درباره نویسنده: لاله زارع لاله زارع متولد ۱۳۵۹ شیراز است از سال نود رماننویسی را جدی و با نام مژگان زارع شروع کرد. در سال نودوچهار رمان جنایی عاشقانه من جزو پر خوانندهترین رمانهای آنلاین فارسی بود. بعدها این استقبال باعث شد خبرگزاری بیبیسی هم راجع به ژانر جنایی و آثارش گزارش مفصلی کار کند. از دیگر کارهای من در ژانر جنایی عاشقانه رمان گناه دیگران است. اما دو رمان مشخصاً پلیسی او در نشر ققنوس منتشر شده. رمانهای «جمجمه جوان» و «بیتابوت» که بیتابوت جزو پنج کاندیدای نهایی جایزه نوفه (ادبیات گمانهزن) شناخته شد. |
انگشت سبابهٔ باریک و زحمتکشیدهای بود که تجربهٔ زیادی در کار با مواد شوینده داشت. این انگشتِ زنانه حالا روی میز آزمایشگاه روبهروی کیانفر ساکت دراز کشیده بود. او جوری به سبابه زل زده بود که انگار منتظر بیدار شدنش باشد و در همان حال برای بار هزارم به زنهایی فکر میکرد که ممکن بود صاحب این انگشت باشند. حدس میزد تنها مردِ روی کرهٔ خاکی باشد که مجبور شده به این قضیه فکر کند و به بدشانسی عجیبش لعنت میفرستاد. پیشتر، وقتی زیر ناخن شکستهٔ سبابه را برای جستن ردپایی کنکاش میکرد به قاتل سبابه هم فکر کرده بود. کیانفر زمانی عضو تیم تجسس صحنهٔ جرم بود و چندباری به پارکهای تهران سرکشی کرده بود و از روی تجربه میدانست که پارکهای تهران، مثل تمام پارکهای ایران و چهبسا جهان، ساقی و دزد و آدمکش دارد اما آدمخوار؟ سبابه را آرام غلتاند و به محل جدا شدنش با دقت نگاه کرد. انگار کوسهای زن را بلعیده و فقط انگشتش را بیصاحب رها کرده باشد. کوسهای که در پیچوخم ذهن کیانفر شنا میکرد آرامآرام تبدیل میشد به ساطوری نقرهای. شک نداشت این انگشت لای در گیر نکرده و با چیزی مثل ساطور جدا شده. حالا مطمئن بود تنها مرد روی زمین است که خاطرهای به این مزخرفی را دوباره تجربه میکند. این سؤال توی سرش چرخ میخورد که چرا سبابه؟ کسی به نیت دزدیدن انگشتر، سبابه را بریده؟ آیا در تهران کسی هست که توی سبابهاش انگشتر بیندازد؟ هیچ ردی که این موضوع را ثابت کند وجود نداشت. سؤال دیگری جای قبلی را گرفت. چرا قاتلِ سبابه، آن را وسط فنسهای دور زمین بازی پارک طالقانی جاگذاشته؟ بیتوجه به سوالهایی که توی سرش میجوشیدند برگشت به صاحبِ سبابه. میتوانست حدس بزند این سبابهٔ مردنی که ناخنش هم خیلی پهن نبود مال زنی ریزجثه و سبزهرو باشد که زندگی درست و درمانی هم نداشته. صاحب این سبابهٔ جراحتدیده از شویندههای قلیایی، زنی بوده نظافتچی یا شاید وسواسی که قطعاً سیگار هم میکشیده. کیانفر میتوانست آثار نیکوتین را جایی نزدیک به بند اول سبابه با شگردهای آزمایشگاهی ردیابی کند و دربارهٔ گذشتهٔ صاحبش نتیجه بگیرد که او یک زن وسواسیِ فقیرِ چپ دستِ سیگاری بوده. انگشت را توی شیشهٔ فرمآلدئید انداخت و درش را جوری پیچاند که مبادا فرار کند. میدانست باید بنشیند و گزارشش را تمام کند.
یک روز و نیم بعد هنوز گزارشی را که باید مینوشت تمام نکرده بود. مثل ساختمانی ناتمام که هربار چیزی مانع به سرانجام رسیدنش میشد. هوسِ سیگار او را از اتاقخواب کشاند توی سالن پذیرایی؛ کنار پنجرهٔ نیمکش؛ جایی که هلال ماه در تیررس نگاهش بود. چشمهای کیانفر روی هلال ماه ثابت مانده بود. خیلیوقتها به دستهای زنانهٔ دور و برش توجه کرده بود و کمتر زنی در دایرهٔ محدود زندگیاش میشناخت که از آرایش و پیرایش ناخنها غافل مانده باشد. ناخنهای طرحدار و شلوغ بهنظرش جلف بودند اما آنهایی را که خالهای سفید روی سطح قرمز گوجهایشان داشتند دوست داشت یا ناخنهایی که مثل ماه نورسیده تنها هلالی نقرهای روی سر داشتند. به نظرش اینها معصومیت خالصانهای در خودشان داشتند که میگفتند صاحبِ ما هیچوقت نمیتواند کار بدی بکند. این چیزی بود که بعد از مرگ زنش ملکهٔ ذهنش شده بود.
