داستان کوتاه؛ آتش نازان

داستان کوتاه؛ آتش نازان

غریبه سیگاری از پاکت روی میز برداشت. خم شد و نوکش را زد به تیغه گداخته کارد. سیگار گر گرفت. کند و آهسته سمت لب‌هایش برد و بعد دود را تکه‌تکه و رو به بالا بیرون داد.

 
 
نویسنده: وحید ذاکری 

مرد سرش را روی شانه‌های زن گذاشت و موهایش را بو کرد. زن خنده‌ای کرد و صورتش را پس کشید؛ اما مرد سریع بوسه‌ای زد به گردنش. زن گفت: «بس کن، می‌خوام فیلم نگاه کنم.»

بعد پاهایش را روی گل‌میز روبه‌رو دراز کرد و خیره به صفحه تلویزیون شد. مرد سرش را روی پاهای زن گذاشت. دست‌هایش را گرفت و گفت: «سرم را بجور!»

زن عصبی گفت: «اَه‌ه‌ه… مثل بچه‌ها می‌مونی!»

مرد توجهی نکرد و همان‌طور که دراز کشیده بود سیگاری آتش زد. دود مستقیم و رو به بالا می‌رفت طرف صورت زن. با اخمی سرش را کج کرد و دود را با دست پس راند.

اتاق خاموش بود و مرد و زن روی کاناپه‌ای نزدیک شومینه نشسته بودند. از تلویزیون دسته‌نوری مخروط‌وار تا کاناپه پخش شده بود و با سایه‌های لرزان و سرک کشان آتش شومینه مخلوط می‌شد. مرد یکی از دست‌هایش را از کاناپه آویزان کرده بود و آونگ‌وار حرکت می‌داد. زن گازی به سیب زد. صدای زنگ آمد. لحظه‌ای گذشت. مرد و زن نگاه پرسشگری ردوبدل کردند. بعد مرد بلند شد و سمت در‌بازکن رفت: «بله؟!»

صدا ناآشنا بود: «یک‌لحظه تشریف می‌آرید پایین …»

اخم‌های مرد کمی در هم رفت: «صبر کنید.»

و گوشی را گذاشت. زن درحالی‌ که زانوهایش را در بغل گرفته بود، صاف‌تر نشست و پرسید: «کی بود حمید؟»

مرد شانه‌ای بالا انداخت. پالتواش را از چوب‌لباسی برداشت و از در خارج شد. برقی آمد و بعد صدای غرشی. قطره‌های باران، درشت درشت و با شتاب پایین می‌آمدند. مرد طول حیاط را دوید، با سری فرورفته در پالتو. در را باز کرد. سیاهی غریبه جلو آمد: «شما؟»

جوابی نبود. مرد نگاهی انداخت. در تاریکی رد آبی را روی ریش انبوهش دید. غریبه تکانی خورد و مرد فشار جسمی را بر شکمش احساس کرد: «برگرد! فقط برو داخل.»

هراس‌خورده چشم‌های غریبه را نگاه کرد.

«گفتم برو داخل. یالا! یالا!»

مرد آهسته برگشت. غریبه داخل شد و بی‌درنگ کلاهی به سر گذاشت که همه صورتش جز چشم‌ها و دهان را می‌پوشاند. مرد قلبش را از شدت تپیدن می‌خواست بالا بیاورد. خون به سرش دویده بود و گوش‌هایش را می‌سوزاند.

زن سیب نیم‌خورده را گذاشت روی میز و صدای تلویزیون را کمتر کرد. دو مرد با سایه‌هایی بلند و کشیده داخل شدند. بوی باران در اتاق پیچید. زن بلند گفت: «حمید!»

مرد لرزان فریادی کشید: «نترس! نترس!»

زن با شتاب از جا برخاست و دست را برد سمت کلید برق. غریبه فریاد زد: «نه! روشن نکن!»

رعدی زد و زن با دیدن چهره پوشیده‌ای که مثل جزامی‌ها، تنها چشم‌ها و دهانش پیدا بود جیغ کشید. غریزه‌ای قوی اما بقیه جیغش را فروبرد. نرمی میان شست و اشاره را گاز گرفت و لرزش شدیدی در تنش افتاد. غریبه لوله اسلحه را به پشت مرد فشرد و به جلو هلش داد. صندلی‌ای را به‌سرعت پیش کشید. زن به گریه افتاد: «چه‌کارش دارید؟ تو رو خدا …»

و خواست که بدود. غریبه اسلحه را کمی سمت زن چرخاند. زن با دست و شانه‌هایی که می‌لرزید سر جایش ایستاد. نور مخروطی تلویزیون به تنش می‌خورد و سایه‌هایی کج‌ومعوج بر دیوار روبه‌رو شکل می‌گرفتند. غریبه صدایش کرد. زن ترسان جلو آمد. مرد درحالی‌که سعی می‌کرد صدایش نلرزد و آرام باشد گفت: «کی هستید؟ چی می‌خواین؟ کی هستید آقا؟!»

