سخن میگفت. از فرط هماهنگ کردن ارادهی خدا با احکام شرع، دیگر چیزی را احساس نمیکرد مگر عینِ ᾽کُن!᾽ خدا در محکمهی ضمیر او بهعنوان اصل تمیز، در هریک از حالتهای وی حضور دارد. او خود را براثر حضور محرکی ازلی – ابدی، یعنی محرک روح الاهی (شاهدالقِـدَم)، به بیان ᾽کُن!᾽ وادار میبیند: <برای ما روایت شد (حدثنا) از سبز شدن گیاهان، از الوان انوار (گلها)، از حیات قدس (الاهی). جنان به ما نزدیک میشود هر روز بارها و بر زمین مقدس هرسال یکبار، به صورت.>.»
مشرب وی دعوت به پرستش خدای یگانه، با تأکید در باب تحقق تدریجی حضور وی در دلها بود. مستمعان خود را، از راه خواندن ضمیر آنان، به کاوش و بینش درون برمیانگیخت. چنین بود که در اهواز او را حلّاج قلوب اسرار نامیدند. در اهواز کافران را موعظه نمیکرد تا آنان را مؤمن سازد، بلکه مؤمنان را موعظه میکرد تا حضور خدا را، که خود مستغرق آن بود، در نهاد خویش تحقق بخشند.
گرچه شماری از بزرگان و سران حکومت به وی گرویدند و وی با آنان ارتباط برقرار کرد (ازجمله، ابن حمدان و قشیری) و بازرگانان ثروتمندی (ازجمله مداینی) او را یکچند پذیرایی کردند، ولی روی سخن و دعوت حلاج بیشتر با مردم عادی کوچه و بازار بود. حلاج در بازارها، کارگاهها، مسجدها،. گذرگاههای اصلی، گفتارهایی نیرومند، باایمان، مستدل، و بیپیرایه، به گونهی بدیهه، به مردم عرضه میکرد. گاهی گونهای وجد و بیخودی از او در برابر مردم ظاهر میشد – وجد و شعفی که گویای بصیرت او بود بیهیچ اداواطوار و حرکتهای جنونآمیز بدنی. مردم را به توبه و زندگی همراه با تسلیم رضامندانه موعظه میکرد؛ ولی بیش از هر چیز، وجد و سرمستی ناشی از «عینالجمع»(۴) و اتحاد، از او ظاهر میگردید که با فریاد «انا الحق» همراه بود.
مردم به او روی میآوردند و به سخنانش با دلبستگی گوش میدادند. چنین بود که شمارهی کسانی که بهگونهای بیسابقه و غیرعادی به او میپیوستند و او را منجی میشمردند و به او نامه مینوشتند و او را «روزیبخش»، «اهل تمیز»، و «مصطلم»(۵) میخواندند، روزبهروز بیشتر میشد. همین موج همدردی و دوستی قلبی سبب شد که کارهای فراطبیعی فراوانی به وی نسبت دهند.
در سال ۲۸۹ خورشیدی محمد بن داوود اصفهانی (فقیه) همگام با چند تن دیگر از علما برضد دعوت او بهپای خاستند و بر او داغ ننگ زدند. علی بن عیسا (وزیر) به راهنمایی نصر قشوری (حاجب) بر او حمله بردند. حتا شبلی و تنی چند از دیگر مشایخ طریقت، او را انکار کردند. برخی هم گفتند او جادوگر است، و عدهای او را دیوانه خواندند. بعضی هم میگفتند نه جادوگر است و نه دیوانه، نیروی انجام کارهای خارق عادت دارد و مستجابالدعوه است.
ابن داوود اصفهانی، بنیانگذار طریقت طاهریه، مدعی بود که میتواند هر حقیقتی را که بخواهد از متن سورهها و آیههای قرآن استخراج کند! وی به اتکای همان تعبیرهای ظاهری، فتوایی برضد حلاج صادر کرد و باعث گشت که وی زیر نظر نیروهای انتظامی بغداد قرار گیرد. اما یک سال بعد حلاج توانست بگریزد و به شوش برود و بعد در اهواز پنهان گردد. بااینحال، در سال ۲۹۳ خورشیدی دستگیر شد.
در محاکمهی نخست، گرچه زندیق و قرمطی بودن او به اثبات نرسید، بهفرمان علی بن عیسا وزیر معروف خلیفه، ریشش را تراشیدند و یک روز بر جسر (پل) شرقی و روزی دیگر بر جسر غربی به صلیب بستند و جارچیان را فرمان دادند که جار بزنند: «این است یکتن از قرمطیان. بیایید و بشناسیدش!» سپس او را پایین آوردند و برای ادامهی تحقیق و بازجویی به زندان انداختند، زندانی که هشت سال به درازا کشید و با شکنجه و آزار بسیار همراه بود.
