داستان کوتاه؛ سرگردان مثل… بوی موهای کولی

داستان کوتاه؛ سرگردان مثل… بوی موهای کولی

دلبر یزدان‌پناه متولد ۱۳۶۳، لیسانس عکاسی و فوق‌لیسانس پژوهش هنر است. او از سال ۱۳۹۴ می‌نویسد و در همین سال نفر اول جشنوارهٔ کشوریِ جایزهٔ ادبی دانشجویی اهواز شده است. به‌علاوه او به مرحلهٔ نهایی جایزهٔ داستان تهران (مربوط‌به مجلهٔ همشهری داستان) راه یافت و نفر پنجم جایزه داستان فرشته در سال ۱۳۹۸است. داستان زیر جزو برگزیدگان جایزهٔ داستان‌نویسی تیرگان در سال ۲۰۱۹ است که در کتاب این جشنواره به چاپ رسیده است.

 

نویسنده: دلبر یزدان‌پناه 

قطار از آن شش‌تخته‌های پرسروصدا است. وقتی سوت کشید و سلانه‌سلانه از ایستگاه دور شد، همان‌جا توی راهرو، کنار پنجرهٔ روبه‌روی کوپه‌ام، ایستادم. کوله‌پشتی‌ام را یله دادم روی دستگیرهٔ پنجره و لم دادم رویش.

دستم، توی جیبم است؛ تنها عکس به‌جامانده از مادرم را لمس می‌کنم؛ هنوز جرئت نکرده‌ام نگاهش کنم.

نیمهٔ بالایی پنجره، بازمانده است. سرک می‌کشم و دنبالهٔ قطار را نگاه می‌کنم. تقریباً کنار همهٔ پنجره‌ها کسی سرک کشیده و نگاه می‌کند. هیچ‌چیز برایم آشنا نیست. سال‌ها، توی شهری زندگی کرده‌ام که قطار درست از وسطش رد شده است. بارها چهرهٔ ناآشنای مسافرهایی را دیده‌ام که از ایستگاه بیرون آمده‌اند و زیر نور داغ آفتاب، چشم‌هایشان را تنگ کرده‌اند و در میان نخل‌های میدان راه‌آهن لولیده‌اند و در کنار رستوران‌های بی‌شمار اطرافش منتظر مانده‌اند و دنبال کسی گشته‌اند تا آدرسی را بپرسند؛ اما حالا اولین‌باری است که سوار قطار می‌شوم. لباس خاکی‌رنگ سربازی پوشیده‌ام و اولین‌باری است که به‌تنهایی از این شهر می‌روم.

چنددقیقه‌ای که گذشت فکر کردم حالا مثل توی فیلم‌ها، کم‌کم، قطار سرعت می‌گیرد و ناچار می‌شوم پنجره را ببندم؛ اما همان‌طور سلانه و بی‌نَفَس می‌رفت. مزارعِ گندم، نخلستان‌ها و جوی‌های آب، مثل نواری کشیده و متصل، از روبه‌رویم می‌گریختند.

 سروصدای توی کوپه‌ها و آدم‌هایی که توی راهروها هنوز دنبال جایشان می‌گردند، زیرِ چی‌چیِ چرخ‌هایی که روی ریل سابیده می‌شوند، گم می‌شود؛ و صداهای نزدیک، گنگ و نامفهوم. همین بود که مهمان‌دار، باعجله لیست توی دستش را روی شانه‌ام زده بود تا راه بدهم رد بشود؛ حتماً صدایم زده بود و نشنیده بودم.

آخرین دیوارها و حصارهای شهر از جلو چشمانم گریختند و دشتِ یکدست و صاف جایش را گرفت. تا دوردست‌ها آن‌قدر دشت یکنواخت است که کم‌کم پلک چشم‌هایم خسته شد. کوله‌پشتی‌ام را برداشتم و داخل کوپه شدم. جای خالی برای نشستن نیست؛ روی صندلی‌های یک‌طرف زن‌وشوهری و دو تا بچه‌شان، نشسته‌اند و روی صندلی‌های طرف دیگر پیرمردی میانِ چمدان‌ها و ساک‌های بزرگ به‌زحمت دیده می‌شود.

