داستان کوتاه: ما کجای کاریم…؟

داستان کوتاه: ما کجای کاریم…؟

«من که کاری به سیاست ندارم، درد الآن من که سیاست نیست – اگرچه همهٔ بدبختیامون ریشه در سیاست و سیاست‌بازی داره؛ ولی عرض بنده مربوط به رویدادهاییه که در ارتباط با جامعه و روابط انسان‌های روشنفکر و آزادی‌خواه (!) با هم است… در ارتباط مستقیم، آقا …»

 
 

آقای نکته‌گو سگرمه‌هاش سخت درهم‌رفته بود. به نظر می‌رسید که حواسش شش‌دانگ متمرکز بر مطلبی بود توی روزنامه. چند لحظه منتظر ماندم ولی سودی نکرد. ناگزیر با یک سرفهٔ مصنوعیِ مثلن سینه‌صاف‌کن اعلام حضور کردم تا او را متوجه خود سازم. مثل‌اینکه حیلهٔ فدوی کارگر افتاد. حضرت آقا سرش را بلند کرد، نگاه بی‌احساسی به من انداخت و پیش از آنکه مهلت سلام به من بدهد، مانند طلبکارها، پرخاش‌کنان گفت:

«می‌بینی چه وضعی شده؟… یکی پیدا می‌شه بگه بالاخره ما کجای کاریم؟…»

تصمیم گرفتم کمی سربه‌سرشان بگذارم تا اوقات نامبارکشان مبارک شود:

«من می‌دونم کجای کاریم …»

واکنش آقای نکته‌گو یک نگاه خشم‌آلود و پرسشگر بود. ولی جا نزدم و گفتم:

«بله، شما دارید روزنامه می‌خونید و اوقاتتون هم تلخه … التفاتی هم به این فقیر ارباب‌رجوع ندارین. من هم درخدمتتون ایستاده‌ام منتظر فرصت برای عرض ادب و چاق‌سلامتی، که ایشالله بعدشم بشینم … فعلن که این جای کاریم!»

این بار واکنش آقای نکته‌گو یک تکان موجی مختصر، یک نگاه عاقل‌اندرسفیه، و یک جملهٔ دوکلمه‌ای بود:

«واقعن که …!»

من هم تبسم شیطنت‌باری تحویل دادم و سکوت کردم. آقای نکته‌گو، با ژستی عالمانه ادامه داد:

« حالا فهمیدی چرا میگم یکی پیدا نمی‌شه بگه ما کجای کاریم؟ … حتا جنابعالی هم که، چشم بد دور، مثلن اهل‌قلم و روزنامه‌نگار و نکته‌سنج و نکته‌پرداز هستی، در حال و هوای دیگه‌ای سیر می‌کنی!»

آقای نکته‌گو چنان این سخنان را با جبروت ادا کرد که ابهتش مرا گرفت. بفهمی‌نفهمی دست و پای شیطنت بازی را جمع کردم و ساکت ماندم:

«می‌دونی چیه؟ اصلن ما هیچ‌وقت به‌جایی نخواهیم رسید، چون حرکت داریم ولی جلو نمی‌ریم… همین‌طور توی یک دایره داریم دور می‌زنیم و شلتاق می‌کنیم … توی ناف بهشتم که باشیم به همون کارهای جهنمی خودمون ادامه می‌دیم و بیدار نمی‌شیم که دست برداریم …»

چیزی نمونده بود که از متلک آقای نکته‌گو دلگیر بشم ولی زود به خود مسلط شدم:

«آقای نکته‌گو، شما پیش‌کسوت و بزرگ ما هستین و هرچه بفرمایین می‌پذیریم … ولی اقلن لطف کنین و نکتهٔ مورد نظرتونو کمی روشن‌تر بفرمایین تا ما هم بتونیم بیاییم تو باغ…»

آقای نکته‌گو، خدا را شکر، سگرمه‌های درهم‌پیچیده‌اش اندکی باز شد و بدین ترتیب، یک انبساط خاطر نیم‌بند هم نصیب ما گردید:

«اول بفرما بنشین. بعد هم بگو ببینم، سؤال یکم: مگه شما به رسانه‌ها سر نمی‌زنی، روزنامه‌ها رو نمی‌خونی؟»

«البته که می‌خونم آقا …»

«پس چرا تو باغ نیستی؟»

«از سیاست بدم میاد آقا، خودتون که می‌دونین.»

«من که کاری به سیاست ندارم، درد الآن من که سیاست نیست – اگرچه همهٔ بدبختیامون ریشه در سیاست و سیاست‌بازی داره؛ ولی عرض بنده مربوط به رویدادهاییه که در ارتباط با جامعه و روابط انسان‌های روشنفکر و آزادی‌خواه (!) با هم است… در ارتباط مستقیم، آقا …»

با لجبازی خاصی، که نمی‌دونم از کجا در من گل کرده بود، حرفشان را بریدم:

«آقا من که وکیل و وصی جامعه و انسان‌ها نیستم!»