روزی که او را کتکخورده و با پاهای خونآلود، دستوپابسته با خشونت و تازیانه به درون تالار محکمه راندند، مردم حاضر در دادگاه به احترام او به پا خاستند. بارش رگبار سیلیهای غلام ترک بر سروصورت او، به اشارهی حامد عباس وزیر، و مجروح کردن رخسارش با دشنه، خروش اعتراض حاضران را برانگیخت. منشیهای دادگاه، جلادان زندان بودند که ردای بلند و گشاد قاضیان را بر تن کرده بودند. یکی از همان منشیها خطاب به او گفت:
«ملعون! آیا راست است که در نامهای به دوستانت خود را ᾿رحمان و رحیم᾿و ᾽عَلّامالغیوبʻ (دانندهی غیب) عنوان دادهای؟»
حلاج با متانت و آرامش پاسخ داد: «در نامهی من چنین عنوانی باشد یا نباشد، درک و تفسیر آن در حد هرکسی نیست. این چیزی است که یاران ما آن را ᾿عینالجمع᾿ میخوانند، و فهم آن در شأن امثال شما و حامد نیست. فهم شما در حد مصادرهی اموال مردم بیپناه و توطئه و احتکار است…»
حکم دادگاه پیشاپیش بر روی کاغذی نوشتهشده و حامد وزیر با آن خود را باد میزد تا منشی کلمههای آن را بخواند: «حکم خلیفه: تازیانه، دار، کشتن و سوختن…»
یازدهم فروردین سال ۳۰۱ خورشیدی فرارسید – روزی که حلاج میبایستی به دار زده میشد.
ازدحام مردم اندازه نداشت. جارچیان حکومتی یک روز پیشتر خبر به صلیب کشیدن حلاج را در شهر جار زده و مردم را به قربانگاه فراخوانده بودند. حتا آفتاب داغ بهاری بغداد هم مانع افزایش دمبهدم مردم نشد. چنان غلغله و ولولهای در جمعیت افتاده بود که گویی روز رستاخیز فرارسیده است! نیمی با چهرهی اشکآلود در دوستی و محبت حلاج شعار و فریاد سر میدادند و نیمی در دشمنی با او، لعنت و ناسزا.
زندانی، لبخند بر لب، شلاق پاسداران را تحمل میکرد و همانند شیری در زنجیر پیش میرفت. بهپای چوبهی دار رسید. با دیدن دار چنان خندهای سر داد که اشک در چشمانش آمد. لختی ایستاد و خطاب به ابوبکر شبلی خراسانی که در میان مردم تماشاگر ایستاده بود، گفت:
«ای ابوبکر! سجادهات را همراه داری؟»
«آری.»
«ای شیخ، آن را برای من بگستران…»
شبلی سجاده را گسترد. حلاج بر سجاده نشست و دو رکعت نماز گزارد، سلام داد و زبان به نیایش گشود:
«ای پروردگار ما، این تویی که همهجا در تجلی هستی!»
سپس شعری بر زبانش روان شد:
«آنکس که مرا به مهمانی خواند
– و با ستم نسبتی ندارد –
شربتی برایم ریخت، مانند همانکه خود نوشید
– همانگونه که میزبان از مهمان پذیرایی میکند –
همچنان که جام، دور میگشت،
نطع و شمشیر آوردند!
چنین است سرنوشت کسی که،
در تابستان با اژدها بادهگساری کند!»
آنگاه برخاست و پای بر پلهی نردبان گذاشت. یکی از میان جمعیت فریاد زد:
«ای حلاجِ دلها! این چه حال است؟»
حلاج با صدایی نیرومند پاسخ داد:
«معراج مردان بر سرِ دار است!»
حلاج را به صلیب بستند. شبلی با آوای بلند پرسید:
«ای حسین! تصوف چیست؟»
حلاج با روی گشاده پاسخ داد:
«کمترینش این است که میبینی!»
«بیشترینش کدام است؟»
حلاج خندید:
«ای ابوبکر! تو را بدان راه نیست، اما فردا آن را به چشم خواهی دید. این در سـرّ ربّانی و رمزِ الاهیست که من به او شهادت خواهم داد، و آن ازنظر تو پنهان خواهد بود!»
ولوله بالا گرفت و مردم هجوم آوردند. هرکس دشنامی یا کلام ستایشآمیزی را فریاد میکرد و صدا در صدا گم میشد. پاسداران با تازیانه و چوبدستی، بهدشواری توانستند مردم را عقب برانند و اندکی آرام کنند. ازدحام چنان بود که گویی همهی بغداد به تماشا آمده است. جلاد برای اجرای مأموریت آماده شد.
