نویسنده: مهدی توکلی تبریزی
صفیر گلوله و خمپاره بود که به جای نوای خوش موسیقی عربی در آسمان بیروت طنین انداز شده بود. شهر میان اقوام و طوائف مختلف از شیعیان و دروزی ها گرفته و تا مسیحیان مارونی تقسیم شده بود. خیابانها و کوچهها سنگربندی شده بودند و این گلوله بود که به جای کلام میان آدمها رد و بدل میشد. نفسها در سینهها حبس شده بود. دیگر از صدای خندهها و زمزمههای عاشقانه دختران و پسرانی که شبهای ساحل بیروت را به سپیدی سحر میدوختند خبری نبود.
آخرین آمبولانس آژیرکشان که به مقابل درمانگاه رسید همهمه ایی در فضای بیرونی درمانگاه شکل گرفت. یک نفر چندین بار فریاد میزد: «سریعتر برانکادر رو بیارید, دکتر عماد رضوان زخمی شده است».
عماد رضوان برای گفتوگو و آتش بس میان گروههای مسلح درگیر در تردد بوده که اتومبیلش مورد حمله قرار گرفته بود.
روز سومی بود که از بستری شدن عماد رضوان میگذشت و او از هوشیاری برخوردار شده بود سراغ ماریا را از دیگر پرستاران میگرفت، همه سعی میکردند از جواب دادن به او طفره بروند و یا به دیگری محول بکنند، اما این ام زینب بود که بالاخره عماد رضوان را از بلاتکلیفی درآورد. صدای دستگیره در اتاق که به طرف پایین حرکت میکرد و در بر پاشنه میچرخید سکوت اتاق را در هم شکست. عماد رضوان صورتش را به طرف در به آهستگی چرخاند، ام زینب در آستانه در اتاق ظاهر شده بود و در حالی که سعی میکرد نگاهش را از عماد بدزدد به طرف تختی که او روی آن بستری شده بود آمد و جعبه کوچکی که در دستانش بود را به آرامی روی میز کنار تخت گذاشت و به طرف در اتاق برای خروج بازگشت. عماد رضوان نگاهی به جعبه انداخت، جعبه حلقه ایی بود که برای نامزدی اشان به ماریا هدیه داده بود. عماد رضوان نگاهش را از جعبه برداشت و رو به سوی ام زینب که در حال خروج از اتاق بود با صدای نحیفی همراه با درد اسم ماریا را به زبان آورد. ام زینب مکثی کوتاه کرد و از حرکت باز ایستاد، کمی صورتش را به سوی صدای عماد رضوان چرخاند و سپس با سرعت بیشتری از اتاق خارج شد.
عماد رضوان پلکهایش را روی هم گذاشت و چند قطره ایی اشک از گوشه چشمهایش روی گونههایش لغزیدند و فرو افتادند.
با همت و پیگیری عماد رضوان و تعدادی از یارانش کار عملیات ساخت درمانگاه در ضاحیه, منطقه شیعه نشین جنوب بیروت, به پایان رسیده بود و خود عماد رضوان که به عنوان پزشکی حاذق در شهر شناخته میشد مسئول جذب کادر درمانی درمانگاه شده بود. پرستار ماریا از مسیحیان شرق بیروت بود که داوطلبانه برای خدمت به درمانگاه مراجعه کرده بود. آن روزها هنوز خبری از آغاز جنگ شهری در بیروت نبود…
سالها از پایان جنگ و درگیریها میگذشت، دوباره نوای خوش زندگی در کوچه و خیابان، در کافهها و در ساحل بیروت جاری شده بود.
عماد رضوان در باغ پدری در حومه بیروت در تدارک میزبانی از رقبای دیروزی و رفقای امروز برآمده بود. او سالها منتظر چنین روزی بود. شوق زائدالوصف عماد رضوان برای درآغوش کشیدن دیگر برادران لبنانیاش او را بی قرار کرده بود, همه چیز محیا بود. عماد رضوان در مقابل در ورودی باغ به انتظار ایستاده بود. اتومبیلهای مدعوین یک به یک سر میرسیدند و او با گرمی و روی گشاده به استقبال آنها میرفت و میهمانها را به داخل باغ هدایت و مشایعت میکرد. همه آمده بودند, او از همه طوائف لبنان میهمان داشت.
عماد رضوان وقتی آخرین نفر را مورد استقبال قرار داد به داخل باغ آمد و در را پشت سرش بست و به سوی میهمانها که منتظر او بودند قدم برداشت. هنوز چند قدمی از در بسته باغ فاصله نگرفته بود که صدای زنگ در دوباره به صدا درآمد, عماد رضوان به سوی در ورودی برگشت و آن را به روی میهمان تازه رسیده گشود. برادر فؤاد سلامه از اعضاء سابق جنبش امل پشت در به انتظار ایستاده بود. عماد رضوان او را در آغوش کشید و بر پیشانیاش بوسه زد.فؤاد سلامه سپس دست عماد را گرفت و او را به سوی اتومبیلش کشاند تا همسرش را به دوست قدیمی خود معرفی کند. فؤاد در اتومبیل را باز کرد و دست همسرش را گرفت و کمک کرد که از اتومبیل خارج شود, آن بانوی میانسال کسی نبود جز ماریا. عماد رضوان برای چند لحظه ایی نگاهش به نگاه ماریا گره خورد و با صدای فؤاد سلامه که او را معرفی میکرد به خود آمد.
عماد رضوان با خوش آمدگویی و لبخند از ماریا استقبال کرد و به همراه فؤاد و او به داخل باغ رفتند و با صدای بلند میهمانهای ویژه را به دیگران معرفی میکرد.
ارسال نظرات