– مهناز امشب بریم رستوران؟
– نه، مگه نمیبینی شهره امتحان داره؟ سامان هم باید خودش و برای امتحان المپیاد آماده کنه؟
– خب داشته باشن، اونا درسشون و بخونن ما هم پی کار خودمون باشیم.
– نه نمیشه ما اگر نباشیم اونها درس نمیخونن. و من پکر مینشستم و ریموت تلویزیون را بدست میگرفتم و این کانال آن کانال را میگشتم. در این فاصله مهناز حتی به اتاق نمیآمد و توجهی به من نداشت. آنروز رفته بودم آشپزخانه چیزی از یخچال بردارم که دیدم او آرام با کسی در حال حرف زدن است تا متوجه من شد صحبتش را قطع کرد و پرسید:
– چیزی میخوای؟
– آره گرسنهام شده شام کی حاضر میشه؟
گفت: تو برو تو اتاق من تا یک ربع دیگه غذا را حاضر میکنم. من یک سیب برداشتم و به اتاق بازگشتم. نیم ساعت گذشت اما هنوز از آماده شدن غذا خبری نبود. دوباره به آشپزخانه رفتم کسی در آنجا نبود. به اتاقها سر زدم از لای در مهناز را دیدم روی تخت دراز کشیده و با تلفن مشغول حرف زدن است. این بار کنجکاو شدم آنطرف چه کسی است که این همه صحبتشان مهم و طولانی شده. گوش ایستادم شنیدم موقع خداحافظی مهناز گفت: باشه فردا عصر رستوران …. میبینمت. دلم هرُی ریخت یعنی او با مرد دیگری قرار گذاشته؟ به خود گفتم:
– نه، این فکرها را نکن این وصلهها به او نمیچسبه.
اما حالم بد شده و سوءظن به جانم افتاد و نمیتوانستم خشمم را کنترل کنم. در عین حال هم نمیتوانستم روی حدس و گمان او را متهم به کاری کنم که هنوز به من ثابت نشده بود، باید مطمئن میشدم. بله باید مطمئن میشدم و احتیاج به تنهائی داشتم. اما تا فردا که میفهمیدم او با چه کسی در رستوران قرار دارد چه میکردم؟ لباسم را پوشیدم از خانه بیرون رفتم و بیهدف در خیابان براه افتادم. نمیفهمیدم چه کسانی در خیابان راه میروند به آنها تنه میزدم و رد میشدم. یک جا هم نزدیک بود با جوانی که برخورد کرده بودم و دست به یقه شدیم کارمان به کلانتری بکشد.
چطور ممکن بود مهناز که اینهمه ادعای پاکدامنی و وفاداری میکرد به من خیانت کند؟ چطور چنین جرأتی کرده بود. (در همان حال فراموش کرده بودم زمانی خودم هم با او این کار را کرده بودم). هر طور فکر میکردم او محکوم بود چون زن بود و باید میپذیرفت که من بخاطر مرد بودنم حق داشتم، چون احساس من با او قابل مقایسه نبود! توجیهی برای خیانتم به او، که بعدها فهمیدم به همان اندازه اشتباه بود. آخر شب به منزل برگشتم به بهانه تماشای تلویزیون پتوئی برداشتم و روی کاناپه خوابیدم. صبح به سرکار رفتم و یک ساعت قبل از وعده ملاقات مهناز با آن طرف، خود را به نزدیک منزل رساندم. همان موقع مهناز از خانه بیرون آمد و سوار تاکسی تلفنی که مقابل در بود شد و براه افتاد. من هم پشت سر آنها حرکت کردم. نمیدانستم کجا میرود. ناگهان مقابل دفترخانهای ایستاد و پیاده شد. تعجب کردم او آنجا چکار داشت؟ بعد از نیم ساعت از آنجا بیرون آمد و دوباره سوار همان تاکسی شد و حرکت کرد. این بار به طرف رستورانی که قرار گذاشته بودند رفت.
وقتی رسید پیاده شد و داخل رستوران رفت. من که آماده بودم، به دنبالش رفتم و در گوشهای نشستم. هنوز طرف نیامده بود. میخواستم او را در حال ارتکاب جرم دستگیر کنم و همانجا او را به سزای عملش برسانم. مدتی گذشت در این موقع ناگهان سیمین خواهر و مادر او، وارد رستوران شدند و به طرف میز مهناز رفتند. مهناز بلند شد و با آنها روبوسی کرد و نشستند. با دیدن آنها نفس راحتی کشیدم. با وجود این که مدتی بود سر تقسیم ارث و میراث پدر آنها با مهناز و شوهرش دعوا داشتیم و چند سالی بود که همدیگر را نمیدیدیم، اما از این که تصورم اشتباه از آب در آمد خوشحال بودم.
از جا برخاستم و به طرف آنها رفتم. مهناز تا من را دید با تعجب پرسید: تو اینجا چه میکنی؟
گفتم داشتم از این طرف میگذشتم تو را دیدم و آمدم سلامی به خانم بزرگ هم بکنم. مهناز که حدس زده بود من او را تعقیب کردهام پوزخندی زد و گفت:
– اتفاقا چه خوب شد که آمدی من سهم خودم را به خواهرم دادم اینهم سندش و اینهم دادخواست طلاق من. همین روزا باید اسبابکشی کنی و از این خونه بری آقا، چون من هم قراره به خانه مادرم نقل مکان کنم. انگار آب سردی روی سرم ریخته باشند، قدرت حرکت نداشتم. خواستم حرفی بزنم اما احساس کردم فایدهای ندارد. بیاراده به طرف در براه افتادم. یک باره زندگیم از هم پاشیده شد. دیگر نه خانهای و نه خانوادهای. فهمیدم که او هرگز از سر گناه من نگذشته. چون نه تنها فراموش نکرده بود، بلکه با کینهای که از من به دل گرفت ضربه سختی بر من وارد نمود.
ارسال نظرات