داستان کوتاه؛ به سوی سرنوشت

داستان کوتاه؛ به سوی سرنوشت

جهانیار سعی می‌کند دختر را از روی زمین بلند کند، اما او هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد، سرما در جانش نفوذ کرده است. جهانیار به اطراف نگاهی می‌اندازد، کسی در خیابان به چشم نمی‌خورد، یک‌بار دیگر تلاش می‌کند و این بار دختر جوان را روی دو دست بلند می‌کند و در آغوش خود به درون ساختمان می‌برد.

 
 
نویسنده: مهدی توکلی‌تبریزی 

سوزن گرامافون که بر روی صفحه قرار می‌گیرد نوای موسیقی فضای خیاط‌خانه را پر می‌کند:

«مرا ببوس، مرا ببوس

برای آخرین بار، تو را خدا نگهدار که می‌روم به‌سوی سرنوشت

بهار ما گذشته، گذشته‌ها گذشته، منم به جستجوی سرنوشت…»

جهانیار از پشت پنجره نگاهی به خیابان می‌اندازد، بااینکه اسفندماه از نیمه گذشته است، هنوز زمستان نمی‌خواهد از زهر سرمایش کم کند، این از فرورفتن آدم‌ها در پالتوها و یقه‌های برآمده مشخص است. لاله‌زار رفت‌وآمدهای شبانه‌اش بیشتر شده است. متمولین تهرانی با مراجعه به فروشگاه‌ها و خیاط‌خانه‌ها در حال خرید و سفارش دوخت لباس‌های سال نو پیش رو هستند. جهانیار پرده پنجره را می‌کشد و به پشت میز کارش برمی‌گردد و به‌آرامی روی چهارپایه کوچکی می‌نشیند، سرش را به دیوار پشت سر تکیه می‌دهد و به نوای آرام موسیقی و ترانه گوش می‌سپرد، نگاهش به روی نقطه‌ای‌ از سقف خیره می‌شود، یاد رفقایی که زمستان پیش حضور و جمعشان در خیاط‌خانه شب‌های بلند زمستان را گرمی‌بخش در ذهنش مرور می‌شود. جهانیار آدم اهل سیاست نبود ولی از هم‌نشینی با رفقای روشنفکر که همگی از مشتریان دائمی خیاط‌خانه‌اش بودند و به‌مرورزمان بینشان دوستی و همدلی پیدا شده بود لذت می‌برد. اما حالا در زمستان سال ۱۳۳۲ در خیاط‌خانه پارس دیگر خبری از آن جمع رفقا و گپ‌وگفت‌های سیاسی نیست.

جهانیار از روی چهارپایه بلند می‌شود و دوباره به‌سوی پنجره می‌رود و پرده را کمی کنار می‌زند، برف در بیرون شروع به باریدن کرده است و لاله‌زار از رفت‌وآمدها خلوت شده است و چراغ‌های فروشگاه‌ها و کافه‌ها یکی بعد از دیگری خاموش می‌شوند. خیاط‌خانه برای جهانیار هم‌ محل کار است و هم‌ محل سکونت، او که از سال‌های نوجوانی از شهر کوچکشان در گیلان به تهران مهاجرت کرده بود حالا در پایان دهه سوم زندگی برای خود صاحب خیاط‌خانه‌ای‌ شده است و از خیاط‌های مردانه‌دوز مشهور تهران محسوب می‌شود.