مرد چهرهٔ عبوسی دارد. زن تقریباً تمام‌ صورتش را با چادر پوشانده است. بچه‌ها آرام و با دهانی نیمه‌باز به بیرون زل زده‌اند. پیرمرد سرتاپایم را ورانداز می‌کند. مرد که دید مُرَدَد لای در ایستاده‌ام، پرسید: «کوپهٔ شما اینجاس؟» سرم را تکان دادم. با بی‌میلی بلند شد و دو تا از چمدان‌ها را پایین گذاشت. وقتی نشستم، پیرمرد کمی خودش را جابه‌جا کرد. گوشه‌های چفیه‌اش را روی شانه انداخت، عِقالِ روی سرش را درآورد و دور زانویش حلقه کرد. نگاهش دوردست‌هایِ آن‌سوی شیشهٔ چرک‌مرده و مات را می‌کاوید. دشداشهٔ یکدست سفیدش، ریش بلند و درهمش و شیارهای عمیق پهنای پیشانی بلندش، ناخودآگاه، شمایل زائر را در نظرم آورد. او هم که توی فکر می‌رود عقالش را دور زانویش می‌اندازد و آن‌قدر دانه‌های سرخِ تسبیحِ عقیقش را لای انگشت‌های پینه‌بسته‌اش می‌چرخاند تا من که تق‌تق افتادنشان را می‌شمارم، سرگیجه بگیرم.

همین امروز صبح بود که زائر موهای سرم را تراشید. مُوزر را که روی سرم گذاشت گفت: «احسنت، ان‌شاءالله دفعهٔ بعد واسهٔ زُفه‌ات می‌زنم.» گرمایی ناگهانی، از زیرپوست گردنم تا توی پیشانی‌ام بالا آمد و با شرم گفتم: «حالا کو تا دو سال تموم بشه!» موهای سیاهم، دسته‌دسته و سبک، چرخ زدند و افتادند روی موزاییک‌های کف حیاط. در سکوت وررفت به یقه‌ام و موزر را خاموش و روشن کرد. وقت‌هایی که این‌طور سکوت می‌کند می‌دانم که دارد بغضش را می‌بلعد. تنها یک‌بار دیده‌ام گریه کند. آن‌هم، سالی بود که تعزیه‌خوانی توی حیاط خانه‌اش برپا کرد؛ اولش ساکت بود و نگاه می‌کرد اما ناگهان وقتی به آنجا رسید که خیمه‌ها را آتش زدند و زن‌ها را اسیر کردند هق‌هقش بلند شد.

دستم را از جیبم بیرون می‌کشم، گویی رشتهٔ پیوندم با شیئی مقدس بریده می‌شود. پیرمرد، کلافه، عقال را دور مچ دستش انداخت و چرخاند. زیرلب چیزی گفت؛ شاید ذکر. مثلِ وقت‌هایی که زائر از پسرها، که برای هرچیزی کلاهشان توی هم می‌رود، دلگیر می‌شود و ساعت‌ها زیرلب استغفار می‌کند.

پانزده‌دقیقه‌ای از شهر دور نشده بودیم که به اولین دیوارهای سنگی رسیدیم. قطار با جیغی آرام و کشیده ایستاد. ایستگاه کوچک و خلوت است. مأمور قطار کنار ریل می‌دود و چرخ‌ها را وارسی می‌کند. لب‌های پیرمرد دیگر نمی‌جنبند. سرک می‌کشد. من هم در امتداد نگاهش سر می‌چرخانم. ایستگاه، ساختمانی سنگی و قدیمی دارد. پیرمرد برمی‌گردد و زل می‌زند توی چشم‌هایم. هول می‌کنم و نمی‌دانم چطور نگاهم را بدزدم. سرتاپایم را وارسی می‌کند. می‌پرسد:

اومدی مرخصی؟

نه! تازه دارم می‌رم آموزشی.

کجا به‌سلامتی؟

صفرْ یکِ تهران.

پسر من هم اونجاس.

پس هم‌سفریم.

چشم‌های ریزهٔ نمناکش را زیر ابروهای سفید پرپشتش جمع می‌کند و می‌گوید:

دیشب زنگ زدن گفتن مریض شده، نمی‌دونم چی شده ولی می‌خوان عملش کنن، گفتن باید برم رضایت بدم.

