نویسنده: صدا ندا دمیر
مترجم: فریاد ناصری
امروز دست قصههایی را گرفتم که با یکی بود یکی نبود شروع میشوند و پایان خوشی دارند. دور دامن زعفرانی رنگ آفتاب پیچیدم و در گرمایش تنم را شستم. منتظر مردی کهنسال بودم، پیرمرد دانایی که در خورجینش دانشی کهن دارد و عمری بلند. غرق فکر در کشمکش رنگهای قهوهای بودم و میخواستم که بیاید و عصایش را بر زمینی بزند که چشم دوختهام؛ یعنی در مدینههای فاضله که قصههای شاد به دنیا میآیند، رنگهای قهوهای و خاک غبارآلود نخواهد بود؟ به گمانم هیچکس در شلوغی و کشمکش رنگها به این موضوع فکر نکرده بود. اگر آن پیرمرد دانا میآمد، میآمد و به من میگفت، میدانستم الآن. در خورجینش دانشهای کهن، پیرمردی با عمری دراز و ریش سفید...
شاید که او سالها در سرزمینهایی زیسته است که برف سفید ناب بر آنها باریده باشد. برای همین است که موهایش سفید است. ریشش سفید است. اولین چیزی که از او خواهم پرسید، همین است. لبخندی میزند و با فکرها و ذهن کودکانهی من مهربانی میکند. دستم را میگیرد و درحالیکه آرام و آهسته راه میرود، کمکم و باحوصله به من یاد میدهد تا بفهمم. دقیقاً همانطور دستم را میگیرد که من دست قصههای شاد را میگیرم...
«تا آخر عمر با خوشی زندگی کردند» شاهزاده و شاهزاده خانمی از مقابلم گذشتند. ترانهای شاد خواندند با عطر توتفرنگی. پرندههای کوچک و خوشحالی با نوکشان دامن پفدار شاهزاده خانم را گرفته بودند. موهایش امواج مهربان دریای زردی بود که در گرمایش تن شسته بودم. شاهزاده خانم انگشتهای ظریفش را در دستان شاهزاده گذاشت. اگر همان لحظه در برابرشان تعظیم نمیکردم و سر فرود نمیآوردم یعنی مرا در سیاهچالههای مرطوب و کثیف زندانی میکرد؟ یعنی ممکن است که در آرمانشهرهای رنگارنگ پر از والس هم چنین چیزی اتفاق بیفتد؟ اگر پیرمرد دانا آمده بود و به من میگفت، میدانستم حالا و میتوانستم پاسخ پرسشهایم را پیدا کنم. نمیدانم که در این آرمانشهرها چه رنگی میتوانستم باشم؟ شاهزاده و شاهزاده خانم بدون اینکه متوجه من شوند، گذشته و رفته بودند و کرنشی که در فکرش بودم، تحقق نیافته در میان رؤیاهایم معلق مانده بود.
شاید قرار بود این کار را برای آن پیرمرد دانایی بکنم که میخواست بیاید. نه نه گمان نمیکنم که دوست داشته باشد. باید برای گفتن اینکه «خوش آمدید، عاقبت آمدید» راهی پیدا میکردم. او که حکیمی عالی و بسیار بزرگ بود این تواضع و کرنش من اصلاً با شخصیت ساده و متواضعش همخوانی ندارد. باید لبخند بیصدایی بزنم و سرم را هم کمی خم کنم. من باید وقتی ببینمت که دقیقاً خودم هستم. الآن که حتی نمیدانم چه رنگیام؟ نباید «سلامی» هم بدهم. نباید کاری کنم که شخصیتم پیش او خراب شود. نباید احتمال دوست داشتنش را از بین ببرم. من باید مثل آب شوم، راستی آب چه رنگی است؟
در ذهنم گیر افتادهام. چیزهایی پرسیدهام که پاسخشان را نمیدانم، پس صبر کردم. صبر کردم تا حلقههایی که در سرم بزرگ و بزرگتر میشدند و سنگی که در میان فکرهایم انداخته بودم و سرم را تاریک کرده بود، ساکت و آرام شوند. بر سر راه تمام امیدها سنگی گذاشتم و منتظر ماندم تا تسلیم شوند. چراکه تمام امیدها هم به امید کوچکی نیاز دارند، حتی تمام امیدهایی که بازی پولیانا (۱) را بهسختی بازی کردهاند. خسته بود چون تمام امیدهایی که بر شانه داشت. چه کسی میدانست؟ هیچکس نمیدانست بهجز پیرمرد حکیمی که صاحب تمام دانشهاست.
نمیدانستم که چند وقت است منتظرم. مظهر بیزمانی شده بودم. همینطور که دخترانی با موهای طلایی و اسبهایی با یالهای بلند از پیشم میگذشتند، یعنی روزها هم میگذشتند؟ نمیدانم. نمیدانم اینجا روزها چطور میگذرند و چه ساعتی از شب ارزشش را دارد؟ نمیدانم شریک رنگ من، بر کدام درخت سبز میشود؟
امروز من به رنگ تمام افسانهها برهنه شدم؛ و در شفافیت خالص انتزاع پیچیدم. مهم نیست که هستی با چند لالایی خوابیده است، من با تکتک آنها خوابیدهام. فقط داستان خودم مانده بود که میخواستم به آن برسم و با آمدن پیر دانا بود که داستانم کامل میشد. پایان قصهام را با دستانش از خورجینش بیرون میآورد که او صاحب تمام دانشهاست. امروز و در اینجا من یک قرن شد که منتظرش بودم. او میآید، میدانم. یک قرن دیگر باید صبر کنم که ارزشش را دارد. یاد گرفتهام که انتظار از ملاقات و رسیدن از در راه بودن بهتر نیست.
امروز من چشمانتظار پیر دانایی بودم، در خیال آمدن پیرمردی حکیم. نه افسانههایی که از پیش چشمم میگذشتند، تمام شدند. نه به آن خِردی که منتظرش بودم رسیدم. در سحرگاه انتظار و چشمانتظاری دیدار پیرمرد حکیم، قرنها و بیرنگ در سیر بودم...
ارسال نظرات