داستان ماه مهری: قاطر از قطار می‌آید

داستان ماه مهری: قاطر از قطار می‌آید

وقتی فکر می‌کنم-غیر از دوبار- همیشه به جایِ نشستنِ تیمورو و سرعت و اراده‌اش و طعمِ پیروزی که می‌چشید حسودی کرده‌ام. یک بار روزی که او را با دست و صورتِ باندپیچی سرِ صف آورده بودند و همهٔ ما منتظر بودیم ببینیم و بشنویم که چه بلایی سرش آمده و یک‌بار یک هفته قبل از آن تویِ کلاس وقتی که من خودم را پشتِ سرِ او رساندم و چیزی نمانده بود که از دری که او پیشِ چشمم می‌گشود بگذرم.

 
 

مدرسهٔ صفّاریِ کرمان، خیابانِ سپه، روبروی مخابرات، صبحِ اوّلِ صبح، سرِ صف، … تیمورو را پیشِ جمعیّت واداشته‌بودند -با دست و صورتِ باندپیچی- جوری‌که معلوم نمی‌شد درصدِ شکستگی‌ها چه‌قدْر است. یک هفته‌ای بود که همه از او سخن‌می‌گفتند. بازارِ شایعه داغ بود، می‌گفتند:

توی آمبولانس تمام‌کرده.

بعضی هم می‌گفتند:

زخمش جزئی‌بوده، -خوب که شده- برای مسابقاتِ کشوری به تربیتِ بدنیِ ناحیه معرفّی شده.

تمامِ سالِ تحصیلیِ گذشته جایِ من یک نیمکَتْ عقب‌تر، پشتِ سرِ تیمورو بود. روزی که -به قولِ آقای گنجه‌ای- مثلِ گلولهٔ مارتین شلیک‌شدهم، همان‌جا سرِ جایم نشسته بودم. همهٔ ما گوش‌به‌زنگِ تعطیلِ مدرسه بودیم. کتاب و قلم‌ها را جمع کرده‌بودیم و کیف‌هامان روی میز بود. ما که سرِ صندلی می‌نشستیم خودبخود دوقدم جلوتر بودیم. موقعیتِ تیمورو از همه بهتر بود. اگر می‌توانست ردیفِ نیمکت‌ها را طی‌کند نزدیک‌ترین بچه به در بود. گاهی به در نرسیده آقایِ پیکری فریاد می‌زد: «توله‌سگ بشین» همه باید برمی‌گشتیم و هاج و واج نگاه‌می‌کردیم.

به نظرِ من جلویِ سرعتِ بچه را نباید گرفت. موقعیت‌ها را نباید زیر و رو کرد. درست است که امثالِ من و تیمورو دو قدم جلوتر بودیم اما همهٔ حمالی‌ها هم مالِ ما بود:

– زنگی‌آبادی برو دفتر گچ بگیر.

– تیموری بیا تخته را پاک کن.

اصلاً آدمی که سرِ صندلی می‌نشست بیشتر دیده می‌شد، بیشتر پرسیده‌می‌شد. حالا که بخاطرِ موقعیتش و هم سرعتش دوقدم مانده‌بود برسد، آقای پیکری حق نداشت بگوید: «توله سگ بشین».

آن روز اما زنگِ آقایِ حسامی بود، معلمِ فارسی که بچه‌ها را به دو دسته تقسیم می‌کرد؛ یکی «حیوانِ ناطق» یعنی آن‌ها که سرِ کلاس حرف می‌زدند و دیگری «صُمّ بُکمٌ عمیٌ فهم لایرجعون» یعنی آن‌ها که حرف نمی‌زدند. من داشتم تیمورو را نگاه می‌کردم. می‌دانستم که او می‌تواند از پنجره، زاویه‌ای از دفترِ مدرسه را ببیند که وقتی آقای جلیلوند یا گنجه‌ای به طرفِ زدنِ زنگِ مدرسه حرکت می‌کنند از آن‌جا می‌گذرند. این امتیازِ بزرگی برای تیمورو بود که جایش را ارزشمند می‌کرد. همین‌که شما چند ثانیه از صدای زنگ زودتر باخبر می‌شدی می‌توانستی از ردیفِ نیمکت‌ها عبور کنی. آن وقت سه‌قدم تا درِ کلاس داشتی که کسی جلویت نبود. کشابِ در را با یک فشار آزاد می‌کردی و دولنگه‌اش را رو به بیرون می‌گشودی.

کلاسِ ما درست جنبِ دفتر بود و تا رسیدنْ به درِ اصلیِ مدرسه باید از جلوی سه تا کلاسِ دیگر و درهایی که در حالِ گشوده شدن بودند می‌گذشتیم. همان «چند ثانیه» کمک می‌کرد که تیمورو تویِ ترافیکِ کلاس‌های دیگر نیفتد. درست روبرویِ ما یک باغچه بود و آن طرفِ باغچه هم یک ردیف کلاسِ دیگر که بچه‌های آن‌ها هم مثلِ مورچه‌های سواری در حالِ بیرون ریختن بودند. تیمورو به اتّکای همان «چند ثانیه» دستش از هر دو ردیف و بیش از صد دانش‌آموز جلوتر بود. البته سرعت هم جایِ خود را داشت. تویِ کلاسِ آقای عزیزیان یک بچهٔ کلاس پنجی بود که لامصّب مثلِ فرفره می‌دوید و این چند ثانیه را جبران می‌کرد.