خشِ نازک و کش‌داری توی صدایش افتاد. آب دهانش را بلعید و زل زد به کف‌پوش چرک‌مرده و رنگ‌ورورفتهٔ کفِ کوپه.

پرسیدم:

نگفتن چشه؟

نه! فقط گفتن برم اونجا. مادرش داره هلاک می‌شه. خدا خودش رحم کنه.

زائر دیشب می‌گفت: «آگه مادر داشتی، حالا ساکت رو می‌بست. سمیر! یادت باشه اونجا خودتی و خودت.»

خودم و خودم مثل همهٔ روزهای زندگی. حتی جمعه‌های پرغوغا. جمعه‌ها، مُضیفِ خانهٔ زائر، پر از صدا و هیاهوی عمه‌ها، عموها و عموزاده‌ها و بچه‌هایشان می‌شود که از گوشه‌وکنار شهر، از خانه‌های دلگیر و کوچکشان، می‌آیند. بچه‌ها، کوچک‌تر که بودند، به‌هوای حوض بزرگ توی حیاط و مُحیبَس می‌آمدند؛ و این روزها برای دیدارهای هفتگی. زائر می‌گوید: «می‌دانم! من که رفتم این بچه‌ها دیگه سراغی از هم نمی‌گیرند».

غوغای روزهای جمعه با بازی‌های دورهمی به اوج می‌رسید. شوخی‌ها و حتی گاه دعواهای که زائر را هم سر ذوق می‌آورد؛ و با گریه‌های موقع خداحافظی و نگاه حسرت‌بارشان به من که مهمان همیشگی زائر بودم به ‌انتها می‌رسید. سکوت شب‌های جمعه جور دیگری است. مضیف را عمه‌ها موقع رفتن می‌روبند. گُم‌گُم‌ها و دَله‌ها، از قهوه خالی می‌شوند و فِنیان‌های کوچک، منتظر آمدن یک جمعهٔ دیگر روی درِ دله‌ها لم می‌دهند. عمه‌ها غذای فردا ظهرمان را هم می‌پزند. زائر، خسته از خواب، همان سرِ شب زیر شمد همیشگی‌اش می‌خزد. عمه خیرو آخرین نفری است که خواهد رفت. قبل از رفتن سینی مملو از استکان‌هایِ معطر چای و دارچین را کنار حوض می‌شوید. رو به من که حوض را پر از بَلَم کرده‌ام می‌گوید: «سمیرجان! این‌همه چوب را کی جمع می‌کنه حالا؟ چرا نیومدی محیبس بازی کنی؟»

 وقتی عمه خیرو می‌رود و صدای خروپف زائر بلند می‌شود، در چنین اوقاتی، زندگی شبانهٔ من شروع می‌شود. در سکوتی که راه رفتنم هم زائر را از خواب بیدار نکند، سروقت صندوق‌خانه می‌روم و آلبوم‌های عکس.

قطار که راه می‌افتد پیرمرد آه بلندی می‌کشد و می‌گوید:

تو هر آبادی یه ایستگاه زدن. تا کی برسیم، خدا می‌دونه.

زنِ روبه‌رو، مثل پرنده‌ای که کنج قفسِ ناآشنایی گیر افتاده باشد، کزکرده است. سرش را پایین انداخته و تکان نمی‌خورد. مرد با ابروهای درهم‌رفته کمی خیره به بچه‌ها می‌شود و کمی بیش‌تر خیره به زن. ناگهان بلند می‌شود و مثل حیوانی که وقتِ ترک قلمروش، برای حریف شاخ‌وشانه می‌کشد، با صدای بلند، گلویش را صاف می‌کند، شلوارش را بالا می‌کشد و بیرون می‌رود.