غریبه دستی در جیب‌های پالتواش برد و دو دستبند فلزی براق درآورد. زن جیغی سریع و ریز کشید. چشم‌های مرد هراسیده خیره شد به دست‌های غریبه. فشاری به شانه‌های مرد آمد و روی صندلی نشانده شد. غریبه با لوله کلت اشاره‌ای به زن کرد و یکی از دستبندها را دستش داد و بعد سری جنباند سمت شوهر و صندلی. زن هق‌هق‌کنان به‌ زانو خودش را جلوی غریبه انداخت. مرد خواست تکانی بخورد که صدای شلیک خفه‌ای در صندلی خشکاندش. گرمای مایعی روان را که پرشتاب و بی‌اختیار می‌آمد بر ران‌هایش حس می‌کرد. غریبه دستبند را پس گرفت. زن بهت و بی‌حرکت خیره ماند به صفحه پاشیده تلویزیون. غریبه درحالی‌ که اطراف را به‌دقت می‌پایید به پشت صندلی خزید. دستبند را به مچ‌های یخ‌کرده مرد بست و بعد پاهای او را جفت هم قرار داد. کنار پاشنه مرد لکه خیسی بود و غریبه گیره دستبند را بر مچ پاها چفت کرد. زن گردنش را تکانی داد و آب دهانش را کُند و ترس‌خورده فرو برد. مرد یک‌باره و بی‌اختیار فریاد بلندی کشید. برافروخته و خشمناک دست‌ها و پاهایش را تکان می‌داد: «مردی؟ اگه مردی دستامو باز کن …»

صندلی مدام به چپ و راست جابه‌جا می‌شد. غریبه سریع صندلی را موقع یله شدن گرفت. برقی اتاق را روشن کرد و بعد صدای غرشی آمد. مرد نعره می‌زد و فریاد می‌کشید. زن یک‌باره سمت غریبه هجوم برد. شلیک سریع بود. صدای تیز و کوتاهی از سلاح بلند شد. زن ایستاد و لوستر همراه پاره‌گچ‌هایی از سقف ریزش کرد. زن به سرفه افتاد. خاک و گچ فضا را پر کرده بود. غریبه دستش را در پالتو برد و نوار باندپیچی را بیرون آورد. به‌سرعت همه را در دهان مرد چپاند و نوار چسبی رویش کشید. بعد آهسته سمت شومینه رفت. از روی لوستر بااحتیاط رد شد و لم داد روی کاناپه. رو به مرد کرد و انگشت اشاره را به نشانه هیس بالا آورد. بعد با طمأنینه لوله صداخفه‌کن را باز کرد. چند بار فوتش کرد و دوباره به همان ملایمت سر جایش گذاشت. شعله‌های شومینه زبانه می‌کشیدند و نورهای سرخی بر سقف و دیوارها می‌تاباندند. غریبه سیب را از روی گل‌میز برداشت و پاها را رویش دراز کرد. زن با دستانی جمع‌شده بر سینه، گوشه دیوار می‌لرزید. سایه سیب نیم‌خورده، دراز و اریب بر زن افتاده بود. هم‌هم گنگ و خفه‌ای از مرد می‌آمد. غریبه با نگاهی زن را ازنظر گذراند. زانوهای زن لرزید و اندکی به پایین سرید. غریبه یک‌باره از جا بلند شد. زن جیغ تیز و سریعی کشید و کامل افتاد. غریبه نگاهش کرد. زن مثل گربه‌ای در کنج دیوار مچاله شده بود و مقطع و نفس‌بریده «نه! نه! نه!…» می‌گفت.

سمت شومینه رفت. فتیله‌اش را چرخاند. آتش زبانه کشید و شعله دواند. نورهای سرخ اتاق بیشتر و غلیظ‌تر شدند. دوباره روی کاناپه نشست. از جیب داخل پالتواش عینکی درآورد و به صورت زد. زن درحالی‌که با صدایی شبیه سکسکه نفس می‌کشید به او خیره شد. زبانه‌های آتش در شیشه‌های عینک منعکس بودند. غریبه نفس عمیقی کشید و با دست پشت سر و گردن را کمی فشرد. بعد کاغذی درآورد و آرام چارتایش را باز کرد. مرد و زن ملتهب غریبه را تماشا می‌کردند. ساکت و آهسته کاغذ را می‌خواند. بعد با همان آرامی دوباره تایش زد و در جیب گذاشت. سرش را بالا آورد و زن احساس کرد به او خیره شده است. لب‌های غریبه کند و سنگین تکانی خوردند: «آب.»