مخصوصاً سرِ کلاسِ آقای حسامی نمی‌شد خیلی زودتر از فرصتی که بود از نیمکت بلندشد. حسامی عصبانی می‌شد و دستِ بزن هم داشت.

من تیمورو را به‌دقت زیرِ نظر داشتم، جوری دفتر وکتاب‌هایش را جمع می‌کرد که مثلاً دارد زیرْ‌دستی می‌گذارد زیرِ دستش، -ما که خودمان این‌کاره‌ایم!- داشت حسامی را خر می‌کرد.

کیفش را با درِ باز گذاشته بود وسطِ پاهایش که کتاب و قلمش را سریع تویِ آن سُر بدهد. نگاهش را نمی‌دانم اما حواسش به حرکتِ سایهٔ آقای گنجه‌ای توی دفتر بود.

ناگهان از جایِ خودش پا شد.

حسامی سرش را از رویِ کتابی که می‌خواند بلندکرد.

من تازه داشتم کتاب‌هایم را جا می‌دادم.

دهانِ حسامی باز شد.

 نصفِ کلاس برخاسته و بقیه نیم‌خیز بودند.

تیمورو در را فشار داد.

کشابِ بالای در تِلِپّی افتاد.

صدایِ اولین حرفی که از دهانِ حسامی خارج شد، در آژیرِ ممتّدِ زنگِ مدرسه ناپدیدگردید.

من نفرِ دوم و درست پشتِ سرِ تیمورو بودم. پشتِ سرم صدای آقای حسامی بود که غُرغُری فحش‌گونه داشت و بچه‌هایی که داشتند هجوم می‌آوردند. جلویِ چشمم یک درِ گشودهٔ دولنگه در حالِ لرزیدن بود و یک حیاط موزاییکیِ خالی از جمعیت و نورِ شدیدِ خورشیدکه چشمِ عادت‌کرده به کلاس و تخته‌سیاه را می‌آزرد، همچنین پشتِ بدن و پسِ کلهٔ تیمورو را می‌دیدم بر آستانهٔ دری که هنوز صددرصد بازِ باز نبود. تیمورو مثلِ عکس‌های ضدّ‌ِ نور بی‌هرگونه رنگی به‌سمتِ خورشید در حالِ پرواز بود.

من می‌توانستم تصوْر کنم که چشم‌هایش چگونه در کسری از دهم و صدم ثانیه اطلاعاتِ مسیررا به مغزش مخابره می‌کند.

وقتی فکر می‌کنم-غیر از دوبار- همیشه به جایِ نشستنِ تیمورو و سرعت و اراده‌اش و طعمِ پیروزی که می‌چشید حسودی کرده‌ام. یک بار روزی که او را با دست و صورتِ باندپیچی سرِ صف آورده بودند و همهٔ ما منتظر بودیم ببینیم و بشنویم که چه بلایی سرش آمده و یک‌بار یک هفته قبل از آن تویِ کلاس وقتی که من خودم را پشتِ سرِ او رساندم و چیزی نمانده بود که از دری که او پیشِ چشمم می‌گشود بگذرم.

در همان ثانیه‌هایی که از او عقب‌تر بودم ناگهان فریادِ خشمِ آقایِ حسامی مثلِ صدایِ دلّاک‌های حمامِ عمومی در گوشم طنین انداخت. دانستم که باید به‌ایستم و با تمامِ وجودم برای تیمورو آرزوی پیروزی کنم. کسی که از تو می‌بَرَد بهتر است از همه ببَرَد تا مقامِ تو از آنچه هست ضایع‌تر نشود.

حسامی فریاد زد «زنگی‌آبادی بتمرگ». همهٔ کلاس مثلِ تایری که پنچر شود نشستند و صدایِ فس‌فسِ بادشان هم شنیده شد. من می‌دانستم که باید کتک بخورم اما بلایی که حسامیِ نامرد سرم آورد خیلی سخت‌تر از کتک بود. من را کنارِ تخته واداشت و به همهٔ «فِس‌فِسوهای پنچر شده» گفت: آقایان بانظم و آرامش از کلاس خارج شوند. این کلمهٔ «نظم و آرامش» را سرِ صف هم وقتی که تیموروی باندپیچی شده را به نمایش گذاشتند، صد بار تکرار کردند. تیمورو سرِ کلاس هم «حیوانِ ناطق» نبود، سرِ صف هم «صُمّ بُکمٌ عمیٌ فهُم لایرجعون» ایستاده بود تا آقای گنجه‌ای ماجرا را تعریف کند. همهٔ معلم‌ها آمده بودندتا یک بارِ دیگر همه‌چیز را بشنوند. آقای برهان، آقای عزیزیان، خانمِ شریف‌نسب، خانمِ گنجه‌ای، خانمِ آژر همه و همه ایستاده بودند. آقای یاسایی مدیرِ مدرسه گفت این دانش‌آموز را ببینید چه به روزِ خودش آورده!

