داستان کوتاه: استقبال گرم

داستان کوتاه: استقبال گرم

داستان استقبال گرم سرآغاز مجموعه‌داستانی تازه از بهروز مایل‌زاده است که «یک قوطی کنسرو لوبیا روی میز شام اشرافی» نام دارد و در دست انتشار است. این اثر بخشی از تولید ادبیات ایرانیان کانادا است. به‌زودی و پس از نشر این مجموعه با ایشان در همین صفحات به گفت‌وگو خواهیم نشست (همچنین از او پیش‌تر مجموعه‌شعری با عنوان «مرثیه‌ای برای شاخ‌های گوزن نر شمالی»، به بازار نشر عرضه شده است).

 
 

پیرمرد گوژپشت و نحیف با عصای چوبی وارد مغازه شد و گفت: سلام!

فروشنده که مشغول برق انداختن استکان‌ها بود بدون آنکه سرش را بلند کند گفت: سلام، امرتون!

پیرمرد سینه‌ای صاف کرد و گفت: یه استقبال گرم می‌خواستم پسرم! فروشنده نگاهی به مشتری و بعد به یخچال ویترینی مغازه انداخت و گفت: استقبال‌هامون همه سردن! تازه گذاشتیم بیرون گرم شن، الآن می‌گم یکیش رو گرم کنن بِدن خدمتتون!

 

پیرمردِ نحیف، آرام‌آرام رفت سمت میزِ کنار سالن و گفت: خیر ببینی پسرم خوب گرمش کن چند وقته هرجا می‌رم همه استقبال‌هاشون یخ‌زده‌س!

فروشنده استکان برق افتادهٔ توی دستش را گذاشت روی پیشخوان و فریاد زد: آی مِیتی، یه استقبال گرم دو آتیشه بده خدمت آقا بعدشم بیا اینجا این بدرقه‌ها رو از رو میز جمع کن ببر بریز تو سطل خاطرات!

میتی با یک پیشبند سفید و دستانی خیس آمد توی سالن و گفت: اوستا من ساعت چهار باید برم جایی وگرنه غیبت می‌خورم!

فروشنده نگاهی به ساعتش کرد و با اخم گفت تو که همین دیروز رفتی چه خبرته!؟

میتی گفت اون همین‌جوری دست‌گرمی بود؛ اصل‌کاری امروزه!

فروشنده گوشه چشمی نازک کرد و گفت: من که از کارای تو سر در نمی‌آرم! و بلافاصله ادامه داد، ببین این جمعه می‌تونی بیای سرکار؟ سرمون خیلی شلوغه ها!

میتی گفت: سعی‌ام رو می‌کنم ببینیم خدا چی می‌خواد!

فروشنده گفت حالا برو برس به مشتریا… ببین خانم چی می‌خواد.

خانم مسن و معقولی وارد شد و پرسید آقا ببخشید آغوش باز دارید؟

میتی گفت: برای خودتون می‌خواید؟

خانم معقول گفت: چطور مگه؟

میتی گفت: آخه آغوشای بازمون کینگ‌سایزن! سایز مناسب شما تموم کردیم.

خانم معقول گفت: اتفاقاً منم یه آغوش باز کینگ می‌خوام برای یه عزیز که از راه دور اومده.

میتی نگاهی به فروشنده انداخت یعنی خودت می‌دونی و رفت که استقبال گرم شدهٔ پیرمرد نحیف رو از توی فر دربیاره.

فروشنده با کمی تردید گفت: بفرمائید خانم ببینید این خوبه؟

خانم معقول ابعاد آغوش‌ باز رو برانداز کرد و گفت نه آقا کوچیک‌تر ندارید؟

فروشنده با سرافکندگی گفت خیر خانم! اگر فردا تشریف بیارین برامون می‌رسه.

خانم معقول زیر لب چیز غُرگونه‌ای گفت و با دلخوری رفت. دم در پیرمرد نحیف با لبخندی ایستاده بود که یک خانم زیبا با یک زانوی غم در بغل وارد شد، زانو به‌شدت گریه می‌کرد و زن زیبا هرچه سعی می‌کرد زانو را ساکت کند نمی‌توانست.

پیرمرد به زن زیبا گفت: چه زانوی قشنگی دارید ماشاالله!

زن زیبا تشکر سردی کرد و رفت سمت پیشخوان و به فروشنده گفت: ببخشید آقا! لبخند معنادار دارید؟

فروشنده نگاه تندی به سبد لبخندهای معنادار انداخت و یک لبخند گذاشت روی پیشخون. زن زیبا لبخند را گرفت و زانوی غم را گذاشت زمین و گفت تمام جونم درد گرفت عزیزم یکم رو پای خودت بایست! و هر دو از مغازه رفتند بیرون. پشت سر زن زیبا، پیرمرد نحیف هم رفت.

فروشنده رو کرد به میتی و با اضطراب گفت: بپر یه زنگ به آقا جمال بزن ببین این روی گشاده‌ها چی شد پس چرا نفرستاده!؟

میتی گفت: اوستا همین نیم ساعت پیش زنگ زدم آقا جمال، می‌گه تا خاطرمون جمع نشه دیگه نه از روی خوش خبریه نه از استقبال گرم و نه آغوش باز!

فروشنده گفت همین؟ همینو گفت؟

میتی گفت نه بعدش گفت به اوستات بگو یکم آب از دستش بچکه بد نیست ما هم چک داریم باید پاس کنیم.

تلفن زنگ خورد!

فروشنده همین‌طور که جعبه‌های هزار سودا رو از اون سَر انبار می‌چید توی یخچال خیره شده بود به درِ مغازه و مشتری‌ها رو می‌دید که با هزار امید در دست وارد مغازه می‌شوند و دست از پا درازتر برمی‌گردند.

فروشنده داد زد میتی چند تا دلجویی مختصر بیار بذار رو پیشخون دم دست من. میتی رفت توی انبار. صدای زنگ تلفن آزاردهنده شده بود مثل صدای مته که توی کله فرومی‌رفت.

فروشنده دستی به سروصورتش کشید سیم گوشی رو از پریز کشید و به میتی گفت ساعت چار شد! می‌تونی بری!

جمعه هم نمی‌خواد بیای!

ارسال نظرات