چیزی نمانده بود که آقای نکته‌گو از خرفت‌بازی من از کوره در برود:

«آخه ناسلامتی شما، هم روزنامه‌نویسی و هم، گوش شیطون کر، یک انسان فهمیده …»

حرفشان را بریدم:

«شک دارم آقا!»

«به چی شک داری؟»

« هم به روزنامه‌نویس بودنم و هم به انسان بودنم …»

آقای نکته‌گو به پشتی صندلی تکیه داد، راست نشست، چشمان گشاد شده‌اش را چند لحظه به من دوخت:

«جلّ‌المخلوق … واحیرتا!»

نمی‌دانم چرا حاضر نبودم دست از لجبازی و شیطنت بردارم:

«مگه هرکی دست به قلم برد، دو کلمه چیز نوشت و چاپ زد، نویسنده شد؟ … یا هر که قیافهٔ انسان داشت و از انسانیت حرف زد، انسان به‌حساب میاد؟.. از کی تا حالا..؟»

«اصلن مثل آینه که تو امروز از دندهٔ چپ بلند شدی؛ یا شایدم خیال داری منو کلافه کنی… بله؟»

دیگر طاقت نیاوردم فیلم بازی را ادامه دهم. خندهٔ جانانه‌ای را که توی دلم عقده شده بود، سر دادم و گفتم:

« آخه اول که وارد شدیم ما رو تحویل نگرفتین. سلام مخلصتونو هم جواب ندادین. از چاق‌سلامتی و احوالپرسی همیشگی هم که خبری نشد، تا چه برسد به یک فنجون چای … بعد هم منِ غریبو گرفتین رگبار سؤال و سرزنش، بی‌آنکه بدونم گناهم چیه!»

آقای نکته‌گو از جا بلند شد، مرا در بغل گرفت و بعد بی‌بگوومگو رفت به آشپزخانه، کتری آب را گذاشت روی اجاق و برگشت:

«شاید حق با تو باشه. از این بابت یک پوزش طلب شما.»

این را گفت و سر جایش نشست. گفتم:

«اگرچه نسیه است ولی قبول …»

آقای نکته‌گو بی‌توجه به نکته‌پرانی من، بیانات خود را پی گرفت:

«می‌دونی از چی حرص می‌خورم؟ … از این‌که ما ایرونیا چه در خوشی و چه در ناخوشی، چه آزاد و چه دربند گرفتار، چه در رفاه و چه در سختی، چه صاحب‌مقام و چه بی مقام، چه مبارز رادیکال و چه محافظه‌کار، هزارتا دشمنِ رودررو رو ول می‌کنیم و می‌افتیم به جون همدیگه. می‌زنیم تو سروکلهٔ همدیگه، که تو چپ بودی، حالا چرا راست شدی؛ تو فلانی بودی حالا چرا دم از بهمان می‌زنی؛ تو سابقه‌ت خرابه، قبلن مرگ بر … می‌گفتی، حالا زنده‌باد … می‌گی؛ تو دیگه با اون سابقه، دهنتو ببند، فقط من حق دارم حرف بزنم؛ می‌گی اینجا بده؟ پاشو برو تو خراب‌شدهٔ خودت؛ اصلن تو که طرفدار فلان بودی حالا خفه شو؛ چرا میگی فلانی فیلم‌ساز خوبیه، مگه نمی‌دونی چی‌کاره بوده؟ تو آدم منحرفی هستی چون به شاعر یا سیاست‌مرد یا نویسندهٔ محبوب من بد میگی!… بزرگداشت شاملو در اون شب‌شعر جنجالی یادته؟ در یک‌ چشم‌به‌هم‌زدن تبدیل شد به میدان کارزار لفظی همکاران و هم‌رزمان؟!…»

آقای نکته‌گو همچنان رگباری سخن‌پراکنی و دق دل خالی می‌کرد، و اگر صدای سوت کتری از آشپزخانه بلند نشده بود، ممکن بود نفسش، خدانکرده، بند بیاید. خوشبختانه به خیر گذشت و صدای آژیر کتری به داد رسید! آقا نفسی تازه کرد و رفت به‌طرف آشپزخانه و گوش‌های فدوی هم نفس راحتی کشیدند.

چند لحظه بعد آقای نکته‌گو با سینی چای برگشت، یکی گذاشت جلو من و یکی جلو خودش، و نشست. از زبانم پرید که:

«این شد حرف حساب …!»

