داستان رسیده از خوانندگان:

گورخر آستیگمات | قسمت دوم و پایانی

گورخر آستیگمات | قسمت دوم و پایانی

نریمان درحالی که به نگار نزدیک‌تر می‌شد جواب داد: «اون گورخر تنها نبود؛ تنها موند! وقتی گورخرهای دیگه بدون پیداکردن جفت‌شون رفتن و توی جنگل محو شدن.»

 
 
نویسنده: ساحل رحیمی‌پور
 
نگار به پیراهن راه‌راه و چشمان بدون عینک نریمان نگاه می‌کرد و نریمان به اطرافش. چندبار چشم‌درچشم شدند. نریمان خط نگاه‌شان را دو پاره می‌کرد و باز به دور و برش نگاه. سالن پرفورمنس، محوطه‌ای وسیع بود با دیوارهای راه‌راه؛ مثل بدن گورخر. نریمان سرش را چرخاند و به فضاهای خالی و سفید بین دیوارها نگاه کرد. دقیقه‌ها می‌گذشتند و هردو همچنان ساکت بودند که نگار به حرف آمد: «دیگه عینک نمی‌زنی؟»

نریمان هول‌هولکی جیب‌های سویشرتش را گشت. انگار تازه یادش آمده بود که عینکش را نیاورده. زد به پیشانی‌اش.

– حالا چه‌کار کنم؟

– یعنی متوجه نشدی؟

– موقع اومدن گذاشتمش روی میز کارم.

– مهم نیست.

– چه‌طور مهم نیست؟ چه‌جوری اجرا رو ببینم؟

– همین‌جور که سالن و دیوارها و من رو داری می‌بینی. بهش توجه نکن. و سرش را زیر انداخت. لحظه‌ای بعد گفت: «قیافه‌ات جا افتاده‌تر شده.»

– جا افتادگی خوب یا بد؟

– خوب. من چی؟

نریمان دستی به موهای موج‌دارش کشید و چشمانش را ریز کرد.

– همون‌جور که بودی. صورت‌گردِ بشاشِ چشم قهوه‌ای. بدون هیچ تغییری؛ بی‌عینک و همچنان آستیگمات؟

نگار سرش را به سمت پایین تکان داد. نریمان پرسید: «سیاوش و شمیم هم می‌آن؟»

– بهت نگفتن که می‌آن یا نه؟

– نپرسیدم. فکر کردم برنامه خودشونه و حتماً می‌آن.

– برنامه اونا نیست. کار بچه‌های آموزشگاهه. منم یه نقش کوچیک درش داشتم.

– می‌تونم حدس بزنم.

– چی رو؟

– ایده‌اش رو.

– آها!

– خوشحالم که بعد از دوسال و سه ماه آها گفتنت رو شنیدم.

– دو سال و سه ماه یا دو سال؟

– ولش کن. شمیم بهت گفت که برگشتم؟

– آره.

– نگفت کِی می‌رم؟

– بهم گفت که برگشتی؛ نپرسیدم کی می‌ری!

 که صدایی شبیه زنگ در سالن پیچید.

*

 وقتی اجرا تمام شد و اکثر تماشاگران رفتند، نریمان چند قدم به نگار نزدیک شد و دعوت‌نامه را از جیب شلوارش بیرون آورد.

– ممنون بابت این.

– می‌خوای پسش بدی؟

نریمان دعوت‌نامه تاخورده را به جیبش برگرداند.

– می‌خواستم بگم کار جالبی بود.

نگار لبخند زد. نریمان گفت: «بریم یه چیزی بخوریم؟ حتماً خیابون‌ها پر از برگ شده. عاشق رنگ برگ‌ها تو این فصلم.»

– من فقط عاشق رنگ‌شونم. خوشم نمی‌آد زیر پاهام له بشن و خش‌خش کنن.

آن‌وقت به سمت در خروجی حرکت کرد و پشت سرش نریمان. بادی سردتر از دو روز قبل درحال وزیدن بود و شاخ و برگ‌های درختان سپیدار آن‌سوی خیابان را تکان می‌داد و آسمان، ابرپوش شده بود.

*

نیم‌ساعتی از پرسه زدن‌شان گذشته بود که باران شروع به باریدن کرد؛ آهسته و نرم. نگار دکمه‌های شنل زرشکی‌رنگش را بست و شال بافتنی‌اش را دور سر و گردنش محکم‌تر کرد. حالا دستش نزدیک دست نریمان بود. جلوتر بردش و ضربه‌ای به بازوی او زد.

– از اجرا خوشت اومد؟

نریمان ایستاد و به دست جامانده نگار روی بازویش نگاه کرد.

– جالب بود. تبدیل شدن آدم‌ها به گورخر! اینکه هرکسی جفت خودش رو نقاشی می‌کرد تا شبیه گورخر بشه. از کنار هم رد شدن‌شون و حرکت به سمت دیوارهای راه‌راه. این قسمتش رو خیلی دوست داشتم؛ وقتی فضاهای خالی دیوارها رو پُر کردن و باهاش یکی شدن. تنها و مسخ شده.

