– الو مامان به داوود بگوئید شب ساعت یازده در فرودگاه باشد.
– مادر اگر پیدایش کردم حتما به او خواهم گفت.
– مگر شما از او خبری ندارید؟
– مادر، از وقتی که تو سفر رفتی اصلا او را ندیدم.
لیلا به فکر فرو رفت نمیدانست چه اتفاقی افتاده همسرش داوود آنها را بیخبر گذاشته است. لیلا خود برای مأموریتی به خارج از کشور رفته بود. البته میدانست همسرش، از این که او در خانه نیست و مرتب به سفر میرود ناراحت است، ولی کار او در ماموریتهائی بود که میبایست انجام دهد. آنها ابتدا با یکدیگر سر این موضوع توافق داشتند، اما بعد از دو سال رفته رفته داوود سر هر سفری که لیلا میرفت اوقات تلخی میکرد. حالا که پنج سال از ازدواجشان میگذشت رسما بنای ناسازگاری گذاشته، و امروز که زمان بازگشت بود، لیلا دل نگران از اینکه در بازگشت چه اتفاقاتی خواهد افتاد، منتظر رسیدن وقت پروازش بود. او فرصت زیادی نداشت بهتر دید هم برای گذراندن وقت و هم برای خرید به خیابان برود، تا برای دخترش سپیده سوغاتیهائی که میخواست و برای مادر هم روسری و ژاکتی بخرد. اما هر بار که به داوود فکر میکرد مردد بود. چندین بار پشت ویترین مغازههائی که لوازم مردانه میفروختند توقف و به اشیایی که در آن بود نگاه کرد. ادوکلنی که سمت چپ ویترین بود، و یا ست سنجاق کراوات و دگمه سردستهای زیبا و جالبی که در جعبه خود میدرخشیدند آشنائی و عشقشان را برای او تداعی میکرد. اما ضمنا خاطرهای که بذر سوءظن را در دل او کاشته بود در دلش زنده کرده بود. حالا نمیدانست واقعا داوود به هدیه و یا سوغاتی او نیاز دارد؟
به سرعت خریدش را کرد و به هتل باز گشت. افکارش دور جمله آخر مادر که گفته بود از او هیچ خبری ندارد میگشت. باید این بار خیلی جدی و واضح با داوود حرف میزد و تکلیف خود را با او روشن میکرد. نمیتوانست به این وضع به زندگی ادامه بدهد و همیشه با دلواپسی به سر کار برود. اصلا نمیدانست چرا داوود عاشق او شده و خود را موافق زندگی او نشان داده بود… با خود گفت:
-باید رهایش کنم.
نگاهی به ساعت خود کرد. سرویس، برای بردن او به فرودگاه در مقابل در هتل منتظر بود. به اطلاعات زنگ زد و پیشخدمتی برای بردن چمدانهای او آمد. صبح روز بعد در فرودگاه ایران، از پشت شیشه به دنبال قیافهای آشنا دور و بر را نگاه کرد. اما دریغ از چشمی که در انتظارش به راه دوخته شده باشد. تاکسی گرفت و به منزل رفت. سپیده خوابیده بود، و داوود با شنیدن صدای در به هال آمد و احوالپرسی سردی با یکدیگر کردند. ساعتی بعد داوود بدون این که علاقهای به دیدن و یا حرف زدن با لیلا نشان دهد، از خانه بیرون رفت و لیلا با افکار پریشان تنها ماند. اما با سرو صدای سپیده که بیدار شده بود، دوباره زندگی لیلا روشن شد و به اتاق او دوید. دخترک با دیدن مامان از رختخواب بیرون پرید و خود را در آغوش او انداخت و با بوسههای فراوان خود، مادر را غرق خوشحالی نمود. این هیجان تا زمانی بود که هدیههایش را با هیجان از مادر گرفت، بعد از آن انگار آبی روی آتش ریخته شده باشد به گوشهای رفت و سرگرم بازی با اسباببازیهائی شد که مادر آورده بود. لیلا برخاست، در خانه چرخی زد. ناگهان متوجه شد اتاق پذیرائی ریخته و پاشیده است. از سپیده سوال کرد اینجا چه خبر بوده؟ بچه گفت چند تا از دوستان بابا به منزل آمده بودند. لیلا سوء ظنش به یقین تبدیل شد که در غیاب او چه برنامههائی داشته. با عصبانیت تصمیم گرفت هرچه زودتر تکلیفش را روشن کند. سپیده را آماده کرد و به کودکستان رساند، سپس بدون اینکه صبر کند تا با داوود گفتگوئی داشته باشد، خود به دادگاه رفت و در خواست طلاق داد. آن روز وقتی داوود به منزل بازگشت لیلا ابدا با او صحبت نکرد. این وضع ادامه داشت تا چند روز بعد در محل کار، نامه احضاریه دادگاه به دست داوود رسید، نمیدانست چرا لیلا این کار را کرده است. اما لیلا برای خود دلایلی داشت که زندگی با او را برایش غیر قابل تحمل کرده بود. گرچه داوود نیز برای سردی برخوردش با لیلا دلایل خود را داشت. برای همین، تلاشی برای انصراف او از طلاق نکرد و در تاریخ تعیین شده توافقی جدا شدند. از آن به بعد هیچ تماسی با یکدیگر نداشتند. حتی داوود برای دیدن سپیده تمایلی نشان نمیداد و این برای لیلا تعجبآور بود. سه ماه بعد یک روز لیلا در حال رفتن به سرکار بود که تلفن زنگ زد.
