قیافه جذابی داشت من که هیجده سال بیشتر نداشتم و صبح تا شب دنبال بابام برای در آوردن یک لقمه نان میدویدم و هرگز لباس شیک و تمیزی به تنم نرفته بود، آن روز دلم از دیدن آن همه ابهت غنج رفت. یک لحظه به او خیره ماندم و صدای بابام رو که میگفت: احمد بیا پول این بچه رو حساب کن بره رو نشنیدم. وقتی حواسم سر جا آمد که صدای داد بابام گوشم رو خراشید. با این داد و بیداد بابام، آن مرد هم برگشت و به این طرف نگاه کرد اما دوباره سرش را برگرداند و این بار براه افتاد و رفت. همچنانکه با نگاهم اورا دنبال میکردم ناگهان متوجه شدم از جیب پشت شلوار او چیزی روی زمین افتاد بدون توجه به مشتریانی که منتظر بلالهایشان بودند دویدم و قبل از این که کسی آن را بردارد با یک جهش پایم را روی آن گذاشتم. بعد از مکث کوتاهی زیر چشمی سریع چپ و راستم را دید زدم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش نیست، دولا شدم، به آرامی کیف را از روی زمین برداشتم و به سرعت آن را داخل لباسم انداختم بعد به طرف بساطمان رفتم و مشتریانی که سر پدر هوار شده بودند را راه انداختم.
به محض این که سر پدر کمی خلوت شد رو کرد به من و گفت: باز رفتی پی یللی تللی و من و با این همه کار تنها گذاشتی؟ من که حواسم به کیف بود و خیلی دلم میخواست زودتر کار بلالها تمام شود تا بتوانم سر آن بروم و ته و تویش را دربیاورم چیزی نگفتم و به کارم ادامه دادم. بالاخره بعد از یک ساعت همه بلالها تمام شد و بعد از جمع کردن بساط به طرف خانه براه افتادیم. به محض این که وارد محله شدیم زودتر به طرف خانه دویدم و به مادر که روی پله کنار در نشسته بود و با خانم باجی، همسایه بغلی حرف میزد سلامی کردم و بعد به بهانه عوض کردن لباس به پستوئی که در خانه داشتیم رفتم. کیف را از جیب پشت شلوارم بیرون آوردم و محتوای داخل آن را بیرون کشیدم. کارت ملی گواهینامه چند کارت عابر بانک و چند ورقه که شماره تلفنهائی روی آن نوشته شده بود. و… ورقهای در جیب زیر آلبوم کیف که با دکمهای بسته شده بود. حدس زدم باید چیز مهمی باشد که این طور جا سازی شده. با احتیاط آنرا بیرون آوردم و در نور کم پستو خواندم. فهمیدم چکی است به مبلغ بیست ملیون تومان که در وجه حامل نوشته شده است. ازشدت هیجان از جا پریدم و بیرون دویده با فریاد گفتم:
– بابا بابا ببین چی پیدا کردم دیگه تموم شد، بابا، بیپولی، بدبختی، نداری ما دیگه تموم شد پدر با تعجب گفت:
– چی شده پسر خواب دیدی خیره. گفتم: ببین بابا چی پیدا کردم یه کیف پول یه چک توی اون بود فکر میکنی چقدره؟ گفت: نمی دونم بده ببینم. چک را به او دادم عینکش را که یک دسته آن با نخی به دور گوشش بند میشد گذاشت و با دقت خواند بعد گفت: اوووو بیست ملیون تومن، بیچاره، مال هر کی بوده حتما تا بحال بدبخت شده. گفتم: بابا اون قیافهای که من دیدم بدبخت نمیشه. بابا نگاهی به من کرد و گفت نکنه از جیبش زدی؟ - نه والله بابا مگه من جیب بُرم؟ – پس چی میگی حتما صاحبش و میشناسی دیگه. - نمیشناسم ولی دیدمش. و ماجرا را تعریف کردم. تا حرفم تمام شد پدر گفت پاشو بریم پرسیدم: کجا بریم؟ - میریم صاحب این چک رو پیدا کنیم. برق از سرم پرید. با التماس گفتم: بابا چرا میخوای این و ببری بهش بدی؟ ما که نمیدونیم اون کیه و خونهاش کجاس. – چرا میدونیم آدرسشو این جا نوشته. از این که چک رو به او نشان داده بودم سخت پشیمان شده بودم و به خود گفتم: آخه این بابای من چی فکر میکنه عمرن اگر چنین پولی رو بتونه دوباره گیر بیاره.