زن می‌لرزید و خودش را بیشتر جمع کرد.

«آب.»

زن به زبانه‌های رقصان عینک نگاه کرد. بعد درحالی‌که با صدای بلند نفس می‌کشید، ایستاد و سمت آشپزخانه رفت. باز هم‌ مرد بلند شد. غریبه ایستاد و رفت سمت مرد. زن لیوان آب را پر کرد و یک‌باره جیغ کشید: «کاریش نداشته باشید.»

و خواست بدود که چشمش به چاقوی روی کابینت افتاد. سریع برداشتش. غریبه صندلی را گرفت و کاملاً چرخاند. روی مرد سمت دیوار قرار گرفت و شروع کرد به تکان‌تکان خوردن. غریبه لوله کلت را عمود تا بینی‌اش بالا آورد و هیس گفت. زن چاقو به دست دوید. غریبه سریع برگشت. زن درجا خشک‌شده ایستاد. دستش می‌لرزید. کارد از دستش افتاد. غریبه نزدیک‌تر آمد. زن ناگهان جیغ بلندی کشید و بعد با تمام قوا گریه کرد. غریبه خم شد و کارد را برداشت. دوباره سمت شومینه رفت. زن بی‌وقفه و بلند گریه می‌کرد. کارد در شومینه گذاشته شد؛ طوری که تیغه‌اش در آتش باشد. غریبه دوباره در نرمی کاناپه فرورفت. مکثی کرد و بعد گفت: «آب.»

زن با صدایی گریه‌خورده و بریده‌بریده گفت: «هر چی بخواین بردارین، فقط … فقط کاری نداشته باشین به ما … ازتون خواهش می‌کنم …»

و بعد باز به هق‌هق افتاد. روی زمین نشسته بود. گردن‌آویز و بعد انگشترش را درآورد: «هرچقدر پول بخواین بهتون می‌دیم. کاری نداشته باشین. اصلاً چک می‌نویسم، هرچقدر که باشه. به کسی نمی‌گیم، قول می‌دیم،حمید هم همین‌طور. هرچی خواستین بردارین …»

و گریست. غریبه سیگاری از پاکت روی میز برداشت. خم شد و نوکش را زد به تیغه گداخته کارد. سیگار گر گرفت. کند و آهسته سمت لب‌هایش برد و بعد دود را تکه‌تکه و رو به بالا بیرون داد. زن یک‌باره از جا بلند شد: «ببخشید. یادم رفت. الان می‌آرم.»

و سمت آشپزخانه رفت. لیوان آب در دستان زن می‌لرزید. غریبه خاکستر سیگار را در نیمه گازخورده سیب تکاند. زن بااحتیاط لیوان را روبه‌رویش گذاشت و بعد چند قدمی عقب رفت. غریبه نگاهی به گل‌میز انداخت. سیگار را روی خاکسترها فشرد و بعد سیب را برداشت. ایستاد. دست‌ها و لب‌های زن به لرزه افتادند. سیب را به بالا انداخت. خاکسترها در هوا پراکنده شدند. سیب چرخی زد و باز در دست‌های غریبه پایین آمد. دوباره آن را به بالا پرتاب کرد. زن لب‌های غریبه را دید که آرام‌آرام می‌جنبیدند. انگار که آوازی بخواند، با صدایی به نجوا و آهسته. غریبه سمت شومینه برگشت. کارد را برداشت. تیغه‌اش داغ و گداخته در تاریکی می‌درخشید. عرض اتاق را با قدم‌هایی کند طی کرد. سرش را به اطراف چرخاند و با دقت مشغول تماشا شد. سمت پنجره رفت. پرده‌ها را به نرمی کنار زد. دستگیره را چرخاند و پنجره را چارتاق باز کرد. بوی باران همراه نرمه‌بادی سرد داخل شد. غریبه چرخید و رو به زن ایستاد: «خون! می‌فهمی خون! تنها خونه که دوا می‌کنه.»

چشم‌های زن سرخ و پر هراس خیره به غریبه شد. مرد از آن سر اتاق صدایی گنگ و تو دماغی کرد. غریبه لبه پنجره ایستاد. کارد را بیرون برد. تیغه جزوجزی کرد و بخار غلیظی از آن بلند شد. زن عطسه‌ای کرد. باد شدت گرفت. پرده‌ها تکان می‌خوردند و می‌رقصیدند. آتش غلیظ‌تر و پررنگ‌تر زبانه می‌کشید. رعد صدایی کرد و قطره‌های باران به داخل هم رسید. غریبه برگشت. دست در جیبش کرد و کاغذ را درآورد: «گوش کنین. شعری گفته‌ام.»