دود سیگار را فوت کرد طرف هلال ماه و زیرچشمی به سبابهٔ بلاتکلیف و تا حدی معذب که روی میز غذاخوری در شیشهاش ایستاده بود نگاه کرد. مهمان ناخوانده. موجودی بلاتکلیف و کمی طلبکار. امروز خبر شده بود که پیشنهادِ خارج از چارچوبش جدی گرفته شده و کمک کرده هویت صاحب سبابه معلوم شود. زن، نیروی خدماتی یک شرکت نظافت منازل به نام سیمینه بوده که دو روز پیش از پیدا شدنِ سبابه، مفقود شده بود. خانودهاش گزارش مفقود شدنش را به کلانتری محلهشان در خانیآباد نو داده بودند. زن صبح با متروی خط کهریزک – تجریش عازم محل کارش در میدان هفت تیر شده و احتمالاً بدون توجه به شعار «بریزوبپاش از شما، بشور و بساب از ما» بر سر در شرکتشان، دستور گرفته صبحش را برای بشور و بسابِ یکی از خانههای تهران شروع کند و بعد دیگر خبری ازش نشده. درواقع تعداد زنهای مفقودی در تهران آنقدر نبود که برای مطابقت نمونهٔ DNA سبابه و متعلقات این زنان گمشده دچار دردسر شود. وقتی هویت زن معلوم شده بود، نخواسته بود عکسش را ببیند، انگار با دیدن زن، هویت مستقل سبابه مخدوش میشد و در عوض عکسهای شرکت خدماتی سیمینه را در اینترنت جستوجو کرده و آن شعار را دیده بود. هیچکس نمیدانست چرا کیانفر اینقدر به پروندهٔ سبابه علاقهمند شده. اگر میفهمیدند سبابه امشب را در خانهٔ او میگذرانَد حتماً توبیخش میکردند. اما کیانفر قصد نداشت او را برگرداند. در قبال سبابه وظیفهای احساس میکرد که بیشتر از یک دهه بر دوشش مانده بود. با دو گام غافلگیرکننده بهطرف شیشه رفت و آن را تکان داد تا سبابه کمی غوطه بخورد و بعد آن را درون کابینت ادویههایش جا ساز کرد و گرفت خوابید.
وقتی صبح در عالم گیجی از در آزمایشگاه داخل شد، با دیدن جای خالی سبابه در قفسهٔ مدارک جرم دلش برای تنها افتادگیاش سوخت ولی فرصت نکرد زیاد به آن بها بدهد چون خبر پیدا شدن جسدِ زن بدجور غافلگیرش کرد. کیانفر در سکوت روال جستجوی زن را که حالا فهمیده بود تبدیل به جنازه شده دنبال کرده بود. مطمئناً سبابه هم که دو روز بود به زردچوبهها و سبزی خشکها انس گرفته بود بهاندازهٔ او از دانستن این خبر شوکه و عصبی میشد. کیانفر این را مطمئن بود. زنِ میانسال را صبح زود در گودالی کمعمق زیرخاک برگهای پوسیدهٔ پارک و در نقطهای دور از دسترس پیدا کرده بودند اما ازآنجاییکه در یک پارک شهری هیچ جایی و هیچچیزی دور از دسترس نیست بالاخره چندتا جوانک به بوی لاشه حساس شده بودند و اینطور بوده که جنازه پیدا شده. بعد از سیلِ بیخبرِ کن و سولقان که تابستانِ پیش چند جنازه را به پارک جوانمردان برده بود، گردشگران به بوی گند حساسیت بیشتری پیدا کرده بودند و لابد شک کرده بودند نکند یکی از جنازههای جامانده از سیل بعد از یک ماه به هر شکل غیرمعقولی به پارک طالقانی رسیده باشد. این استدلالِ یکی از کارآگاهان جوانِ دایرهٔ دهم ادارهٔ آگاهی بود و تمام مدتی که ماجرا را برای کیانفر تعریف میکرد خندهٔ تمسخر از لبش کنار نمیرفت. وقتی داستان تخیلیاش را با شرح جزئیاتی سبکسرانه به آخر رساند، گفت: اومدم دنبال انگشتش!
کیانفر زل زد بهصورت کارآگاه: مردم از کی تا حالا صبح زود میرن پارکگردی دنبال جنازهٔ آب آورده؟
– از وقتی ورزش کردن مد شده
دستی به موهای جوگندمیاش کشید و سری تکان داد: سرم شلوغه، بعد خودم میفرستمش بیاد!