احمد بن فاتک، در صفِ جلو تماشاگران ایستاده بود چون نگاه حلاج از بالای سکوی دار بر شاگرد وفادار خود افتاد، به بانگ بلند گفت:
«ای احمد، نوروزی که ما جشن میگیریم اینجاست!
احمد فاتک پرسید:
«ای شیخ، آیا هدیههای جشن را دریافت کردهای؟»
آری، آنها را گرفتهام، با یقین کامل در پرتو رؤیت الاهی چنانکه شرمسارم و دیگر نباید شتاب کنم و خود را به دست شادی بسپارم.»
جلاد بار دیگر حلاج را چنان به باد سیلی گرفت که چهرهاش درید و خون جاری شد. اما حلاج در همان حال فریاد میکرد: «احد!»
شبلی خراسانی، نعرهزنان، جامه بر تن درید و چند لحظه از هوش رفت.
چند سیلی دیگر بر رخسار خونآلود حلاج فرود آمد. شکنجه بر بالای دار هم ادامه داشت، چراکه جلاد بیکار نمیتوانست ایستاد. محکوم، چند لحظه زیر لب به مناجات و دعا پرداخت. حلاج همچنان که نگاهش به تماشاگران بود، همسرش، اُم حسین، و پسرانش، حمد و منصور، و خواهر و خواهرزادهاش را هم در بین جمعیت دید. همه در سکوت اشک میریختند و نظاره میکردند. ناگهان حلاج بانگ برداشت که:
«برای واجد همان بس که واحد او را به جهت خویش، یکتا کرده باشد…»
جلاد دشنه را از نیام بیرون کشید و دستهای حلاج را از آرنج برید. خون جاری شد، اما خندهای آشکار چهرهی حلاج را بیاراست. یکی فریاد زد:
«ای حلاج! چه جای خنده است؟» حلاج پاسخ داد:
«دست آدم بسته را از تن جدا کردن آسان است، مرد آن است که دست صفات را که کلاه همت از تارک عرش میرباید، قطع کند!»
جلاد پاهای او را قطع کرد و به جلو مردم انداخت. حلاج همچنان لبخند بر لب، با صدای رسا گفت:
بدین پای سفرِ خاک میکردم… قدمی دیگر دارم که سفرِ دوجهان میکند. اگر راست میگویید، آن پا را ببرید!»
هیاهو و فریادهای جمعیت به اوج رسید. گروهی سنگ و گروهی گُل بهسوی او پرتاب میکردند. جمعی نیز، حیرتزده، بر جای میخکوب شده بودند؛ گویی آنچه به چشم میدیدند باور نمیکردند. پاسداران با خشونت بیاندازه و به ضرب تازیانه و چوبدست میکوشیدند شورش را مهار کنند.
نگاه نافذ حلاج روی چهرهی تماشاگران میگشت. با خون فراوانی که از بدنش میرفت دریافت که رویش به زردی گراییده. آرنجهای خونآلودش را بر یکدیگر کشید و به چهره مالید. یکی فریاد زد:
«این چه کارست؟»
پاسخ داد:
«خون بسیار از من رفته است. چنین کردم تا نپندارید که زردی رویم از ترس است.»
صدایی دیگر فریاد کرد:
«ساعدهایت را چرا به هم مالیدی؟»
«وضو ساختم!»
«این دیگر چگونه وضویی است؟»
حلاج با آخرین توان صدایش پاسخ داد:
«در عشق دو رکعت است و وضویش درست نیاید مگر به خون!»
جلاد خنجرش را به نشانهی تهدید بالا آورد، اما حلاج بیاعتنا به تهدید او فریاد زد:
«پروردگارا! اکنون به سرمنزل آرزوهایم درمیآیم تا نظارهگر شگفتیهای تو باشم.»
آفتاب به زردی گراییده بود و خورشید میرفت تا روشنایی خود را از صحنهی شرمآور و ضد انسانی بغداد برچیند. غلغلهِ قیامت گونهی مردم در پای دارِ منصور کاهش چشمگیری نشان نمیداد.
شب فرامیرسید. نمایندهی خلیفه سررسید و پس از بازدید صحنه اجازه داد که جسم بیجان و بیدستوپای حلاج را از دار پایین آورند؛ اما رئیس نگهبانان صحنه به این بهانه که دیروقت است، اجرای دستور خلیفه را به روز بعد موکول کرد.
بامداد روز بعد، با حضور وزیر خلیفه، رئیس شهربانی بغداد و جمعی از ملازمان دیگر، جلاد سر از تن منصور حلاج جدا کرد و در میان دستها و پاهای بریدهی او بر روی سکوی دار گذارد، که به مدت یکدو ساعت در معرض تماشای خلق بود. سپس اندامهای جداشده را در حصیری پیچیدند، نفت بر آن پاشیدند، آتش زدند، و خاکسترش را از بالای منارهای به باد سپردند – یا به دجله ریختند. آن روز، دوازدهم فروردین ۳۰۱ خورشیدی بود.