زن باز عطسه‌ای کرد و مرد فریادهای خاموش و گنگی کشید. غریبه چند بار صدایش را صاف کرد. ایستاد. لب‌هایش لرز برداشت. سرفه خفیفی کرد. زن از سرما به شومینه نزدیک‌تر شد و همان‌طور خیره به مرد غریبه ماند که کاغذ را در دستش جابه‌جا می‌کرد. مدتی گذشت و غریبه چیزی نگفت. بعد یک‌باره کاغذ را مچاله کرد و پرتاب کرد سمت شومینه. کاغذ به نرده شومینه خورد و کناری افتاد. غریبه آرام‌آرام سمت شومینه رفت و کاغذ را همان‌طور مچاله برداشت و در جیب گذاشت. نشست. دست‌ها را دور سرش جمع کرد و کمی هم رو به جلو خم شد. همان‌طور که بود عینکش را درآورد و داخل جیب گذاشت. نفسی با صدای بلند کشید و بعد یک‌باره سر را بالا آورد: «منم آن نازش دلدادگی …»

و نفسش دیگر نکشید. رویش را گرداند و زن تکان‌های شدید و متشنج شانه‌اش را دید. بی‌اختیار نزدیک شد. لیوان آب را برداشت و طرفش گرفت: «آقا! آب.»

غریبه دیگر بلند می‌گریست. سرش را بالا آورد و به چشم‌های زن خیره شد. شعله‌هایی کوچک و پرشرر در سیاهی مردمک‌های زن منعکس بود. غریبه آب را گرفت و باز روی میز گذاشت. لب‌هایش به‌شدت می‌لرزیدند. انگار می‌خواست چیزی بگوید. بعد یک‌باره مشت کرد و کوبید؛ کوبید؛ محکم و بی‌وقفه انگشت‌های گره‌کرده‌اش را بر میز می‌کوبید. سر و شانه‌اش به‌شدت می‌لرزیدند. لیوان آب آرام تکان خورد و از گوشه میز افتاد. آب و خرده‌شیشه‌ها پخش زمین شدند. یک‌باره برخاست و فریاد کشید. زن مبهوت و لرزان غربیه را نگاه کرد. نمی‌خواست بلرزد. موها را از روی پیشانی به پشت گوش‌ها جمع کرد و بعد بلوزش را صاف کرد. غریبه یک‌باره برخاست و به سمت زن هجوم برد. زن تکان نخورد. غریبه جلواش ایستاد. لوله اسلحه را به سینه زن و قلبش فشار داد. زن حتی پلک هم نزد. چشم در چشم، خیره به هم شدند.

«برقص!»؛ غریبه فریاد کشید.

سکوت بود و سکوت. زن تکانی نخورد. سرما و باران از سمتی داخل می‌شدند و آتش در سمتی دیگر زبانه می‌کشید. مرد دوباره صداهایی گنگ و خاموش کرد و به چپ و راست تکان خورد.

«برقص!»؛ غریبه باز فریاد کشید.

مرد همراه صندلی یله شد و روی زمین افتاد. زن محکم و بدون لرزش گفت: «نه!»

باد پنجره‌ها را تا به انتها باز کرده بود. پرده‌ها به‌شدت تکان می‌خوردند و سایه‌های پهن و لرزانشان روی سقف و دیوارها افتاده بود. زن خیسی چشم‌های غریبه را که تا پوست کلاه هم نشت کرده بود، می‌دید. زانوهای غریبه می‌لرزیدند و بعد یک‌باره افتادند. نور آتش سایه‌روشنی سرخ به صورت زن انداخته بود.

«برقص.»

زن دست‌ها را روی سینه جمع کرد و سری تکان داد.

«خوا… خواهش می‌کنم. همین… همین رو می‌خوام. باور کن!»

زن هنوز ساکت بود. غریبه بغض‌کرد و خشمگین فریاد کشید: «لااقل… لااقل درک کن.»

زن آهسته اما محکم گفت: «دلیلی نداره.»

بعد دستی به پشت موهایش کشید و صافشان کرد. عطسه‌ای کرد و رفت سمت مرد که یله بود روی زمین. غریبه ناگهان بلند شد. کلاهش را درآورد و پرتاب کرد سمت آتش شومینه. زن سر گرداند و سیاهی غریبه را دید که با موهایی بلند و پریشان از در خارج شد. رعدی زد و بعد صدای قدم‌هایی بود که در باران محوتر و کمرنگ‌تر می‌شدند.

نگارش نخست: بهمن ۸۶، شیراز

بازنویسی آخر: زمستان ۹۵، ونکوور

ارسال نظرات