جهانیار گوشه پرده را رها می‌کند و کمی از پنجره فاصله می‌گیرد که صدای کوبیدن چندباره بر روی در ساختمان به گوش می‌رسد. جهانیار از اتاق خیاط‌خانه خارج می‌شود و از پله‌ها به‌سوی پایین سرازیر می‌شود و در ساختمان را باز می‌کند، توجه‌اش در نیمه تاریک و روشن خیابان به توده تیره‌رنگی که مقابل در ورودی بر روی پیاده‌رو قرار گرفته جلب می‌شود، روی دو پا می‌نشیند انگار آدمی است که بر رویش پتویی پیچیده و نقش بر زمین شده است. جهانیار پتو را به کناری می‌زند، دختر جوانی از زیر پتو ظاهر می‌شود. سرما او را انگار بی‌هوش کرده است، جهانیار سعی می‌کند دختر را از روی زمین بلند کند، اما او هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد، سرما در جانش نفوذ کرده است. جهانیار به اطراف نگاهی می‌اندازد، کسی در خیابان به چشم نمی‌خورد، یک‌بار دیگر تلاش می‌کند و این بار دختر جوان را روی دو دست بلند می‌کند و در آغوش خود به درون ساختمان می‌برد، در را با پشت پا می‌بندد و پله‌ها را به‌سختی و نفس‌زنان بالا می‌رود، وارد اتاق خیاط‌خانه می‌شود و دختر را بر روی تختی که در پستوی خیاط‌خانه قرار دارد به‌آرامی رها می‌کند و پتوی خود را بر رویش می‌اندازد. چراغ گردسوزی را در پستو روشن می‌کند، زیر نور چراغ صورت رنگ‌پریده از سرمای دختر بهتر دیده می‌شود. چهره دختر به ایرانی‌ها نمی‌خورد.

 * * *

صفحه گرامافون در زیر سوزن می‌چرخد و نوای دل‌نشین خواننده به گوش می‌رسد،

 «مراببوس مرا ببوس

 برای آخرین بار، تو را خدا نگهدار که می‌روم به‌سوی سرنوشت

بهار ما گذشته، گذشته‌ها گذشته، منم به جستجوی سرنوشت…»

در خیاط‌خانه باز می‌شود و مرد جوانی در آستانه در ظاهر می‌شود و بانوی سالخورده‌ای‌ را که با زن جوانی همراهی می‌شود محترمانه به داخل خیاط‌خانه هدایت می‌کند. لنا به استقبال مشتریان تازه‌وارد می‌رود و آن‌ها را دعوت می‌کند که بر روی صندلی‌های خیاط‌خانه بنشینند. زن جوان بانوی سالخورده را از خاندان قجری فرمانفرماییان معرفی می‌کند.

و می‌گوید وصف دست‌دوزهای شما را در مجالس زنانه شنیده‌اند و مایل هستند لباسی را که می‌خواهند برای مجلس عروسی نوه بزرگشان بپوشند در خیاط‌خانه مادام لنا دوخته شده باشد. لنا از اینکه برای اولین بار از خاندان متشخصی مشتری دارد بسیار خوشحال و هیجان‌زده است. بانوی سالخورده در حین اندازه‌گیری اندامش از لنا می‌خواهد که بگوید چگونه سر از ایران درآورده است. لنا که هنوز بعد از حدود بیست سال حضور در تهران فارسی را با لهجه صحبت می‌کند برای مشتری‌اش توضیح می‌دهد که چطور جنگ جهانی دوم آن‌ها را از خانه و کاشانه‌شان آواره کرده است و از لهستان به روسیه و ازآنجا به بندر پهلوی و درنهایت به کمپ یوسف‌آباد در تهران می‌رسد، لنا در ادامه می‌گوید ازآنجایی‌که خردسال و بی‌سرپرست بوده او را به مدرسه ژاندارک که در ابتدا به‌عنوان یتیم‌خانه اداره می‌شده تحویل می‌دهند و او هم بعد از چند سال زندگی در شبانه‌روزی ژاندارک بالاخره تصمیم به فرار ازآنجا می‌گیرد و دست تقدیر او را به خیاط‌خانه پارس و جهانیار، همسرش، می‌رساند.

بانوی سالخورده لنا را به خاطر مقاومت و ایستادگی‌اش در برابر ناملایمات روزگار مورد تحسین قرار می‌دهد و بعد از پایان اندازه‌گیری و به هنگام خداحافظی رو به لنا می‌گوید در صورت رضایت از کیفیت دوخت لباس او را به‌عنوان خیاط خانواده مدنظر قرار می‌دهد و سپس به‌اتفاق زن جوان همراهش از خیاط‌خانه خارج می‌شود.

لنا بعد از بدرقه مشتری مخصوص آن‌قدر هیجان از این موفقیت در کسب شهرت دارد که خیاط‌خانه را تعطیل کند و یک تاکسی به مقصد قلهک در شمیران بگیرد تا خودش را به جهانیار در ویلایشان برساند و او را هم در شادی‌اش شریک کند.

دی‌ماه ۱۳۹۸

ارسال نظرات