گزیدهای از سخنان حسین منصور حلاج
در مسجد المنصور:
اگر روزی ازآنچه در دل من است بر کوهها بیفتد، کوهها بگدازند؛ و اگر در روز رستاخیز در آتش روم، آتش از من بسوزد؛ و اگر به بهشت درآیم، بنیان آن ویران گردد.
از کلِّ خود در شگفتم که جزء من آن را حمل میکند، و از سنگینی جزء خویش در شگفتم که زمین را یارای حمل من نیست.
اگر همهی گسترهی زمین برای من آسایشگاهی باشد، باز قلب من بر پهنهی جهان آفرینش و مخلوقها در حال قبض است.
بخشی از تفسیر زیارت منصور در مکه (نقل از حسینبن منصور در کتاب تفسیر قرآن، از سُلَمی – ۳:۸۹):
تا زمانی که بدین «صورت» دلبسته بمانی از خدا جدایی. اما آنگاهکه بهراستی از آن دل برگیری، به کسی که آنها را خلق کرده و پی افکنده است خواهی رسید؛ پس از نظارهی تخریب حرم در درون خود، در حضوری حقیقی، بانی آن خواهی بود.
شعر حلاج
ای آنکه مرا از عشق او ملامت میکنی!
اگر آنچه از او میبینم، میدیدی،
ملامتم نمیکردی!
کسانی هستند که برگِردِ حرم طواف میکنند،
ولی اندامهاشان از مکانی به مکانی نمیرود،
زیرا به خدا طواف میکنند!
و او آنها را از حرم معاف کرده است
من روز عیدِ آنها،
خود را برای دوست قربانی میکنم؛
و مردم، گوسفند و گاو را.
مردم به زیارت حج میروند
و من به زیارت دوستی میروم
که در من جای دارد.
آنجا قربانی هدیه میکنند
و من،
رگها و خون خود را هدیه میبرم!
(۱) ذات فرودین = آن ذات تو که در عالم عینیات به صورت حلاج متجلی شده است.
(۲) یعنی، نهتنها خود آنان بر شرافت اخلاق حمیده و تارک اوصاف سعیده سیر میکردند بلکه ستوران آنها نیز به سجایای مردمی آموختهشده بودند.
(۳) تاریخ میگوید: روزی که فقیهان فتوای قتل حلاج را دادند، جنید جامهی صوفیان بر تن داشت و فتوا ننوشت. خلیفه چون فتوا را دید، گفت: «خط جنید باید!»[چون به جنید گفتند،] برای اجرای حکم خلیفه جامهی صوفیان از تن بیرون کرد، دستار و دراعه پوشید و به مدرسه رفت و در زیر فتوا نوشت: «نحنُ نحکم بالظاهر.»، یعنی من بهظاهر حکم میکنم [= باطن را خدا میداند]. کسی به جنید گفت: «این انا الحق که حسین میگوید، تآویلی دارد.» جنید پاسخ داد: «بگذارید بکشند که روز، روز تأویل نیست!»
(۴) عینالجمع، آنجا که حاصل شود، مراسم عروسی عاشقانهای است که در آن، خالق سرانجام به
معشوق میپیوندد، جایی که مخلوق به وصال میرسد و با محبوب خویش محرمانه راز دل
میگوید – رازهایی سوزان، فصیح، و روان. این گفتوگو میان مخلوق و مخاطَب، که خداست
و مخلوق، [او را] در اعماق درون خود دارد، جاودانی میگردد و با خطاب «من و تو.»
صورت میگیرد. همهچیز را برای او بیان میکند و همهچیز را به او عرضه میدارد:
رنجها، خواستهها، حسرتها و امیدها را. هیچ عارف عربزبانی وجود ندارد که زبان
عاشقانهاش، هم سوزانتر و هم عفتآمیزتر از زبان حلاج باشد (لویی ماسینیون؛ ص ۴۲۴).
(۵) مصطلم = مستآصلکننده.
منابع:
۱. دکتر جواد نوربخش، حلاج، شهید عشق الهی؛ ناشر: مؤلف؛ ۱۳۷۳
۲. لویی ماسینیون، سخن انا الحق، ترجمهی ضیاء الدین دهشیری؛ انتشارات جامی؛ ۱۳۷۴
۳. دکتر عبدالحسین زرین کوب، شعلهی طور؛ انتشارات سخن؛ ۱۳۷۷
۴. روژه آرنالدز، مذهب حلاج؛ ترجمهی عبدالحسین میکده؛ انتشارات جامی؛ ۱۳۴۷
ارسال نظرات