وقتی افسر جوان راهش را کشید و رفت کیانفر فکر کرد جوری دربارهٔ فرستادن سبابه حرف زده انگار که او یک بچهٔ تخس بوده که از مدرسه فرار کرده. شاید هم اینطور بود. جنازهٔ نه انگشتی قبل از مرگ از محل کارش متواری شده بود. یواشکی توی پرونده خوانده بود که یکی از صاحبخانهها شکایت کرده چند تکه طلایش بعد از رفتن زن گم شده. این چند تکهٔ قیمتی ارزشی نزدیک به پنج میلیون داشته و شاکی پروندهای با همین موضوع در دادسرا باز کرده بود اما هیچوقت فرصت نکرد مظنون را به دادگاه بکشاند چون او همان روزی که از خانه بیرون زده بود به قتل رسیده بود. خانهٔ کارفرمای شاکی حوالی چهارراه جهان کودک بود.
کشیدن سیگار روی پل طبیعت ممنوع نبود ولی کیانفر حس میکرد پیر شده و دیگر نمیتواند همزمان راه برود و سیگار بکشد. مسیر راهپیماییاش را از پارک آبوآتش شروع کرده بود و حالا آخر راه بالای پارک طالقانی رسیده بود. قبلاً تصویر ماهوارهای پل را روی گوگلمَپ دیده بود. شبیه یک خط کلفت و سفید که وسط صفحهای سبز کشیده شده باشد. از جایی که ایستاده بود میتوانست بفهمد جسد را دقیقاً کجا پیدا کردهاند. داشت سعی میکرد خط حرکت زن را از لحظهٔ ورود به پارک تا رسیدن به محل قتل در گزارش خیالیاش رسم کند. اگر زن واقعاً دزد طلاها بوده پس احتمالاً همدستی داشته. بیتاب سیگاری آتش زد و رد پیچانش را که بهسوی پارک آبوآتش میرفت دنبال کرد. چطور از آن پارک سر درنیاورده؟ راهش از خانهٔ صاحبکار تا پارک آبوآتش نزدیکتر بود. احتمال داشت که روی همین پل با همدستش قرار گذاشته باشد؟ کمکم از خودش خندهاش میگرفت. زنی پرنده که از روی تپههای آبوآتش بالزنان بالا رفته، اتوبان مدرس را رد کرده و موقع فرود در پارک طالقانی طعمهٔ کوسه شده. قطعاً زن را از روی پل پرت نکرده بودند. علت مرگش خفگی به خاطر فشار بر مجاری حیاتی گردن و انسداد راه تنفسی بود. سینهاش به خسخس افتاده بود. سیگارش را همانطور خاموش نشده انداخت روی درختهای تنک و کمی بعد به خاطر سهلانگاری، خودش را ملامت کرد. معمولاً وقتی میفهمید کار بدی انجام داده که دیگر خیلی دیر شده بود.
هوای خنک، لرز به جانش انداخته بود ولی تصمیم نداشت کوتاه بیاید. میدانست دیر یا زود دوباره سبابه را ازش طلب خواهند کرد و او میخواست قبل از آنکه سبابه را برگرداند کاری هرچند جزئی برایش انجام دهد، خیلی وقت پیش بارها از خودش پرسیده بود آیا وظیفه نداشت آن دست عزیز را هرجورشده پیدا کند؟ آیا نباید آن انگشتهای قرمز خالخالی را به جبران آن تودهنی برمیگرداند به صاحبش؟ به خودش امیدواری داد سبابه بعداً وقتی بهجای اصلیاش پیوند خورد سنگ صبور صاحبش شود و به شیوهٔ خودش او را آرام کند. هر دست و یا انگشت مسئولیتشناسی این را میدانست. انگشت سبابهٔ خودش هم اینکار را میکرد. خیلیها نمیدانستند وقتی زیادی مضطرب میشود سبابهاش را تا بند دوم در دماغش فرومیکند و زل میزند به هرچیزی که پیش رویش باشد. اینطوری سبابهاش فرصت میکرد تا با خاراندن دیوارهٔ دماغش او را آرام کند.
