مامان سرگرم دوختن دکمهٔ پیراهن بیژن بود. بابا داشت خستگی روزانه را با یک فنجان چای و بررسی روزنامه، از تن در میکرد. شیرین ده ساله، دمرو گوشهٔ سالن با کارهای مدرسه کلنجار میرفت.
آرامش دلپذیری فضای خانه را پر کرده بود و هیچ شباهتی به آرامش پیش از توفان نداشت. تنها صدای جا به جا شدن برگهای دفترچه شیرین و روزنامهٔ بابا، گاهی به سکوت تجاوز میکرد.
شیرین در حالی که سرش توی کتاب بود به صدا درآمد:
«بابا جون، کشورها چرا با هم جنگ میکنن؟ اصلن میخام بدونم چرا جنگ میشه؟»
بابا روزنامه را از جلو صورتش کنار برد که چیزی بگوید، اما به همین زودی دیر شده بود. چون مامان مهلت نداد:
«به خاطرخودخواهی دولتها، و گاهی هم حرص کشورگشایی، عزیزم.»
بابا لبی به فنجان چای زد و گذاشتش روی میز و بعد در حالی که دوباره رفت پشت روزنامه، با لحنی که به غرولند شباهت داشت، گفت:
«اینم شد جواب؟ یه چیزی بگو که هم ساده باشه، هم برای سن و سال شیرین، فهم پذیر…»
مامان با کمی تندی گفت:
«ممکنه بگید کجاش ساده و فهمپذیر نبود؟»
شیرین با نگاهی منتظر، مامان و بابا را میپایید. بابا جواب داد:
«سؤال درسی میکنه، باید جواب کلاسیک بهش داد. اوّلن که شیرین نمیدونه کشورگشایی یعنی چی. دوّمن، مشکل بتونه خودخواهی رو با راه افتادن جنگ ربط بده. سوّمن، این که نشد جواب. چارُمن، شیرین داره…»
حرف بابا با اعتراض مامان ناتمام ماند:
«رابعن، خامسن، ششمن…لابد اینا شد جواب!…. از این گذشته، مگه جواب دیگهای هم داره؟…..»
بابا بفهمی نفهمی گره کوچکی در پیشانیاش شکل گرفته بود، اما میکوشید آرام باشد:
«البته که داره عزیزم، معلومه که داره جیگرم، اون طفلک از من سؤال کرد ولی تو که نذاشتی من جواب درستشو بدم.»
بعد رو کرد به شیرین، که کارش را رها کردهبود و نوبتی به مامان و بابا نگاه میکرد:
«دخترم، جنگ دلایل اقتصادی داره، به عبارت دیگه، ریشهٔ هر جنگی در مسائل اقتصادی نهفته….»
مامان سینهاش را صاف کرد و با لحنی کنایهآمیز و معلمانه، دوباره نگذاشت سخن بابا به آخر برسد:
«دانشجویان عزیز خوب توجه کنند…!»
و مکثی کرد. بعد، رو به بابا کرد:
«آخه مگه اینجا دانشگاهه؟ به من میگی شیرین سنش قد نمیده کلمه کشورگشایی رو بفهمه، اون وقت خودت این جملههای قلنبه سلنبه رو تحویلش میدی؟ جِدّن که معلم خوبی هستی!! حالا قبول میکنی که جواب من سادهتر بود، عزیــــــزم؟
بابا روی صندلی جابهجا شد. پیدا بود که دارد حرص میخورد. روزنامه را انداخت کنار، و با ترشرویی گفت:
«اصلن جواب نبود، چه برسه به ساده بودنش، عزیــــــــــــــــــزم!»
مامان هم کوتاه نیامد. روی مبل راست نشست، دوزندگی را کنار گذارد و با لحن تندی گفت:
«چرا جواب نبود؟ خیلی هم بود… مگه چنگیز و هیتلر و اسکندر و فلان و بهمان، به دلیل خودخواهی و برای کشورگشایی نبود که جنگ راه انداختن، عــــــزیــــــزم؟»
بابا نیمخیز شد و با لحنی سرزنشآمیزتر، پاسخ داد:
«نخیر خانم! شما که تحصیلات عالیه دارین، چرا؟ دلایل و انگیزههای اقتصادی بود که اون آقایونو به عرصهٔ جنگ کشوند و ….»