ولی چارهای نبود تصمیم پدر بود و باید اطاعت میکردم. با آدرسی که داشتیم سوار تاکسی به آدرسی در بالای شهر رفتیم با خانههای بسیار مجلل و حیاطهای وسیع و پردرختی که بیشتر شبیه باغ بودند، جلوی در بزرگی ایستاد و پیاده شدیم. پدر نگاهی به پلاک خانه کرد و زنگ در را فشار داد. صدائی از آن طرف گفت: با کی کار داشتید؟ پدر پرسید: آقای عبادی منزل هستن؟ صدا پرسید: بگم اسم شما چیه؟ کوچیک شما ممد هستم ممد نیارکی. صدا قطع شد چند لحظه بعد من و پدر وارد شدیم. حیاط بزرگی بود و ما کنار پلهها مقابل در راهرو ایستادیم. مردی که روز قبل با کت و شلوار سفید دیده بودم این بار با لباس راحت از منزل بیرون آمد و با تعجب از ما پرسید: – من شما رو میشناسم؟ کاری داشتید؟ پدر با تواضع زیاد گفت: عرضی داشتم. مرد نگاه متکبرانهای به سر و وضع پدر کرد و گفت: اگر کمک میخوای من پولی ندارم که بهت بدم خدا بده برو آقا. من از این طرز برخورد عصبانی شدم و بازوی پدر را کشیدم و گفتم: دیدی بابا اینا لیاقت صداقت ماها رو ندارن. ولی پدر با همان تواضع گفت: آقا ما از شما چیزی نمیخوایم این دفعه شما از ما میخواین. مرد با نگاه تعجبآمیزی گفت: من؟. پدر رو کرد به من و گفت: پسرم این همون اقاست؟ گفتم: بله خودشه. پدر گفت: شما روز قبل چیزی گم کردید؟ مرد جلو آمد و گفت: شما از کجا میدونید؟ پدر چک را از جیبش بیرون آورد و به او نشان داد مرد نگاهی به آن و نگاهی به هر دوی ما کرد و با لحن مودبانهای گفت: لطفا بفرمائید بالا.
بعد در حالی که خود جلو و ما پشت سر او راه افتادیم وارد اتاق بزرگی که میز کاری در یک طرف آن قرار داشت شدیم. بعد تعارف کرد روی مبلهائی که در گوشه دیگر اتاق بود نشستیم و بلافاصله به خدمتکار دستور داد شربت آوردند و شروع به صحبت کرد:
من رو ببخشید بله من دیروز کیفم رو گم کردم چون غیر از چک مدارک دیگری هم داشتم به پلیس اطلاع دادم. در این موقع کیف را از جیبم در آوردم و روی میز گذاشتم. او تا چشمش به کیف افتاد انگار که شرمنده شده باشد آنرا را برداشت و نگاهی به محتویات آن کرد. از این که همه چیز درآن بود خیالش راحت شد و لبخندی زد. بعد گفت: چطور میتونم محبت شما رو جبران کنم؟ در حالی که پدر از جا بر میخاست گفت: ما از شما چیزی نمیخوایم یک لقمه نون حلال در میاریم بسه مونه. او با لحن مهربانانهای با اصرار از پدر خواست بنشیند. از کار و شغل پدر و من پرسید وقتی فهمید که من کیف را پیدا کردم فکری کرد و گفت: راستش این صداقت شما پدر و پسر من رو تحت تاثیر قرار داد اتفاقا چند روزه من دنبال آدمی مثل شما هستم. رو کرد به پدر و گفت: من شرکت بزرگی دارم که نگهبان میخواد حاضری بیای اونجا کار کنی؟ پدر با خوشحالی نگاهی به من کرد و گفت: آقا خدا خیرتون بده چرا نمیخوام .
-باشه تو و پسرت اونجا استخدام هستید در همون ساختمان هم آپارتمان کوچکی برای اسکان بهتون میدم.
احساس کردم راست راستی بدبختی و نداری ما تموم شد. ولی این همه آن سعادتی نبود که یک باره نصیبمان شده بود چون او ادامه داد: پسرت هم میتونه بعد از کار بره درس بخونه. مخارجش رو هم من تقبل میکنم. نمیدانستم دیگر از خدا چه چیز باید میخواستم چون یکباره رنگ زندگی ما عوض شد. به مقصودی رسیدیم که جز با یک اتفاق ممکن نبود برسیم. من که تا پنجم دبستان بیشتر نخوانده بودم، توانستم به تحصیل ادامه داده بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه، در همان شرکتی که سالها نگهبانی آن به دوشمان بود به عنوان مهندس استخدام شوم. اکنون که سالها از آن روزها میگذرد گاه با خود میاندیشم، چه بسیار حوادث که قصههای زندگی را میسازند اما مهمتر، چگونه برخورد نمودن با آن حوادث است که خط سیرها را تغییر داده بازتاب آن سرنوشت نهائی را تعیین میکند.
ارسال نظرات