– بچهها بهصف! احمدی بچههای کلاستون رو مرتب کن.
مهران که پشت سر ساسان ایستاده بود گفت:
– ساسان آوردی؟ ساسان سرش را آرام برگرداند و با چشمان بیحال خود اشاره کرد و گفت: آره و انگشت سبابهاش را گرد کرد، یعنی جنسی که آوردهام اعلاست. مهران نای ایستادن نداشت و مرتب این پا اون پا میشد اما هنوز بنا بود بایستند چون آقای مدیر در حال سخنرانی بود.
خود را پشت سر یکی از بچههای قدبلند قایم کرد و آرام زمین نشست و سرش را روی زانوانش خم کرد. نیما همکلاسیاش با پا آرام به پهلوی مهران زد: پسر پاشو اگر الآن آقای ناظم تو رو ببینه دمارتو در میاره نزدیک امتحانات هستیم پاشو؛ اما او نمیتوانست از جای خود بلند شود. انگار خوابرفته و از محیط مدرسه بیخبر بود. در این موقع ناظم که جنبوجوش آن صف را دید آرام به آنها نزدیک شد وقتی جلوتر رفت و مهران را دید که روی زمین نشسته دیگر تلاش نیما برای خبر کردن مهران فایدهای نداشت چون او در حال چرت زدن بود و آقای ناظم هم بالای سر او ایستاده و با عصبانیت او را نگاه میکرد. بعد با خطکشی که در دست داشت آرام به پشت او زد. مهران سرش را بلند کرد و تا چشمان نیمهبازش به آقای ناظم که بالای سرش ایستاده بود افتاد، حرکتی به خود داد و از جا بلند شد. ناظم سر او را بهطرف خود چرخاند و آرام گفت: دنبال من بیا. مهران دستپاچه شد و گفت: آقا ما کاری نکردیم. آقا ما کاری نکردیم… اما ناظم بدون اینکه حرفی بزند و یا اعتنائی بکند، جلو میرفت و مهران هم به دنبال او.
از کنار پلهها بالا رفتند و به دفتر رسیدند. ناظم در را بست و نشست روی صندلی و پرسید: خب تعریف کن ببینم! – آقا چی تعریف کنم آقا … – بگو ببینم چرا چرت میزنی؟ آقا ما چرت نمیزدیم خسته بودیم نتونستیم وایسیم نشستیم. – دروغ نگو پسر بگو چرا چرت میزدی؟
– آقا ما دیشب نخوابیده بودیم واسه همین خوابمون گرفت.
-که دیشب نخوابیده بودی؟ میری همین الآن پدرت رو ور میداری میاری مدرسه.
مهران که دید اوضاع لحظهبهلحظه خرابتر میشود با التماس گفت: آقا ما راستشو به شما میگیم خب دیشب داشتیم فیلم نگاه میکردیم واس همین دیر خوابیدیم.
ناظم که از صحبتهای ضدونقیض او فهمیده بود دروغ میگوید و چیزی را پنهان میکند از جا بلند شد و از داخل کشو، پرونده او را بیرون آورد و شماره تلفن پدر او را گرفت:
– آقای رحیمی من از مدرسه پسرتون زنگ میزنم لطفاً تا یک ساعت دیگه به مدرسه بیاید.
-چی شده آقا برای پسرم اتفاقی افتاده؟ -نمیدانم، شاید، ولی نگران نباشید او الآن در دفتر منه. – بسیار خوب الآن خودم و میرسونم آقا.
آقای رحیمی با نگرانی خود را به مدرسه رساند وارد راهرو که شد مهران را که با رنگپریده بیرون دفتر ایستاده بود دید. پرسید: چی شده پسرم چرا اینجا ایستادی؟ مهران با ترس شانههایش را بالا انداخت و گفت: آقای ناظم با شما کار داره. در این موقع ناظم در را باز کرد و او را به داخل برد و پرسید: آقای رحیمی شما هیچ تغییری در رفتار مهران مشاهده نکردید؟ رحیمی که اصلاً فرصت و یا حوصله کلکل کردن با بچهها را نداشت گفت: نه آقا چه تغییری شبها تو اتاق سر درسش مینشینه و روزها هم که در مدرسه است.
- آقا من به پسر شما مشکوکم این نامه رو بگیرید و او رو ببرید به آزمایشگاه… اونها جوابشو برای ما میفرستند و یک نسخهاش رو هم به شما میدهند.
– ولی آقای ناظم به چی شک کردید؟ دارید من و نگران میکنید.
ناظم سری تکان داد و گفت: تا جواب آزمایش را نگرفتید نمیتونم چیزی بگم بفرمائید.