خیره به برگهای نمکشیدهٔ پیش رو، همان راهی را میرفت که به محل کشف جنازه میرسید. میدانست حالا همکارانش در دایرهٔ دهم آگاهی مشغول بازجویی از بیخانمانهایی هستند که پارک، خانهشان است. وقتی مقابل صحنهٔ جرم که با نواری زردرنگ و سربازی در حال چرت، محافظت میشد ایستاد آرزو کرد این قتل از آن مدلهای احمقانه و ساده نباشد. حس میکرد سبابه لیاقتش بیشتر از اینها باشد. سرباز که به خاطر خشخش برگها چرتش پاره شده بود با همان حس غریزی که در وقت خطر به کار میآید خودش را جمعوجور کرد و سیخ ایستاد. کیانفر کارت شناساییاش را مقابل سرباز گرفت و دست سرباز از روی اسلحه کنار رفت. چند قدم به هم نزدیک شدند و بعد کیانفر پرسید: آدم مشکوکی این دوروبر ندیدی؟
بازهم موقع ملامت کردن خودش بود. قبل از به حرف آمدن سرباز گفت: شب هم باید کشیک بدی؟
سرباز سری به نشانهٔ تأیید تکان داد. و دیگر هیچ. کیانفر اصلاً نمیدانست چرا به اینجا آمده چه برسد به اینکه سؤال بهدردبخوری هم آماده کرده باشد. وظیفهٔ او در اداره پلیس فقط آزمایش کردن بقایای انسانی صحنهٔ جرم بود و بس اما سبابه برای کیانفر چیزی بیشتر از یک بازماندهٔ معمولی بود. تنلرزهاش وقتی بهصورت استخوانی و سبزهٔ سرباز نگاه میکرد بیشتر شد. سرش را چندبار تکان داد تا تصویر سرباز از صورت استخوانی مردی که برایش شبیه کابوسی ازلی بود سوا شود. دستهایش را گره شده توی جیب کاپشن فروکرد و دوروبر را پایید. جملهٔ قصار تمام پلیسهای ایرانی و خارجی، که معلوم نبود از داستانها به واقعیت نشت کرده یا از واقعیت به داستان میگفت که مجرم حتماً به صحنهٔ جرم بازخواهد گشت. کیانفر از خودش پرسید از کجا معلوم همین اول صبح قبل از کشف جنازه برنگشته باشد؟ چه کسی میتوانست قبل از تمام محافظان، دوندگان و راهزنانِ پارکها به صحنهٔ جرم برگردد جز مردی شبگرد که در پارک لانه کرده باشد؟ بیاختیار سرش را به چپ و راست گرداند شاید شبح قاتل را همان دوروبر ببیند.
وقتی به خانه برگشت بیآنکه به سبابه سرکشی کند یکراست به حمام رفت. نمیخواست ببیندش چون حس میکرد بهش خیانت کرده. در راه برگشت، فرضیهاش را دربارهٔ وجود یک همدست در دزدی طلاها، تلفنی و با لفافهٔ شوخی و سرگرمی به یکی از کارآگاهان پرونده گفته بود. کارآگاه، کنجکاوی کیانفر را گذاشته بود بهحساب شوق او برای کمکهای بیشتر به پلیس. چون پیشنهاد اولیهاش باعث شده بود حتی قبل از یافتن جسد بدانند سبابه مال یکی از زنهای مفقودشدهٔ تهران است. برای همین خیلی عادی جوری که کیانفر احساس سرخوردگی نکند، البته با برداشت خودش، گفته بود پلیس هم به این نتیجه رسیده که زن در ماجرایی عشقی اسیر بوده که او را وسوسه کرده طلاهای صاحبخانه را بدزدد و بعد با معشوقی که در پارک منتظرش بوده فرار کند. چیزی که فرضیهٔ پلیس را از داستان او جلو میانداخت این بود که زن در تمام ده سالی که در کسوت نظافتچی مشغول به کار بوده هیچ خبط و خطایی نکرده و یکی از نیروهای قابلاعتماد شرکت سیمینه بهحساب میآمده. پلیس فهمیده بود حتی خانوادهٔ زن هم آدمهایی کمحاشیه بودند که آبرویشان را از همهچیز بیشتر دوست داشتند. کیانفر پرسیده بود آیا این زن نامزدی داشته یا نه و کارآگاه که نمیدانست کیانفر عکس زن را ندیده گفته بود شوهری داشته و دوتا پسر نوجوان و اضافه کرده بود شوهرش هم تازگیها به رفتار مقتول شک کرده بوده. و باز کیانفر پرسیده بود آیا زن قبلاً هم به پارک طالقانی رفته و کارآگاه گفته بود بله، دو سالی میشد که شوهرش رانندهٔ یکی از تاکسیهای خطی کتابخانهٔ ملی و متروی حقانی بوده.
درحالیکه حوله را دور خودش میپیچید کمی احساس سبکبالی میکرد اما همچنان با خودش کلنجار میرفت که آیا پیدا کردن قاتل واجب است؟ سبابه که جایش خوب بود. مثل بچهای سرراهی که خانوادهای تازه یافته باشد. کیانفر از این کوچولوی بیآزار بیشازاندازه راضی بود انگار که گمشدهاش را جسته باشد.