مامان هم با شکلکی مشابه و همراه با حدّت و شدت، حرف بابا را برید و با لحنی کشدار، که تمسخر از آن میبارید، گفت:
«آقای مهندس شیمی! بهتره دست از سر پشمالوی اقتصاد بردارین و به کار تخصصی خودتون بپردازید و اینقدر دم از …»
بابا با کف دست چنان ضربهای بر روی میز کوبید که شمع از شمعدان پرید کف اتاق و از کمر شکست. حرف مامان هم ناتمام ماند. شیرین بیاختیار پلک زد و از جا پرید. اما همچنان نگاه تعجبزدهاش بهنوبت روی چهرهٔ مامان و بابا جا عوض میکرد. بابا، دستبهکمر، با خشم کامل گفت:
«خانم فوقلیسانس علوم تربیتی؛ عزیز من! تخصص منو چرا میون میکشی؟ این اطلاعات عمومیه؛ تو که خودت با چشمای قشنگت شاهدی که سرگرمی اوقات بیکاریم، مطالعهٔ مطالب سیاسی و تحلیلهای اقتصادیه… از این گذشته…»
مامان ناگهان از جا بلند شد، جنگجویانه، چشمهایش را گشاد کرد و با خشم و رنجیدگی آشکار فریاد زد:
«حالا دیگه چشمای منو مسخره میکنی.. عزیزمِ سابق!»
و با قدمهای سریع رفت بهطرف اتاقخواب، درحالیکه رعد فریادش همراه با رگبار گریه ادامه داشت:
«اصلن تو حقناشناس و بیاحساسی..»
… و جملهاش را همراه با بغض تمام کرد:
«یادش رفته که میگفت، نگاهت منو میکشه، عزیز دلم!»
بابا هم از جا خیز برداشت، و درحالیکه دست راستش را به نشانهٔ تهدید رو به اتاقخواب تکان میداد، کوشید فریادش بلندتر از فریاد مامان باشد:
«خودت حقنشناسی! تو احساس منو درک نمیکنی! هنوزم چشمات منو میکشه عزیزمِ سابق، منتها با نیزهپرونی … با نیزهپرونی، میفهمی؟»
شیرین درمیان فریادهای دوجانبه، اشک میریخت و مرتبا مامان و بابا را صدا میزد، ولی کجا بود گوش شنوا! صدای ظریف و نرم او، گرچه حالت فریاد داشت، در میان همهمهٔ دادوفریاد مامان و بابا، که دیگر کلامشان مفهوم نبود، گم میشد. مامان و بابا هر دو، یکی از توی اتاقخواب و دیگری از توی اتاق نشیمن، با حداکثر توانِ حنجرهٔ خود، چیزهایی میگفتند و هیچکدام هم حرف دیگری را نمیفهمید. چراکه هر یک سعی میکرد صدایش صدای دیگری را تحتالشعاع قرار دهد. یک قشقرق درستوحسابی به راه افتاده بود. بیژن هم دستگاه کنترل گیم به دست از اتاقش آمده بود بیرون و با نوعی خونسردی حاکی از مشاهدهٔ مکرر صحنه، به دیوار تکیه زده و منتظر پایان ماجرا بود.
دادوفریاد مامان و بابا همچنان ادامه داشت که خوشبختانه، صدای جیغ تیز و ممتد و گوشخراش شیرین مثل سوت لوکوموتیو، همهٔ صداها فائق آمد – جیغی که گویی هرگز پایانی نخواهد داشت. چند ثانیه بعد که فرکانس جیغ شیرین، بالاخره توانست راهی به درون دهلیز گوشهای ورود ممنوع مامان و بابا بگشاید، یکدفعه فریادها فروکش کرد و مامان و بابا سراسیمه بهطرف او دویدند و یکصدا فریاد زدند:
«چه خبر شده، تو دیگه چته؟»
شیرین، که دریافت جیغش سرانجام کار خود را کرده، آن را ناتمام گذاشت، نفسی تازه کرد و با صورت خیس از اشک و بغضی که جملهاش را پیدرپی قطع میکرد، گفت:
«من …حالا دیگه … فهمیدم… چرا.. جنگ میشه… لطفن دیگه…بس کنین!!»
و هقهقکنان سرش را کوبید روی کتابش!
ارسال نظرات