 آرام چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم آخرین تصویر زائر را که به ذهن سپرده‌ام به‌یاد بیاورم. قدِ بلندش کمی خمیده شده است، روی دشداشهٔ سفیدش، بِشتِ قهوه‌ای‌رنگ ابریشمی خوش‌دوختی پوشیده است. کناره‌هایش را توی دست‌های پهنش جمع کرده است و به دیوار مُضیف تکیه داده است. صدای تق‌تق تسبیحِ سُرخش توی گوشم می‌پیچد؛ و صدای بم زنگ‌دارش که می‌گوید: «خودتی و خودت. باید دل بکنی و بری سراغ زندگی‌ات.» یاد حوض و آب‌تنی‌های تابستان می‌افتم. دل‌تنگ می‌شوم برای زائر. یاد تعزیه می‌افتم که هق‌هقِ زائر از صدای تعزیه‌خوان‌ها هم بلندتر شد. یاد آن سالی می‌افتم که رفته بود کربلا و من، تا برگردد، یک هفته تب‌دار و بی‌قرارش بودم.

یک‌دفعه درِ کوپه باشدت باز شد و مرد که هنوز هم اخمی درهم، صورتش را پوشانده است، در چارچوب در ایستاد. پشت سرش مأمور قطار سرک کشید. مرد رو به مأمور گفت:

نگاه کنین! ما خونواده‌ایم. یا جای ما رو عوض کنن یا جای این دو نفر رو!

پیرمرد هاج و واج، گویی معنی حرف‌های مرد را نمی‌فهمد، نگاهش کرد؛ و من هم. زن از ترس آشکارا لرزید. مأمور برگه‌های توی دستش را کاوید و گفت: «جای خالی نداریم. فقط یه کوپه‌اس که کولرش خرابه» مرد نگاهمان کرد؛ لابد برای آن‌که بلند شویم و برویم. پیرمرد خواست بلند شود، دستش را گرفتم. زائر گفته بود: «خودتی و خودت». گفتم: «آقا! ما آزاری به شما رسوندیم؟» غیظ کرد. گوشهٔ سبیل‌های بلندش را جوید و گفت: «بحث اذیت نیست. زن و بچهٔ من اینجا راحت نیستند» گفتم: «این شمایید که راحت نیستید. این طفل‌های معصوم از ترس شما مثل موش کز کرده‌اند» پیرمرد از جایش بلند شد و گفت: «جَوون! راست می‌گه. جا تنگه، زن و بچه‌اش آزاد نیستن. پاشو بریم». از جایم تکان نخوردم. مأمور گفت: «من باید برم.»

مرد گفت: «صبر کن! بچه‌ها بلند شین وسایل رو جمع کنین؛ ما می‌ریم.» پیرمرد عبایش را جمع کرد و گفت: «اونجا که کولر نداره، بچه‌هات اذیت می‌شن، من می‌رم.» بچه‌ها چشم دوختند به من. انگار نفسم را حبس کرده‌ام و توی گرمای داغ مردادماه اهواز، توی حوضِ خانهٔ زائر شیرجه رفته‌ام. هرچه تقلا می‌کنم نمی‌توانم بالا بیایم. زائر چنگ می‌زند و بلم‌ها را پس می‌زند. بلند می‌شوم و دنبال پیرمرد راه می‌افتم.

 چند تا واگن را رد می‌کنیم. آن بیرون، ساقه‌های نیشکر سرتاسر دشت را پوشانده‌اند. پل‌های کوچکی، کانال‌های آب را به ردیف‌های منظم مزارع وصل می‌کند. پیرمرد می‌گوید: «رسیدیم هفت‌تپه». آن‌سوتر مزرعه‌ای را آتش زده‌اند و خاکسترهای تُرد و سبک، بالای تلِ عظیمِ آتش، معلق مانده‌اند، و با چرخش‌های باد، پیچ‌وتاب می‌خورند. هرم زبانه‌های آتش، سرگردانشان کرده است. با انگشت آتش را نشان پیرمرد می‌دهم. می‌گوید:

فصل برداشت نیشکره. برگ‌ها رو آتیش می‌زنن تا نی‌های پر از شِکَر رو جمع کنن.