دیشب شام سبکی خورده بود به این امید که خواب گزارش نوشتن نبیند ولی افاقه نکرده بود. اینبار ده دست باد کرده و کبود همزمان ده گوشهٔ کاغذی سفید را باهم سیاه میکردند. هر دستی مسئول نوشتن بخش کوچکی از روایت بود و کیانفر تمام مدت فکرش به النگوهایی بود که در دستهای کبود براقتر بهنظر میرسیدند و انگشتریهایی که مثل حلقهٔ دار به گلوی انگشتها فشار میآوردند.
در محل کار، بهمحض اینکه پشت میزش نشست یادداشتی روی میز دید. چند خط ساده که شبیه دستور بود. افسر تحقیق خواسته بود هرچه زودتر سبابه را برگرداند. دلیل اینهمه سماجت را نمیفهمید. مگر نه اینکه سبابه جزئی از مدارک جرم بود که باید تا مختومه شدن پرونده …. از جا پرید و خودش را به تلفن رساند و وقتی فهمید پرونده هنوز باز است نفس راحتی کشید. از خلال صحبتهای آشفتهٔ همکارش که بدش نمیآمد راجع به پرونده با کیانفر حرف بزند دانست ساکنان دائمی پارک تأیید کرده بودند مقتول را دیدهاند که با مردی در گوشههای دنج پارک وقت میگذرانده و وقتی شوهر زن را بهشان نشان دادهاند گفتهاند او نبوده. بخش تشخیص هویت سعی کرده بود طبق اظهارات شاهدان تصویری از مرد غریبه بسازد که اینیکی هم کارساز نشده بود. ظاهراً مرد همیشه موهای بلندش را روی صورتش پریشان میکرده. کیانفر فکر میکرد تمام گرهها با چرخش سبابه بازخواهد شد ولی نمیدانست گره اصلی کجای ماجراست پس تصمیم گرفت خودش دور از چشم کارآگاهان دایرهٔ قتل دستبهکار شود.
درخواستِ یک نظافتچی زن از شرکت سیمینه بهنظرش فکر بکری میآمد. مطمئن بود که صاحبِ سبابه رازهای مگویی داشته که آنها را پیش همکارانش امانت میگذاشته. رازهایی که ممکن بود برای حفظ آبروی مرحومه هیچوقت مقابل بازپرسان دایرهٔ دهم ادارهٔ آگاهی بازگو نشوند اما اگر این مخزنهای اسرار متحرک ندانند اربابرجوعشان کارمند ادارهٔ پلیس است چطور؟ برای یکلحظه زد به سرش فکر احمقانهاش را عملی کند. اگر نظافتچی با سبابهٔ چروکیده در فرمآلدئید که حالا لاک قرمزی هم روی ناخن شکستهاش داشت روبهرو میشد به حرف میآمد؟ اما خیلی زود بلاهتی را که پشت فکرش خوابیده بود تشخیص داد. چند فن و شگرد دمدستی از همکاران بازجویش یاد گرفته بود که بهنظر میتوانستند کمکش کنند. برای همین گفت: قبلاً هم از شرکت شما کارگر میگرفتم، یه خانومی بود که خیلی ازش راضی بودم ولی امروز فهمیدم دیگه اونجا نیست.
زن مشکوک نگاهش کرد و زیر لب چیزی پراند در مایههای خبر ندارم. درواقع او هیچوقت تجربهٔ استخدام کارگر از چنین شرکتهایی نداشت. خیلیوقت بود که مرد کدبانویی شده بود و زحمت بشور و بساب خانهاش را خودش برعهدهگرفته بود ولی برای جلب اطمینانِ آن کارگر شروع کرد به چرتوپرتبافتن دربارهٔ شرکتهای خدماتی و اینکه چقدر مؤسسات پست و ضعیفکشی هستند و از دسترنج کارگرانشان پول روی پول میگذارند. داستانهای مهملش کارساز افتاد و زن کمی باهاش خودمانی شد و بالاخره واداد. سربسته گفت که کارگر موردنظر به قتل رسیده. کیانفر واقعاً بهتزده شده بود؛ نه به خاطر خبر دستدوم کارگر نظافتچی بیشتر به این خاطر که بهوضوح صدای غرغرهای سبابه را از پشت در بستهٔ کابینت میشنید. خودش را اینطور توجیه کرد که این ژنهای زنانهٔ سبابهاند که کار افتادهاند و تبدیلش کردهاند به زنی تمامعیار. وسوسهای مهارناپذیر داشت که یکی بخواباند توی دهن آن زن پرخاشگر و از این وسوسه شرمگین بود. جان کند تا آرام بماند ولی هرچه بیشتر در مکالمهٔ بیمعنیاش با کارگر نظافتچی غرق میشد عصبانیتش غلیظتر میشد. زن نم پس نمیداد. وقتی مجبور شد برای تمیز کردن خانهای که از اول تمیز بود چیزی بسلفد دیگر برایش مهم نبود که کارگر از طرز رفتار نامتعادلش جاخورده باشد. همینکه او را فرستاد پی کارش، در کابینت را باز کرد، قوطیهای ادویه و سبزی را کنار زد و دستبهکمر زل زد به سبابه که خمیده و سربهزیر توی جایش ساکن ایستاده بود. تهماندهٔ درد و دلهای کارگر در هوای خانه موج میزد. کیانفر گفت: یادت آورد چه جاهایی رفتی و چه بلاهایی سرت آوردن؟