رحیمی با نگرانی از دفتر بیرون رفت و مهران را که پشت در روی زمین نشسته و چرت میزد با عصبانیت صدا کرد و در حالیکه دندانقروچه میکرد گفت: پسر، این آقای ناظم چی داره میگه نکنه … وای … پاشو، پاشو بریم ببینم چی به سر خودت آوردی؟ مهران را از جا بلند کرد و به آزمایشگاهی که آدرس داشت برد. نمیخواست فکری که ناظم کرده درباره پسرش بکند؛ اما با وضعیتی که او داشت خودش هم نگران شده بود و وقتی موضوع را به همسرش سهیلا گفت او بهقدری شوکه شد که نزدیک بود سکته کند.
آنها نمیدانستند چرا او به این راه کشیده شده مادر و پدر دانائی که برای هرکس چنین موردی پیش میآمد کلی در سهلانگاری پدر و مادر سخنرانی میکردند، حالا خودشان مشکوک به اعتیاد پسرشان بودند.
چند روزی که منتظر جواب آزمایشگاه بودند، انگار چند ماه گذشت… مهران به مدرسه نمیرفت و از بابت تهیه مواد خیلی نگران بود. دو بسته محض احتیاط برای خودش زاپاس داشت اما اگر آنها را مصرف میکرد دیگر از کجا میآورد که خود را بسازد؟ چون دیگر پدر و مادر به او پولتوجیبی نمیدادند. روز سوم مهران بدجوری احتیاج به مواد داشت و بدتر اینکه پولی هم نداشت که آن را از ساسان بگیرد. از طرف دیگر مادر هم از شدت ناراحتی نمیتوانست سرکار برود و در خانه بود. شاید هم مرخصی گرفته و میخواست مواظب او باشد. هرچه بود مهران در تنگنای شدیدی قرار داشت. چیز باارزشی هم نداشت که بفروشد و آن را خرج کند. ناگهان به یاد آورد که زنجیری به مناسبت تولدش مادر به او هدیه داده بود. نمیدانست آن را کجا گذاشته. بلند شد و دنبال آن گشت بعد از چند ساعت در لابهلای خردهریزهای کشو آن را پیدا کرد و در جیب خود گذاشت، بعد به ساسان زنگ زد و از خانه بیرون رفت.
ساسان مواد را برای وی آورد و پول خود را گرفت و رفت. دور روز بعد دوباره مهران به خود میپیچید این بار به ساسان زنگ زد اما او نسیه کار نمیکرد و حتماً پول میخواست. برای همین در فرصتی سراغ طلاهای مادر رفت و یکی دو قطعه برداشت و مواد موردنیازش را از ساسان خرید. پدر مادر بیخبر از درون مهران، امید داشتند که این اتهامی بیشتر نباشد اما چند روز بعد با رسیدن جواب آزمایشگاه امیدشان از بین رفت و متوجه شدند که چه بلائی بر سرشان نازلشده. پدر با ناراحتی به سراغ مهران رفت و او را که در حال چرت زدن بود به باد کتک گرفت و گفت:
– تو چه کم داشتی که به این راه کشیده شدی؟ برای تو چه کم گذاشتیم؟
و مادر فریاد میزد: چرا آبروی ما رو میبری چقدر برای تو زحمت کشیدم که برای خودت کسی بشی حالا این ننگ رو کجا ببرم؟
و مهران در آن حال با خود میاندیشید هر یک از آنها به دلیل دیگری جز صدمهای که او خورده از او بازخواست میکنند؛ یعنی او را برای آن به دنیا آورده بودند که آبروی آنها را حفظ کند، انگار آنها برای حفظ آبروی خودشان وظیفهای نداشتند. بعد از آن او را به مرکز ترک اعتیادی بردند و بستری نمودند. ولی بعد از بهبودی و مرخص شدن او، دوباره سروکله ساسان پیدا شد و مهران را در چنگ خود گرفت. این بار که دیگر پرده اسرار و شرم و ملاحظه او فروافتاده و علناً مواد را مصرف میکرد، پدر تصمیم گرفت وجود او را انکار و او را از خانه بیرون کند. مادر با وجوداینکه راضی به این کار نبود، اما چون نمیتوانست این وضع او را تحمل کند به اخراج او از خانه رضایت داد؛ و مهران درحالیکه در بین معتادان رهاشده و زندگی نکبتباری را آغاز نمود، بهسوی سرنوشت نامعلومی سوق پیدا کرد.
۱۳۹۷.۱۲.۵
ارسال نظرات