توی یکی از عکس‌های آلبوم قدیمی، زائر، جوان است و ریش‌های سیاهش بلندند. پایین دشداشه‌اش را بالا زده و زیر شالی که به‌کمر بسته تا زده است. تکیه داده است به بیل بلندی. پشت سرش تا دوردست‌ها گندم‌زار با ساقه‌های روشن گندم می‌درخشد. چفیهٔ سفیدی را دور سرش پیچانده است. پوستش، آب و آفتاب‌سوخته است؛ و از حالایش لاغرتر و کشیده‌تر است. هر وقت این عکس را می‌بیند. می‌گوید:

سالی که همین عکس رو انداختم، مزرعه‌ام رو آتیش زدن. اصلاحات ارضی که اومد، رعیت و ارباب شریک شدند. من ارباب خودم بودم. یک متر هم از زمین‌هام نرفت. ابوهاشم پنج تا رعیت داشت زمین‌هاش پنج تکه شدن. اومد و گفت باید زمین‌های اجدادی رو از نو تقسیم کنیم. زیر بارش نرفتم. شبانه مزرعه رو آتیش زدند. گندم‌ها، برشته شدن.

سه تا از دخترهای زائر عروس ابوهاشم، برادر زائر، هستند. عمه خیرو هر وقت که تنها می‌آید و سر می‌زند، از این اختلاف کهنه گلایه می‌کند؛ گریه می‌کند. زائر می‌دانست دخترهایش اذیت هستند؛ اما زیر بار نمی‌رفت. بالاخره یک روز جمعه به عمه‌ها گفت همه با شوهرهایشان بیایند. بعد گفت تا روزی که زنده است نمی‌گذارد پیوند بینشان پاره شود. گفت که بعد از مرگش، ارثیه دخترها را از زمین‌ها می‌دهد. بعداز آن پسرهای هاشم آرام شدند.

بعد از جنگ، زمین‌ها بایر شدند. مین و بمب، جای گندم و جو را گرفت. اگر عکس‌ها نبودند نمی‌توانستم تصور کنم روزی زائر، کشاورز بوده است.

همهٔ عکس‌هایی که سال‌ها از بین آلبوم‌ها پیداکرده‌ام را با خودم آورده‌ام. عکس عروسی پسرِ بزرگِ زائر، پدرم را.

پدرم شبیه حالای من است. بلندبالا با پوستی خیس از عرق که زیر نورافکن‌ها می‌درخشد. چند پیرمرد بشت‌های اعلا، حاشیه‌دوزی شده با نخ‌های طلایی، روی شانه انداخته‌اند و دو طرفش ایستاده‌اند. پشت سرشان چند جوان دست‌هایشان را بالابرده‌اند و یوسه می‌روند. صدای هِلِل‌یوسه و موسیقی داغ و پرالتهاب حَراره که جوان‌ها را ازخودبی‌خود کرده است، هنوز بعد از هجده سال، از پس لایهٔ شفاف کاغذ عکس بیرون می‌ریزد. دلم می‌خواهد در عروسی پدرم برقصم، با دخترک کولی؛ لباسش سرخ است و انگار از لرزش سینه‌اش آتش می‌ریزد. توی یکی از عکس‌ها، پسرها دوره‌اش کرده‌اند، موهایش شلال و شبق است؛ و لابد پوستش بوی سرگردانی می‌دهد. سرگردان مثل من؛ سرگردان مثل مادرم.

زائر! چرا عکس مادرم توی آلبوم‌ها نیست؟ عمه خیرو؟ عمه صبریه؟ مادرم چه شکلی بود؟ همه از این سؤال من فرار می‌کنند. زائر اخم می‌کند و زیر لب استغفار می‌کند. عمه‌ها صدایم را نمی‌شنوند و من زیرورو می‌کنم خانه را؛ صندوق‌ها و بقچه‌ها را. نیست. گویی هرگز زنی من را نزاد.

عمه صبریه من تو کدام اتاق به دنیا اومدم؟

اتاقی که حالا انباری شده.

 اون موقع هم انباری بود؟

نه! اون موقع اتاق بابات بود.

عمه، تو دنیا اومدن من یادته؟

اووو عمه چقدر سؤال می‌پرسی؟ زائر بشنوه از دستت ناراحت می‌شه ها!