لحنش اول طلبکارانه بود ولی خیلی زود دلش برای سبابه سوخت. تماس مداومش با اشیای قیمتی بیآنکه بهشان تعلقخاطر داشته باشد… حسرتی که از سر سبابه جریان میگرفت و تا قلبِ زن ادامه مییافت… کیانفر مطمئن بود حس رنجآوری بوده که سبابه و صاحبش هربار که نظافت خانهای را برعهده میگرفتهاند تجربه میکردهاند. اینبار با لحنی دلجویانه گفت: توی این ده سال باید خیلی حسرت کشیده باشی
امیدوار بود سبابه حرفی بزند تا بساط درد و دل فراهم شود. آنوقت بهش میگفت یکزمانی زنی اینجا زندگی میکرده که بهاندازهٔ صاحبِ او احمق بوده، آنقدر که نفهمیده کیانفر بهخاطر تعلقخاطر زیاد نمیخواسته تنهایی سفر کند ولی زن به او انگ زده که یک متوهم روانی شکاک است و نتیجهٔ آخرین دعوایشان شده یک تودهنی و بعدش سفر از سرِ لجبازی زن و تبدیلشدنش به جنازهای یکدست. امیدواری کیانفر بینتیجه بود چون سبابه جوابش را نداد. توهمات و خاطرات شخصی دست از سرش برداشته بودند و میتوانست با چشمهای بسته راجع به دانهدانه خانههایی که در سر سبابه تبدیل به خاطره شده بودند خیالات ببافد. کارگر نظافتچی گفته بود زنِ نهانگشتی مشتریهای خاص داشته، بس که به کارش وارد بوده و کیانفر این را گذاشته بود بهحساب ذکرخیر از زنی مرده که غیبت پشت سرش کار بدی بهحساب میآمد. اما وقتی دقیقتر به حرف کارگر فکر کرد بهنظرش رسید چیزی دو طرفه میان کارگر و صاحبکار در جریان بوده که از چشم همکارانش در دایرهٔ قتل دورمانده. بیدرنگ از خانه بیرون زد، اینبار همراه با سبابه.
هوا رو به تاریک شدن میرفت. کیانفر میدید که هلال ماه یواشیواش در حال ظاهر شدن است و اینبار قبل از هر عملی میدانست که کارش اشتباه است. البته ازنظر آدمهایی که جنون آنی نمیگرفتند و با یک انگشت سبابه نمیرفتند درِ خانهٔ آخرین شاهدی که صاحب سبابه را زنده دیده. ولی در آن لحظه بهنظرش رسید درستترین کار دنیا را انجام داده. زنِ مسن و خوشرویی روبهرویش نشسته بود و منتظر بود کیانفر توضیح دهد چرا در این وقت غروب، بیخبر، حالا گیرم از طرف ادارهٔ پلیس، مزاحمش شده. کیانفر نگران بود مبادا پیرزن قبل از آنکه دربارهٔ رازهای مقتول حرفی بزند از دیدن سبابه سکته کند. برای همین شروع کرد به مقدمهچینی راجع به مقتول با این فرض که او رازهایش را پیش صاحبخانههای غریبهای که محال بود برایش دردسر درست کنند پخشوپلا میکرده. کیانفر مطمئن بود ماجرای زندگی زن حالا در خیلی از خانههای تهران منتشر شده و هرکدام از کارفرماها در قبال رنج و حسرتی که خواسته یا ناخواسته به او تحمیل میکردهاند گوششان را در اختیارش میگذاشتهاند تا کمی از رنجهایش را همانجا تخلیه کند. بااینکه مطمئن بود پیرزن را خوب توجیه کرده ولی چیز زیادی عایدش نشد. صاحبکار طلبکار پرسید: اگه دونستن از زندگی اون کارگره اینقدر مهم بوده چرا اول کار چیزی نپرسیدین؟ بعد مگه از خونوادهاش نمیتونستین بپرسین؟
حرف پیرزن دو چیز را برای کیانفر روشن کرد. بخش دوم حرفش میگفت او حوصلهٔ دردسر ندارد و بخش اول ثابت میکرد پلیس به این نتیجه رسیده این اربابرجوع کمک زیادی در حل معما نمیکند و خیلی پاپیچش نشده ولی حسی غریزی به کیانفر امید میداد پلیس اشتباه میکرده. نفس عمیقی کشید و سر حوصله کیفش را باز کرد. قبل از بیرون آوردن سبابهٔ محبوس در شیشه، بهش نگاهی عمیق انداخت. بعد دستش را توی کیف فروبرد و او را بیرون آورد و روی میز گذاشت. چشمهای پیرزن اول ریز شدند. بعد گشاد شدند و وقتی تشخیص داد چه چیزی دیده جیغی تیز کشید و از جا پرید.