هیچ‌کس موچَش درنمی‌آمد، یاسایی وقتی حرف می‌زد همه «صُمّ بُکمٌ عمیٌ فهم لایرجعون» می‌شدند.

چه عجله‌ای دارید؟ مگر اینجا خشت بارتان می‌کنند؟ مدرسه یعنی خانهٔ ادب. دبستان یعنی اَدَبستان، دبیرستان یعنی َادیبستان. کسی که از مدرسه خارج می‌شود باید رفتارش نشانهٔ ادب باشد. درِ طویله را اگر باز کنند خر و قاطرها بهتر از شما خارج می‌شوند. اصلاً قاطر از قطار می‌آید از بس که این زبان‌بسته‌ها به ردیف و پشتِ سرِ هم راه می‌روند، می‌گوییم «قاطر». بچهٔ آدم که نباید از قاطر کمتر باشد.

من از آقایِ گنجه‌ای خواهش می‌کنم بلایی که سرِ تیموری آمد را تعریف‌کنند تا برای همه درسِ عبرت باشد.

آقایِ گنجه‌ای آمد پشتِ میکروفون و گفت خدا را هزار مرتبه شکر که اوضاع بدتر از اینکه هست نشد. واقعاً خطرِ بزرگی از بیخِ گوشِ همهٔ ما ردشد. من با تیموری صحبت کردم خودش آمادگی دارد برایتان تعریف کند.

من داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم، معلم‌ها و آقایِ یاسایی هم داشتند به هم نگاه می‌کردند. آخر تیموروی «صُمّ بُکمٌ عمیٌ فهم لایرجعون» چه‌طور می‌خواست برای این همه دانش‌آموز حرف بزند.

یک میکروفونی برایش میزان کردند. آمد پشتِ آن کنارِ آقایِ گنجه‌ای ایستاد و گفت:

آقا با اجازه ما – از پنجره – شما را دیدیم که دارید می‌روید زنگ را بزنید. فهمیدیم که اگر دیر بجنبیم زنگ می‌خورد و زنگیابادی ازما جلو می‌زند.

آقایِ گنجه‌ای گفت حالا این‌ها را نمی‌خواهد بگویی برو سرِ اصلِ مطلب، از کلاس که بیرون رفتی چی شد؟

تیمورو گفت:

ما دیدیم که درِ کلاس‌های کناری و روبرویی دارد باز می‌شود گازش را گرفتیم. درِ کلاسِ آقای عزیزیان که باز شد ترسیدیم …

آقای گنجه‌ای گفت؛ گفتم این‌حرف‌ها را ول کن اصلِ مطلب را بگو.

تیمورو گفت:

رسیدیم به درِ مدرسه. نفرِ اول بودیم، خودبخود از پیاده‌رو رد شدیم. رسیدیم به خیابان…

آقایِ گنجه‌ای گفت؛ همینه، اصلِ مطلب همینه … خوب بعد…

تیمورو گفت:

ماشین‌ها آمدند تویِ سینهٔ ما، دیدیم اگر واستیم می‌ریم زیرِ ماشین. گازش را گرفتیم. سرعت رفت رویِ دوملیون …

ماهیچه‌های پایِ من داشت مورمور می‌کرد. در صفوفِ دانش‌آموزان یک جنبشِ نامحسوسی ایجاد شده بود. صدایِ ضربانِ قلبِ بچه‌ها کندتر و کندتر می‌شد.

آقای گنجه‌ای گفت حالا سرعت را ول کن، بعد چی شد؟

تیمورو گفت:

از خطّ‌ِ وسطِ خیابان که رد شدیم ماشین‌های آن‌طرفی آمدند. مجبور شدیم بیشتر گازش را بگیریم. رسیدیم به جویِ آنطرفِ خیابان از رویِ آنکه پریدیم ادارهٔ مخابرات بود. خدارا شکر درش باز بود. رفتیم تو، دیگر جلویِ سرعتمان را نمی‌توانستیم بگیریم. تا تهِ مخابرات رفتیم. آنجا دوتا سطلِ آشغالی بود افتادیم توی آن‌ها.

خنده مدرسه را برداشته‌بود. آقای گنجه‌ای داشت حرف می‌زد یا نمی‌زد کسی دیگر گوشش بده‌کار نبود. صدای زنگ را که زدند جمعیت تمامِ خونِ بدنشان توی پاهایشان جمع شده بود. مثلِ سدّی که ناگهان دریچه‌اش را باز کنند. موج بود که سر می‌کشید و مسیرِ امواجِ دیگر را منحرف می‌کرد. / پایان

مهران راد، ادب‌پژوه و طنزپرداز ساکن اتاوا کانادا و دبیر بخش کندوکار در ماهنامه هفته‌ی فرهنگ و ادب است.
مشاهده همه پست ها

ارسال نظرات