الکی میگه! من یک اسبم. این حرفها یه مشت حرف چرنده. پرت و پلاست. من یک اسبم. شیهه میکشم، یورتمه میرم. علف و یونجه میخورم. اصلا اون خانمه رو هم نمیشناسم. همون که اومده اینجا و میگفت اسمش مرجانه، مژگانه، چه میدونم! حالا هر چی. میگفت من زنتم. یعنی زن من! گریه میکرد. از چشماش اشک هم میومد. من اصلا ندیدمش. هیچوقت هم ندیدمش. مگه میشه؟ نمیشه. من همیشه یک اسب بودم و نمیدونم اصلا آدمیت یعنی چی! از دنیای آدمها هیچ خبر ندارم. حالا این مژگان یا مرجان، اومده میگه تو شوهر منی! من زنتم. ولم کنید. من یک اسبم! مگه میشه؟ من اصلا زن ندارم.
این را گفت و به طرف محوطه دوید و رفت. شیهه میکشید و یورتمه میرفت.
ماجرا از همان روزی شروع شد که ما توی جمعهبازار آن مرد عجیب را دیدیم! بازار شلوغ بود. شلوغ و درهم برهم. هر کسی یک گوشه بازار برای خودش بساط کرده بود. من و شایان هم توی بازار میپلکیدیم. بوی توت فرنگی و عطر لیموی تازه همه جا را پر کرده بود. این طرف و آن طرف، میوه فروشها، سبزیفروشها، ماهی فروشها داد و هوار راه انداخته بودند. شایان یک کولهپشتی روی کولش انداخته بود. دوربین عکاسیش را هم با خودش آورده بود و جا به جا میایستاد و از زنهای فروشنده و دختر پسرهای بساطی عکس میگرفت. چند تایی از دختر بچهها مجسمههای صدفی میفروختند و هر کسی از کنارشان رد میشد، کمی میایستاد و مجسمهها را تماشا میکرد. شایان از بچهها عکس میگرفت. وقتی آخرین عکس را گرفت و خودش از مانیتور دوربین به آن نگاه کرد لبخند عمیقی روی صورتش نشست. بعد سرش را بلند کرد و میخواست عکس را به من نشان بدهد که یک لحظه انگار خشکش زد. رد نگاهش را گرفتم و دیدم زل زده است به یک پیرمرد عجیب و غریب، که یک گوشه ایستاده بود. شصت هفتاد سالی داشت. تمام موهای سرش سفید بود. دستهای پیر و چروکیدهاش پر از انگشترهای ریز و درشت بود با نگینهای سرخ و آبی و سبز! پیرمرد جلو آمد و روبروی شاهین ایستاد. لبخند گستاخی توی چهرهاش بود. کمی به چشمهای شاهین خیره شد. بعد چرخی به دور شاهین زد و پشت سرش ایستاد. دستی به کولهپشتی شاهین کشید. گوشش را به کولهپشتی چسباند و گفت: هیس! هیس! میشنوید! این توو یه اسب زندونی شده. صدای شیهه هاشو میشنوم. چه حکایتی داره این دنیا. یه روز آدمها سوار این اسب بودن و حالا اون سوار آدمها شده. این حرف را که زد انگار دست و پای شاهین شل شد. رنگ به صورت نداشت. رنگش شده بود مثل گچ روی دیوار. لبهای سفیدش میلرزید. گفتم: حالت خوب نیست؟ یک پرده اشک افتاده بود توی چشمهایش. دوباره پرسیدم: حالت خوبه؟ چته؟ صدایش میلرزید. آرام گفت: شنیدی مرجان! شنیدی که گفت یه اسب توی کولهپشتی من زندونی شده.!
وقتی دوباره میخواستم به پیرمرد نگاه کنم دیدم غیبش زده! گفتم: حتما دیوونه بوده. دیدی سر و وضعش چطور بود! یه چیزی واسه خودش گفت! شاهین گفت: نه راست میگفت. این کوله پشتی رو از یه آنتیکفروشی خریدم. فروشنده خودش گفت این کولهپشتی، دست دومه. مال لهستانیهایی بوده که جنگ جهانی دوم اینجا بودن و توی ایران موندگار شدن. میگفت چرمش چرم اسبه!
این را که گفت هرری دلم پایین ریخت. ترسیدم. اما بعد از چند لحظه این ترس برایم خندهدار شد و خودم را جمع و جور کردم! به خانه برگشتیم و تازه اینجا اول بدبختی بود. شایان دیگر آن آدم قبلی نبود. کوله را یک گوشه گذاشته بود و شب و روز به آن زل میزد. گاهی وقتها که میخوابید مثل جنزدهها بلند میشد و میرفت کوله را بغل میکرد و گوشش را به کوله میچسباند و میگفت ببین… ببین! صداش میاد. داره شیهه میکشه.
بعضی وقتها تا صبح، چشم روی هم نمیگذاشت. روزها و هفتههای بعد اوضاعش خیلی خراب شد. شایان دیگر سر کار نمیرفت و خانهنشین شده بود. شبهایی که باران شلتاقی میبارید و رعد و برق، زمین و آسمان را به هم میریخت، شایان پای برهنه میرفت توی حیاط و زیر باران، میایستاد و فریاد میزد و میگفت: میبینی مرجان! داره توی حیاط یورتمه میره. از یال و دمش داره آب میچکه! نگاش کن مرجان. ببین چقدر قشنگه.
بعد خودش هم شروع میکرد به دویدن، دویدن، دویدن! خودم هم داشت باورم میشد که وقتی باران میبارید و باد میافتاد لای شاخه درختهای سیب و من هم صدای شیهه یک اسب را میشنیدم که صدای سمهایش روی سنگفرشهای حیاط تلق و تلق صدا میداد. توی خواب و بیداری، نصف شب، قبل از طلوع سپیده، شبح سرگردان یک اسب توی تاریکی جولان میداد. یک روز به سرم زد که آن کوله لعنتی را ببرم توی باغچه و بگذارم روی تل برگهای زرد و خشکیده. بعد روی آن یک پیت نفت بریزم و بعد آتش! یک روز پاییزی بود و شایان تازه خوابش برده بود. خواب که نداشت. قرص خوابهایی را که دکتر برایش نوشته بود را میریختم توی آب میوه و به خوردش میدادم تا بخوابد. کوله را برداشتم و بردم توی حیاط. چرم قهوهای داشت با جیبهای پف کرده که وقتی زیر نور خورشید میماند بوی خاصی از آن بلند میشد. یک بوی ماندگی، ترشیدگی! آسمان پر از ابر بود. ابرهای سیاه و خاکستری که توی دلشان پر از باران بود. کوله را روی تل برگهای زرد گذاشتم و پیت نفت را خالی کردم. بعد کبریت را کشیدم و شعله افتاد به جان برگها و کم کم کولهپشتی را توی خودش گرفت. دود همه جا را گرفته بود. بوی گوشت سوخته میآمد. بوی تندی که حالم را به هم میزد. شعلههای حریص آتش افتاده بود به جان کولهپشتی. بعد صدای شایان را شنیدم که بلند بلند داشت میگفت: من یه اسبم!
و توی حیاط شروع کرد به دویدن. تند و تند و تند. حالا که توی آسایشگاه است خیالم راحتتر است. حداقل با قرص و دوا و آمپول، سرش را راحت روی بالش میگذارد و میخوابد!/ پایان
ارسال نظرات