جیغ پیرزن، صدای نخراشیدهٔ ترسناکش که بهخاطر وحشت و کهولت سن بود و گریههای بعدازآن جوری در ذهن کیانفر حکشده بود که مطمئن بود تا عمر دارد از یادش نخواهد رفت. پیرزن حتماً فکر کرده بود با قاتلی ترسناک روبهرو شده که مثل ضبطصوتی خودکار شروع کرده بود به یادآوری زندگی مقتول و سیر و تا پیازش را گفته بود حتی آن قسمتهایی که قسم میخورد از خاطرش رفته بودند. کیانفر میتوانست به این فکر کند که چرا دست به چنین کار دور از عقلی زده یا به عواقب خطرناکی که به خاطر این کار انتظارش را میکشیدند توجه کند ولی در آن لحظه به هیچکدامشان فکر نمیکرد. خشمگین بود. خیلی زیاد. رودست خورده بود. نهتنها او که مقتول و قاتل هم از یک سبابهٔ مردنی رودست خورده بودند. خودش را داخل آپارتمانش انداخت و سبابه را از توی کیفش درآورد و گذاشت لبهٔ پنجره. تا قبل از حرفهای پیرزن فکر میکرد با چه موجود نازنینی همخانه شده و کمکم خودش را آماده میکرد که بهش پناه دهد اما حالا میتوانست بشنود که سبابه پوزخند میزند. پشت سر هم پوزخند میزد و اعصاب کیانفر را داغان میکرد. فردا صبح هویت قاتل معلوم میشد. شاید هم همین امشب. بستگی به این داشت که پیرزن کی تصمیم بگیرد کار کیانفر را گزارش کند اما او از همان لحظه شروع کرده بود به ساختن ماجرا توی ذهن خودش.
مقتول نه انگشتی، کارگر خوبی بوده. کمحرف و قانع و تروفرز. این را همکارش هم گفته بود. پیرزن هم تأیید کرده بود بهخاطر همین چیزها میخواسته او برای تمیز کردن خانهاش برود. شاید نزدیک به دو سال مشتری دائمی هم بودهاند. در خلال این همزیستی مسالمتآمیز زن شروع کرده به تعریف کردن از زندگیاش و اینکه چند خواهر و برادرند و کی عروسی کرده و چندتا بچه دارد و چیزهایی از این قبیل که به درد کیانفر نمیخوردند. پیرزن به یاد آورده بود خودش به یکی از آشنایانش سفارش کرده که برای شوهر بیکار مقتول کار پیدا کند. او مطمئن بود این بخشِ ماجرا عمداً از خاطر پیرزن پاک شده چون حوصلهٔ دردسر نداشته ولی پیرزن قسم میخورد که واقعاً فراموش کرده و با دیدن سبابه به یادآورده که زن هربار که کار نظافت خانهاش را تمام میکرده سری هم به شوهرش میزده. ولی چند ماه آخر بدجور کلافه و دمغ بوده. پیرزن اول فکر کرده چیز مشکوکی از شوهرش دیده و وقتی پاپیاش شده زن بالاخره آن بخش ناگفتهٔ زندگیاش را برایش بازگو کرده. این رازِ مگو شش ماه قبل فاش شده بود. پیرزن بلافاصله مقتول را به چاخانگویی متهم کرده بود تا گناه فراموشیاش را لاپوشانی کند. او توجیه کرده بود که اینها برای جمعکردن دو زار پول بیشتر هرچیزی را که توی این خانه و آن خانه میشنوند به هم میبافند و تحویل بقیه میدهند، مثلاً حدس میزد مقتول ماجرای برادر گمشده را از یکی از فیلمهای ماهوارهای دیده و آن را با قصهٔ دروغ دیگری بههمبافته. پیرزن ته حرفهایش تأکید کرده بود کی میتواند بفهمد این زنها چقدر راست میگویند؟ کیانفر میتوانست بفهمد چون باور داشت هیچکس بهاندازهٔ زنی که کشته شده نمیتواند راست بگوید.