بالاخره عکس را پیدا کردم، حالا توی جیبم است و دست از رویش برنمی‌دارم. کوپه، گرم است. پیرمرد روی یکی از صندلی‌ها دراز کشیده است و چفیه‌اش را کشیده است روی صورتش. گرما اما امان نمی‌دهد؛ قطار می‌دود و شعاع‌های سوزان آفتاب در پی‌اش. نم و گرما، هوای کوپه را سنگین کرده است و پیرمرد به‌زحمت نفس می‌کشد. نفس‌هایش یکی در میان با صدای خس‌خس ریزی به گوش می‌رسد. ذهن آشفته‌ام با ریتم نفس‌هایش کمی آرام می‌گیرد. چشم‌هایم را می‌بندم. عمه‌ها و عموها را از پردهٔ روبروی چشم‌هایم پاک می‌کنم، حتی زائر را هم پاک می‌کنم. آیینه‌ای، ایستاده روبه‌رویم؛ خالی و پاک. آن‌سوی آینه، زنی بی چهره، بی اسم، ایستاده است. منتظر است تا من برایش چشم و لب تصور کنم، منتظر است تا من با اسم صدایش بزنم؛ اما نمی‌توانم. من هرگز مادرم را ندیده‌ام، اسمش را نمی‌دانم و هیچ‌کس دربارهٔ او با من صحبت نکرده است.

زائر! یه روزی بهم می‌گی؟

چی رو؟

این‌که چرا پدرم رفته و مادرم نیستش!

بچه چقدر به این چیزها فکر می‌کنی؟

مگه شما فکر نمی‌کنی؟

پدرت رفت چون خطا کرد، مادرت نیست چون باعث اون خطا بود.

زائر؟

بسه دیگه.

 از پیرمرد می‌پرسم:

تو می‌دونی کولی‌ها کجان؟

کدوم کولی‌ها؟

همون‌ها که میان تو عروسی‌ها می‌رقصن.

حالا که نمی‌آن، قدیما می‌اومدن. یه جایی نزدیک کُوت‌عبدالله داشتن که بهش می‌گفتن کولی‌آباد، استغفرالله! چی بگم.

 عکس دخترک کولی را از جیب کوله‌پشتی‌ام بیرون می‌کشم. حتماً او مادرم را دیده است؛ او آن شب رقصیده است.

این‌جوری بودن.

آره می‌اومدن تو عروسی‌ها، ساز می‌زدن، می‌رقصیدن، تو نکبت زندگی می‌کردن.

حالا کجان؟ می‌شه پیداشون کرد؟

اون موقع‌ها کوچ می‌کردن. الآن دیگه نمی‌دونم.

بالاخره یکی از دخترعموها را مجبور کردم از زن‌عمو دربارهٔ مادرم بپرسد؛ یک روز پدرم دخترکی را می‌آورد و می‌گوید این زنم است. زایر غوغا به‌پا می‌کند، چطور پسری جرئت کرده بود بی‌اجازهٔ زایر زن بگیرد؟ گفت بی‌سروصدا برایشان عروسی راه بیندازند. دخترک شب عروسی، من را دوماهه حامله بود. بعداز عروسی آن‌قدر حرف و دعوا بالا می‌گیرد که پدرم دست زنش را می‌گیرد و می‌رود برای همیشه. یک سال نشده من را جلوی خانهٔ زایر پیدا می‌کنند. چندتایی عکس هم لای قنداقم بود. یکی‌اش همین عکسی که حالا توی جیبم است و عرق دست‌هایم خیسش کرده است.

دیشب دخترعمو برایم آوردش. عکس را لای روزنامه پیچانده بود و قسمم داده بود که به کسی چیزی نگویم. دستم را از جیبم بیرون می‌کشم، روزنامه را آهسته باز می‌کنم؛ نفسم به شماره می‌افتد. من توی بغل مادرم هستم. مادرم صورت ندارد. کسی دایرهٔ صورت مادرم را بریده است. فقط دست‌هایش دیده ‌می‌شوند. پیراهنش سرخ است و شیله‌اش سیاه. پشت عکس با دست‌خطی لرزان نوشته‌اند؛ علی ـ سمیر ـ رابعه.

 

معنی برخی از واژگان

عِقال: رشته‌ای که برروی چفیه به‌دورِ سر می‌بندند.

زُفه: عروسی.

مُضیف: مهمان‌خانه.

مُحیبَس: بازی گل‌یاپوچ.

شیله: شال بلند عربی.

ارسال نظرات