– خوشحالم که خوشت اومده.

– ولی می‌تونست اسم دیگه‌ای داشته باشه؛ مثلاً آدم‌بوده‌های گورخر شده یا آدم‌بودگی- گورخرشدگی.

نگار دستش را از بازوی نریمان جدا کرد و با نوک پا به زمین آسفالتی ضربه زد.

– ترکیب گورخر آستیگمات رو خودت گفتی. یادت نیست؟

– دقیقاً این رو نگفتم.

– گفتی که اون گورخرها آستیگماتن، واسه همین نتونستن همدیگه رو تشخیص بدن و راحت از کنار هم گذشتن.

– مثل آدم‌ها که همدیگه رو نادیده می‌گیرن.

– تو می‌گفتی که من نمی‌بینمت.

نریمان با چشمان بسته گفت: «خیلی سخته…»

– چی؟

– عادت نکردن به عادت‌های خودت و عادت کردن به عادت‌های یکی دیگه.

*

 نگار گفت که گرسنه است. نریمان دورتادورش را برانداز کرد و به تابلو چشمک‌زنی رسید که نوشته‌ای را با نورهای آبی و قرمز توی چشم می‌زد.

– یه نور پخش‌وپلا دارم می‌بینم با یه نوشته پخش‌وپلاتر!

نگار صدایی شبیه پُف از خودش درآورد و نریمان به حرفش ادامه داد.

– پخش‌وپلا دیدن همه‌چی سخته. و زل زد به نگار.

نگار سرش را به طرف تابلو کشاند. چشمانش را تنگ کرد و گفت: «نوشته ‘هرچی بخوری هفت‌تومن’.»

– پس بیا بریم.

و هردو رفتند.

*

– فردا می‌رم.

نگار نگاهش را از ساندویچ فلافل پر و پیمانش گرفت و به چشمان نریمان دوختش.

– گفتی که شمیم بهت نگفته؟

– نپرسیدم که بگه. اومدنت رو هم خودش بهم گفت. و پای راستش را کوبید روی برگ‌های افتاده از درخت بالای سرش. نریمان پِی حرفش را گرفت.

– به قول خودت آدم‌ها برای رفتن می‌آن.

– خب… دو سال پیش هم می‌خواستی بری.

– دو سال و سه ماه پیش. شاید.

– شاید؟

نریمان ساندویچش را کنار گذاشت و حین چرخاندن سرش، نگاهش به چراغ‌های روشن ماشینی گیر کرد.

– چه‌جوری بدون عینک سرمی‌کنی؟

– همون‌جور که تو با عینک سرمی‌کنی!

– توی یه فیلم یه دیالوگ جالب بود. یارو به طرفش گفت از وقتی پیدات کردم، انگار همه‌چیز رو با عینک می‌بینم؛ شفاف‌تر و واقعی‌تر.

– مگه چشماش ضعیف بود؟

– در طول فیلم که عینک نمی‌زد.

– پس چرند گفته. چه‌طور می‌تونسته فرق عینکی بودن و عینکی نبودن رو بفهمه؟

– من فرق‌شون رو حس می‌کنم.

– فقط یه شب عینک نزدی!

– تو هم یه عمر.

– تعریفت از عمر چیه؟

– از وقتی آستیگمات شدی.

نگار خنده‌زنان گفت: «حقا که گورخری.»

– تو هم؛ منتها از نوع آستیگمات بدون عینکش.

نگار نوک دماغش را خاراند.

– مثل همونا که تو مستند حیات‌وحش دیدیم؟

– مگه تو هم می‌دیدی؟

– به اندازه تو نه. به اندازه خودم آره. اون گورخر تنها رو یادته؟

نریمان درحالی که به نگار نزدیک‌تر می‌شد جواب داد: «اون گورخر تنها نبود؛ تنها موند! وقتی گورخرهای دیگه بدون پیداکردن جفت‌شون رفتن و توی جنگل محو شدن.»

– شاید توی جنگل همدیگه رو پیدا کرده باشن.

– به‌نظرم تنها گورخر سالمِ اون جمع همونی بود که تنها موند.

– حتماً گورخر تنهای آخر داستان هم تویی!

– می‌تونم من باشم. می‌تونی تو باشی. و به ساعتش نگاه کرد. نگار پرسید که ساعت چند است. نریمان گفت: «ده و سه‌ربع.»

نگار خندید؛ بلندتر از بارانی که صدایش را در فضا پخش کرده بود.

– چرا می‌خندی؟

– مثل همون موقع‌ها ساعت رو می‌گی. مثل دو سال پیش.

نریمان لبخند زد و سرش را بالا برد. باران شدیدتر شده بود و آسمان گرفته‌تر. درست پشت سرشان، پارک کوچکی بود با چند آلاچیق. هر دو از روی نیمکت‌های سنگی جلو فلافل‌فروشی برخاستند. باقی‌مانده خوراک‌شان را برداشتند و به سمت یکی از آلاچیق‌ها دویدند؛ یکی با نیم‌بوت چرم و دیگری با کفش راحتی.

ارسال نظرات