درحالیکه مطمئن بود با یک انگشت در سوراخ دماغش از چشم سبابه شبیه به جانوری ابله شده ولی اهمیت نداد. نشسته بود روبهروی او و با چشمهایی فراخ نگاهش میکرد. باور نمیکرد این سبابهٔ بهظاهر معصوم روزی موذیانه صاحبش را وسوسه کرده تا ماشهٔ یک تفنگ بادی را فشار بدهد و ساچمهٔ فلزی یکراست توی چشم برادرش فرو برود. حدس میزد یکچشم شدن برادرش باعث شده نامزدیاش با دختر همسایه به هم بخورد و بعد داستان تکراری فرار از غم را با دود افیون تجربه کند و آخرسر با تیپا از زندگیشان پرت شود لای ولگردهای ساکن پارک. مقتول با گریههای جگرخراش برای صاحبکارش تعریف کرده بود که برادرش مرد بسیار زیبایی بوده و یک محل عاشقش بودهاند. چه چیزی میتوانست بیشتر از این اتفاق، هست و نیست برادرش را که سرمایهای جز زیبایی نداشته نابود کند؟ بیآنکه از پیرزن چیزی بپرسد خودش گفته بود که مقتول زن بدترکیبی بوده که ظاهراً بهاجبار همین برادر به همسری مردی مسن درآمده. کیانفر باقی ماجرا را اینطور پیش خودش ساخت که احتمالاً مقتول در سرکشیهای تصادفی به محل کار شوهرش این برادر ناپدیدشده را دوباره بازیافته. بعد برای تسکین عذابوجدانش دور از چشم خانواده به آن زیبای بربادرفته پول میداده. شاید هم قاتل او را مجبور کرده از خانهٔ صاحبکارش دزدی کند. یا برعکس، وقتی فهمیده خواهرش به خاطر کمک به او دست به دزدی زده خیالات برش داشته که خواهرش او را طعمه کرده. شاید وقتی با خشم گلوی خواهرش را فشار میداده تا ازش اعتراف بگیرد به این فکر کرده که احتمالاً طلاهایی که خواهرش به جیب زده خیلی بیشتر از این حرفهاست و او چندتکهاش را آورده تا برایش پاپوش درست کند. شاید هم درست فکر میکرده و برای همین خواهرش را کشته. هیچچیز معلوم نبود. شاید هم هیچوقت معلوم نمیشد ولی مهم بود؟ کیانفر این را از خودش پرسید و خشم دوباره آتشش زد. از جا بلند شد و با نوک انگشت سبابهاش قوطی شیشهای لبهٔ پنجره را لمس کرد. سرانگشتش یخ زد. حالا خوب میفهمید که آن علیبابای یکچشم وقتی سبابه را بهعنوان تاوان جزای خواهرش از دستش جدا کرده و با خودش تا میانههای پارک برده تا چه اندازه خشمگین و ناامید بوده. حس پوچی و خشم توأمان کیانفر را آزار میداد. این سبابه دیگر مایهٔ آرامشش نبود. شاید قاتل برای یکلحظه ایستاده و پوچی کاری که کرده پیش چشمش آمده. بعد دست توی جیبش کرده و انگشت را مثل ته سیگار به جایی دورتر پرت کرده. اگر فنسهای فلزی نبودند آیا سبابه میتوانست اینطور بازیشان بدهد؟ فشار کوچکی به شیشه آورد. چند ثانیه بعد صدای جرینگ برخورد شیشه را با سطح سنگی پیادهرو شنید و پرتاب شد به خاطرهای که سالها آزارش داده بود. یک دهه قبل، وقتی برای جستن جنازهٔ زنش رفته بود بم، تعقیب عوعوی سگهای عصبانی و ولگرد او را کشانده بود به خرابههایی که جنازههایش هنوز بیرون کشیده نشده بودند. مردی تشت به دست را دیده بود که هراسان از سگها میگریخت. جلوتر رفته بود و ماشهٔ اسلحهٔ عاریهاش را چکانده بود تا سگهای گرسنه پراکنده شوند. در عوض مردِ صورت استخوانی از ترس روی زمین خوابیده بود و تشت جایی جلوتر از خودش کُپ شده بود. وقتی بالای سر مرد رسیده بود، هنوز چند دست بادکردهٔ النگوپوش روی زمین پخشوپلا بودند، بعد دیده بود که سگی مردنی پنجهٔ دستی را از انگشت سبابه به دندان گرفته در تاریکی ناپدید میشود. در سکوت مطلق کویر، جرینگ جرینگ النگوها را بهوضوح میشنید و صدای سایش فلزی سرد بر انگشتی که گمشده بود میلرزاندش. ماه پشت پردهٔ اشک لرزید. خم شد پایین و دید که بازهم برای ملامت کردن خودش خیلی دیر شده. گربهای سبابه را بویید و بعد مردد آن را به دندان گرفت و در تاریکی گم شد.
ارسال نظرات