داستان کوتاه قهوه تلخ

داستان کوتاه قهوه تلخ

سرش را به عقب برگرداند و گفت: همین پشت، توی همین انبار چوب می‌خوابیدم. گاهی چیزی می‌خوردم، گاهی هم روزها گرسنه بودم، اما حالا اوضاع فرق کرده. من آشپز مخصوصش هستم، و مورد اعتمادش.

 

مهرام بهین / نویسنده ساکن مونترال

پای راستش کمی می‌لنگید. اثر زخمی کهنه، قسمتی از انتهای چانه‌اش را جمع کرده بود. گوشش مادرزادی سنگین بود. این را بار اولی که برای هرس درخت‌های باغ به کلیسا آمده بودم، فهمیدم. فنجان قهوه را به دستم داد و گفت: اگه بخوای، می‌تونی خستگی‌ت رو در کنی. یه نیمکت اون گوشه، کنار انبار چوب هست.

پرسیدم: تو چی؟ خودت نمی‌خوری؟

با دو انگشت، نرمه‌ی گوشش را کمی جلو کشید:

  • چی؟
  • پرسیدم، خودت نمی‌خوری؟
  • سرش را تکان داد. گفت: نه، اما می‌تونم یه کمی پیشت بشینم.

روی نیمکت، کنار انبار چوب نشستیم. لبی به قهوه زدم و گفتم: قهوه‌ی خوبیه!

  • البته… درست کردنش رو از مادر خدابیامرزم یاد گرفتم.
  • چند ساله خادم کلیسا هستی؟
  • من نوکر اربابم. اونم خادم هیچ جا و هیچ کس نیست ،جز شیطون! شایدم خود شیطون باشه!
  • لنگی پاتم مثل گوشت، مادرزادیه؟
  • نه… اونو شیطون با چوب شکست. وقتی که یه پسربچه بودم. می‌خواستم جلوش رو بگیرم، تا خواهرم رو با خودش نبره. می‌گفت، می‌خواد کار آشپزی کلیسا رو به عهده‌ش بذاره، تا بتونه خرج منو هم بده، اما گوش من به این حرفها بدهکار نبود. می‌گفت، می‌خواد ازش حمایت کنه، اما من می‌دیدم که شیکم فرورفته‌ی خواهر بیچاره‌م، روز به روز بالاتر می‌آد. می‌گفت، می‌خواد ازش حمایت کنه تا یه وقت شیطون گولش نزنه و از راه خدا به بیراهه نره.
  • خواهرت حالا کجاست؟
  • فرستادش تو راه خدا؛ شایدم تا حالا رسیده؛ چون خیلی وقته رفته.
  • یعنی ازش خبر نداری؟
  • نه… قهوه‌ت رو بخور. خیلی سوال می‌کنی!

یک قلپ از قهوه خوردم. سکوت میان ما طولانی شد. گفتم؟ من تا حالا قهوه‌ای به این خوبی نخورده بودم!

همان‌طور که با شاخه‌ی بلندی برگ‌های خشک جلوِ پایش را زیرورو می‌کرد، گفت: گفتم که، درست کردنش رو از مادر خدا بیامرزم یاد گرفتم. اون آشپز خوبی بود. از ذات‌الریه مرد. پدرم رو هم هیچ‌وقت ندیدم.

پرسیدم: چرا از اینجا نمی‌ری؟ تو هنوز جوونی؛ می‌تونی یه کار دیگه پیدا کنی.

برای اولین بار خندید. چشمم به دندان‌های جرم‌گرفته‌ی ریز و درشتش افتاد. شاخه‌ی خشم توی دستش را روی پایش گذاشت و با فشاری آن را شکست؛

  • اون وقتا، جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشتم. برای اینکه از ناپدید شدن خواهرم سوالی نکنم، سرپرستی منو قبول کرد.

سرش را به عقب برگرداند و گفت: همین پشت، توی همین انبار چوب می‌خوابیدم. گاهی چیزی می‌خوردم، گاهی هم روزها گرسنه بودم، اما حالا اوضاع فرق کرده. من آشپز مخصوصش هستم، و مورد اعتمادش. اونم پیر شده. پیری خیلی چیزها رو عوض می‌کنه. منم هنوز اینجا کارم تموم نشده. هر روز برای اربابم قهوه درست می‌کنم. اونم مثل تو، طعم قهوه‌ی منو دوست داره، اما گاهی از تلخی زیادش شکایت می‌کنه. گاهی هم دستش رو روی پهلوی راستش می‌ذاره و ناله می‌کنه… زمان می‌بره تا اثر قهوه‌ی خوشمزه‌م تو تمام اعضای بدنش پخش بشه و پیش از همه، پهلوی راستش رو از کار بندازه. اصلا نمی‌دونم چرا اینا رو برای تو دارم می‌گم.. آره؛ گمونم زیاد حرف زدم. تو هم خستگی‌ت دراومده. این طور نیست؟

دستم شروع کرد به لرزیدن. صدای برخورد فنجان قهوه‌ام را با نعلبکی دوست نداشتم. نگاهم کرد و لبخند زد.

  • قهوه‌ت رو بخور! می‌بینی که، مال تو تلخ نیست!

ارسال نظرات