مرگ گاهی آرام میرقصد، با تیغی در دست و شنلی سیاه بر دوش آنطور که فرنگیها ترسیمش میکنند، یا فرشتهوار با چهار بال بزرگِ گسترده در چهار گوشهی جهان آرام میلغزد، ارواح را میگیرد و ارواح قبضشده را جایی آن بالاها به پروردگارش تقدیم میکند. با هر هیبتی که سراغمان بیاید، فرقی نمیکند؛ به شکلی طبیعی میمیریم. طبیعی مردن... اتفاقی که در گذشته به نظرمان ترسناک بود و برای گریز از آن به افسانهها پناه میبردیم تا همراه قهرمانانشان از کشف معجون عمر جاودان و نامیرا شدن غرق لذت شویم، اما... حالا... و در این روزگار، طبیعی مردن هم کمکم از دسترسمان دور میشود. کسی در جایی نوشته بود؛ طبیعی مردن کمکم غیرطبیعی به نظر میرسد. حالا دیگر فرشتهی مرگ با هیبتی سیاه یا سفید، سریع میچرخد و میرقصد و تیغ میکشد یا ارواح را قبضه میکند و در هر لحظه به هزار جا احضار میشود تا روح کودکان را در غزه بگیرد، یا مهرجویی را در ویلایش سر ببُرد، یا کیومرث پوراحمد را در خلوت به دار بیاویزد، یا آناهیتا اقبالزاده را به خودکشی وادارد، یا کاری کند که قلبها ناغافل دست بردارند از تپیدن. گاهی در هیبت جسمی سخت به تنها و سرها ضربه میزند تا مهسا و آرمیتا کشته شوند، گاهی گلوله میشود و رگ و پی را میدرد... شتاب... شتاب دارد تا بکُشد و از میان بردارد و از میان ما آنکس که ایستاده باشد، یا فریاد زده باشد، آنکس که اندکی خود را به رخ کشیده باشد تا بگوید «اعتراض میکنم، پس هستم» زودتر دریده میشود، یا آن کس که خسته شده باشد و بخواهد بزند زیر میز و بازی را ترک کند، یا خیلی ساده فقط بخواهد بلند شود و برود پی کارش... عطش رقصنده برای کشتن و از میان برداشتن با هر قربانی بیشتر میشود و گاه دیگر راضی نمیشود به مرگ انفرادی، در هیبت موشک و بمب بر سر مردم آوار میشود، مردمی که زمانی از مردن به مرگ طبیعی هراس داشتند، حالا پیر شدن را آرزویی دور و دستنیافتنی مییابند؛ مردن در میان ملافههای سفید، با صدای آرامشبخش دستگاه اکسیژن و بوی مطبوع داروها و دستان سرد پرستاری که چشمان گشودهات را میبندد، حالا دیگر تصویری دستنیافتنی به نظر میرسد. اگر کسی اینگونه از دست برود به بستگانش میگوییم خوش به سعادتش... خوش به سعادتتان که عزیزتان را اینگونه از دست دادید...
جنگها میدان رقص مرگند و اختلافات دینی و نژادی و قومی و هر چیزی که بر طبل جنگ بکوبد، پایکوبی مرگ را مستمرتر میکند. چه کنیم؟ بنشینیم؟ بلند شویم؟ به جستجوی معجونی برویم برای دستیابی به مرگ طبیعی؟ سکوت کنیم و در دل دعا کنیم که تیغش به گردنمان نگیرد؟ یا بر ضدش شعار دهیم و مرگ بر مرگ بگوییم؟ یا بنویسیم؟
بنویسیم؛ از انسانیت از دست رفته، از آرامش، از رقص آرام مرگ زمانی که هنوز رام و سر به راه بود، از جهان پیش از طوفان، از امید که گاهی در هیبت تکدُرنایی پاک و سفید صدها کیلومتر را پرواز میکند و میآید تا در شهرمان لانه کند. من هنوز منتظر این دُرنام حتی اگر دیر کرده باشد.
ارسال نظرات