مادر داوود بود که از پشت تلفن با صدای گرفتهای گفت:
– لیلا جون خودتی؟
– بلی شما؟
– من مادر هستم.
– اوه مادر کاری داشتید؟ دیگه پسرتون راحت شد، حالا هرکاری دلش میخواهد میکند، او حتی دخترش را هم نمیخواهد ببیند.
– لیلا جان دخترم هر چی تو میگوئی درست، اما میتوانی به این آدرسی که میدهم بیائی؟
– دیگر چه خبر شده مادر من هزار تا کار دارم.
– خواهش میکنم.
– نکند باز هم میخواهید سورپرایزم کنید؟
– درسته یک سوپرایز عالی فقط عزیزم عجله کن.
لیلا گوشی را گذاشت. از این که صدای مادر گرفته بود تعجب کرد ولی با خود گفت حتما میخواهند مرا بازی بدهند. اما از طرف دیگر کنجکاو شده بود که مادر داوود با او چکار دارد. به سرعت به آدرسی که داده بود رفت. آپارتمانی در غرب شهر. وقتی رسید مادر در آستانه در ایستاده بود. تا چشمش به لیلا افتاد اشکهایش سرازیر شد. لیلا با نگرانی پرسید:
-مادر چی شده اتفاقی افتاده؟
مادر او را به اتاق داوود راهنمائی کرد. داوود روی تخت دراز کشیده با صورتی لاغر و تکیده. لیلا دلش هری ریخت کیفش را به کناری انداخت و خود را به او رساند. داوود چشمانش را باز کرد و گفت:
– لیلا آمدی میترسیدم دیگر ترا نبینم من را ببخش.
– چی شده چرا به من نگفتی که بیماری؟
– من شش ماه پیش فهمیدم بیمارم، برای همین خواستم طوری از زندگیت بیرون بروم که کمبود مرا زیاد احساس نکنی.
– چرا سکوت کردی؟ چرا به من نگفتی کمکت کنم؟
– اشکهای داوود از گوشه چشمانش سرازیر شد، لیلا از این که با بیخبری از حالش به او ظنین شده بود، با ناراحتی به خود پیچید و دلش سوخت. این که چرا بدون تأمل بجای حرف زدن با او، به تنهائی اقدام به طلاق کرده. داوود وضع خوبی نداشت و باید برای او کاری میکرد. بدون معطلی آمبولانس خبر کرد و او را به بیمارستان رساند. وقتی او را بستری نمود، خود پرستاری او را بعهده گرفت و از داوود مراقبت کرد. دیگر حاضر نبود لحظهای او را ترک کند. با زحمت پزشکان و محبتی که لیلا نثار داوود کرد، کم کم آثار بهبودی نسبی در وی ظاهر شد، با امید به اینکه زمان بیشتری برای زندگی پیدا کرده باشد، لیلا و داوود دوباره با یکدیگر ازدواج کردند و زندگی جدیدی را آغاز نمودند تا در فرصت باقیمانده برای داوود، با تجدید شور عشقشان، جبران گذشته سردشان را بنمایند.
نگاهی روانشناسانه به داستان «مسافر»
ارسال نظرات