داغ و شرم؛ یاس و زخم

مهرجویی را هم «خاک» کردیم، بعدش نوبه‌ی کیست؟

مهرجویی را هم «خاک» کردیم، بعدش نوبه‌ی کیست؟

در این بیست و اند سالی که در عرصه‌ی رسانه و سینما فعالیت دارم -کج دار و مریز- شاهد بوده‌ام رخت بربستن اعاظم و اکابر فرهنگ و هنر این مرزوبوم را که فقدان سنگین هرکدام‌شان، چراغی تابناک از خانه‌ی پدری خاموش کرده و تَرَکی عمیق بر جان سرزمین مادری نشانده است.

توضیح «هفته»: بخش دیدگاه نظر شخصی نویسندگان است. انتشار آن‌ها به معنای تایید یا رد آن دیدگاه نیست.

نویسنده: وحید ضرابی‌نسب، دکترای مدیریت رسانه و فعال سینما

در این بیست و اند سالی که در عرصه‌ی رسانه و سینما فعالیت دارم -کج دار و مریز- شاهد بوده‌ام رخت بربستن اعاظم و اکابر فرهنگ و هنر این مرزوبوم را که فقدان سنگین هرکدام‌شان، چراغی تابناک از خانه‌ی پدری خاموش کرده و تَرَکی عمیق بر جان سرزمین مادری نشانده است. اما از آنجا که مرگ را اساسا یک شوخی بزرگ بی‌مزه و یک کمدی هزل رقت‌انگیز می‌دانم، عهد بسته‌ام در مراسم تشییع و تعزیتی حاضر نشوم. و البته که به غایت معتقدم این دورهمی‌های پر آه و ناله و اشک؛ نه برای آن خدایگان فَرّ و فرهنگِ از دست‌رفته اثری دارد و نه بر ما بد اقبالان جای‌مانده تاثیری.

اما برای دو والامرد دانش‌مند، نه‌توانستم صرفا از قاب رسانه، پیگیر باشم، و عهدم را شکستم. دو سینماگر رفیع، که اتفاقا هر دو "تصویر" را برای فلسفیدن برگزیده بودند و هنر هفتم، گریزراه‌شان بود برای آفرینش معنا در دل بی‌معنایی، خلق زیبایی در اوج نازیباها و تمرین اندیشیدن و داناییّت در روزگاران جهل و خرافه. هر دو، مُرده بودند به ناحق، کشته شده بودند عامدانه، جانشان گرفته شده بود به زور، که اگر درگیر جبر جغرافیایی نبودند و در این دیار تیره نمی‌زیستند، عمر داشتند هنوز و بین ما قدم می‌زندند و باعث افتخار و غرور ما می‌شدند.

اولی‌اش کیارستمی بزرگ بود که جهان اندیشه و منظومه‌ی تفکرش، نگاه من و خیلی‌ها را به زیستن تغییر داد و سحر گفتار و جادوی نوشتار و افسون تصاویرش، جهان‌بینی ما شد نسبت به زندگی و مرگ و عشق و تنهایی و تاریخ. هنوز هم با اختلاف، عباس سینمای ایران را جهانی‌ترین کارگردان تاریخ این منطقه‎ی جغرافیایی می‌دانم، نه از بُعد بین‌المللی و شناخت خارج مرز، که از جنبه‎ی نگاه خارق العاده‌اش به گیتی و کائنات و آدم‌ها و هر چیز ذی‌حیات و نازنده‌ای که در آن است.

و دومی هم داریوش کبیر بود. که همین چند ساعت پیش بدرقه‌اش کردیم، به اشک و زخم. در تابوت گذاشتیمش به حزن و یاس و کفن‌پیچش کردیم به داغ و شرم. خاک کردیم هم بدن شرحه شرحه‌ی او را و هم جان آزرده و مجروح خودمان را. خالق ماندگارترین شخصیت‌ها و فیلم‌ها و سکانس‌ها و لحظات‌مان. آفرینش‌گر بهترین فیلم کمدی سینمای ما (اجاره نشین‌ها) بهترین فیلم فلسفی سینمای ما (هامون) دوتا از بهترین فیلم‌های اجتماعی ما (لیلا و سنتوری) یکی از بهترین شاعرانه‌های سینمای ما (درخت گلابی) یکی از بهترین عارفانه‎های سینمای ما (پری) یکی از بهترین اقتباس‌های سینمای ما (سارا) سرخوش‌ترین فیلم سینمای ما (مهمان مامان) اثرگذارترین فیلم سینمای ما (دایره مینا) و شاید بهترین و موج‌سازترین فیلم تاریخ سینمای ایران (گاو)

اگر کیارستمی برای ما از چرایی زیستن می‌گفت، مهرجویی از چگونه زیستن. اگر عباس سینمای ایران دلیل و حدوث عشق را می‌نمایاند، داریوش سینمای ما از کیفیت و وضعیت عاشقی می‌گفت. از روابط و آدم‌ها، از شرایط و موقعیت‌ها، از سرخوشی و ناخوشی، از روزمرگی و عادی‎بودگی، از دل جامعه و کف اجتماع، از خیال و رویا، از ظهور و حضور، از جوهره و ماهیت، از حقیقت و واقعیت، از دانش‌ورزی و خودآگاهی و ادراک و حکمت. از فلسفه. او در جست و جوی معنا، همه جا را می‌گشت و ما را می‌گرداند. چه در قاب تصاویر و شاهکارهای سینمایی‌اش، چه در خطوط کتاب‌ها و ترجمه‌ها و رمان‌های ستودنی‌اش. 

نمی‌خواهم سینمای مهرجویی را واکاوی کنم که این مجال نیست، اما وجه مشترک پررنگ او و کیارستمی، مظلومیت و انزوای تاریخی هنرمند ایرانی در سرزمین مادری‌اش است. سینمای وطنی؛ خود هر دو بزرگ‌مردش را کشت! چه مدیران و مسئولان و سیاست‌گذاران این سینمای منحط مبتذل (که دشمنانی دانا هستند) و چه اهالی و فعالان آن (که دوستانی نادان هستند).

مهرجویی و کیارستمی هر دو در تنهایی و فراموشیدگی و عسرت کشته شدند، عامدانه، بابرنامه، حساب شده؛ یکی به دست پزشکان نامحترم و دیگری به دست مزدوران دستوربگیر. مرد جریان‌ساز و پیشروی سینمای اندیشه، سینمای روشنفکر، سینمای دغدغه‌مند، سینمای پاک و سینمای اعتراض، هم از زخم چاقوی قاتلان مزدبگیر جان داد و هم از درد بی‌توجهی قاطبه‌ی اهالی فرهنگ و هنر. هم آن دشمنان آرم‌دار فرّ و فرهنگ و روشنیدگی کشتندش، هم این سینمای به غایت مبتذل کثیف. هم تصمیم‌سازان پشت پرده خونش را ریختند و هم خود ما، خود مایی که هنرمند زنده را دوست نداریم. مایی که عادت کرده‌ایم به سوگواری و تدفین و فاتحه‌خوانی...

مصیبت‌ها دیده‌ام و زخم‌ها خورده‌ام

برچسب ها:

ارسال نظرات