با تحکمی که لبخند تازه از راه رسیده به لب‌های مخلص را دود هوا کرد، گفت:

«بله، درسته، چرا از دردامون بگیم، چرا از زخمای کشنده‌مون حرف بزنیم؟ چای رو بچسبیم و خوش باشیم..!»

از این تهاجم تازه خیلی جا خوردم. انتظارش را نداشتم. دست‌وپایم را جمع کردم، طوری که باآنکه از صبح چای ننوشیده بودم و دلم برای یک فنجان چای لک ‌زده بود، راستش جرئت نکردم به دعوت عطر و بخار مطبوع آن لبیک گویم و استکان را بردارم. ترجیح دادم مانند یک بچه‌مدرسه‌ای باادب، بی‌حرکت، چشم به دهان ایشان بدوزم، که ظاهرن توپشان خیلی‌خیلی پُر بود.

«… می‌دونی روزی چند نفر در سراسر جهان به جرم حرف‌زدن روونهٔ زندون می‌شن؟ هزار هزار… می‌دونی روزی چند نفر در سراسر دنیا بی‌گناه واقعی اعدام می‌شن؟ هزار هزار … می‌دونی روزی چند نویسنده، شاعر، هنرمند به جرم‌های واهی سیاسی و امنیتی ممنوع‌القلم یا روونهٔ زندون می‌شن؟ صدها و صدها … می‌دونی روزی چند نفر در سراسر جهان از قحطی، خشک‌سالی، بی‌آبی می‌میرن تا عده‌ای انگشت‌شمار راحت بخورن و بنوشن و بپاشن؟ میلیون میلیون … می‌دونی روزی چند دختربچه به طمع تاجرای سکس یا به دلیل فقر مالی پدر و مادر به دلالان بین‌المللی فروخته می‌شن و سر از گنداب فحشا و عشرت‌کده‌ها در میارن تا مردای سکس‌زدهٔ بی‌درد خوش بگذرونن؟ ده‌ها هزار …»

آقای نکته‌گو ظاهرن نفسشان ته کشید. مکثی کرد، نفس عمیقی کشید، مشتی روی روزنامه‌های روی میز کوبید و ادامه داد:

«حالا بیا اینجا رو نیگا کن! این روزنامه‌های خودمونی رو تو غربت مهاجرت ببین که شده صحنهٔ جنگ خودی با خودی! یا للعجب، انگارنه‌انگار که روزی چندین رویداد هولناک روی این کرهٔ خاکی بشرزده فاجعه به بار میاره. ببین که این نویسندگان پرتوان ما که به‌هرحال اینجا انقدر آزادی دارن که می‌تونن صفی از سرداران قلم‌به‌دست مبارز بسازند و بر فاجعه‌سازان جهانی بتازن، چشما رو بر فجایعی که یک جزئشو شنیدی، بستن و، در عین حضور دشمن مشترک، بر زشتی و زیبایی‌های به‌حق یا ناحق همدیگه گشودن. این اونو می‌کوبه، اون اینو؛ واویلا، این اونو جیره‌خور فلان خطاب می‌کنه و اون اینو متهم به مزدور … یکسر سوزن از تحقیر و بدنام کردن همدیگه کوتاه نمیان: چرا گفتی بالای چشم من ابروست درحالی‌که زیر دماغ خودت یه دهن گشاده!؟… خلاصه کنم. رسانه‌های اجتماعی و روزنامه‌ها پر شده از تک و پاتک و فحاشی و تهمت و اتهام‌زنی، بین دست‌به‌قلم‌ها و بی قلم‌ها و سخنوران… روزبه‌روز هم این بیماری فراگیرتر می‌شه و مرده‌ها رو هم استثنا نمی‌کنن و توی قبر می‌لرزونن. ازنظر این جماعت روشنفکر (!) مشکل دیگه‌ای تو دنیا و مملکت خودشون نیست جز «من چنینم، تو چنانی«. من درستم، تو غلطی! حالا… نزن ضربتی، ضربتی نوش کن! …»

دیگر حرف‌های آقای نکته‌گو را نمی‌فهمیدم و فقط صدایشان را می‌شنیدم. سرم به دوران افتاده بود.

سخنان او ناگهان تصویرهای چندش‌آوری را در جلو چشمان غفلت‌زده‌ام گشود … ای‌دل‌غافل. تأثر شدید و ناشی از دلسوزی او در ضمیر من هم نشست و آشوبی برانگیخت.

به‌راستی چرا نیزهٔ قلم و تیغ زبان را به‌جای سینه دشمنان انسانیت، روانه سینهٔ یکدگر می‌کنیم؟ … چرا؟

واقعن ما کجای کاریم؟…»

ارسال نظرات