وای مامان چقدر شما گیر میدین، دارم با دوستم چت میکنم.
آخه این دوستت کیه؟ من نباید بفهمم اون کیه که اینقدر وقت تو رو میگیره؟
خب هم کلاسیمه دیگه میخواین کی باشه؟
مهین مادر شبنم در حالی که غرولند میکرد ریموت تلویزیون را برداشت و آن را روشن کرد. شبنم که دید اگر آنجا بنشیند باز مورد بازخواست قرار میگیرد، بلند شد و به اتاق دیگر رفت و بازی با موبایلش را ادامه داد:
ببین هومن، مامان بدجوری پاپی من میشه راستش خسته شدم
عزیزم، تحمل کن چند وقت دیگه میای پیش خودم
آخه کی؟ تو که همهاش وعده میدی. در این موقع مهین شبنم را صدا زد:
شبنم بیا سر شام، بیا دخترم. شبنم نوشت:
هومن باید برم مامان صدام میزنه.
اوکی، باشه بعداً دوباره حرف میزنیم.
شبنم سر میز رفت و نشست.
تا یک قاشق غذا به دهان گذاشت گفت:
مامان من این غذا رو دوست ندارم
اوا، تو که ماکارونی دوست داشتی از اینم بدت اومد؟
آخه من کی ماکارونی اینجوری دوست داشتم؟
ایبابا از بس از هر غذا ایراد میگیری خسته شدم.
مسعود خان پدر شبنم مداخله کرد و گفت:
چی دوست داری دخترم؟
شبنم انگار از هر چیزی که مادر درست میکرد بدش میآمد گفت:
من پیتزا میخوام برام پیتزا سفارش بدین.
مهین چشمغرهای رفت و مسعود گفت:
خب خانوم بچه اینو میخواد براش سفارش بده.
آخه مسعود … مسعود برای اینکه غائله را ختم کند بلند شد و خودش یک پیتزا برای شبنم سفارش داد و نشست سر میز و به خوردن غذا مشغول شد.
روز بعد شبنم به مدرسه رفت اما فقط یک زنگ سر کلاس حاضر شد. زنگ دوم چون با هومن قرار داشت از مدرسه خارج شد و در پارک روی یک نیمکت به انتظار هومن نشست تا او آمد:
شبنم بیا بریم
کجا بریم؟
اومدم تو رو نجات بدم دیگه، بریم جایی که همیشه با هم باشیم. شبنم دلش هُری ریخت یعنی دیگر به منزل برنمیگشت؟ دیگر مامان و بابا و شهرام برادرش را نمیدید؟ بعد فکر کرد: چه اهمیتی داره در عوض همیشه با کسی هستم که عاشقشم و او بهتر از مامان و بابا میتونه من رو خوشحال کنه. هومن که تردید او را دید گفت: چرا معطلی؟ بیا زودتر ازاینجا بریم دیگه! شبنم کیفش را برداشت و از پارک بیرون رفتند. هومن پسر بیستساله خوش قد و بالائی که سه سال از شبنم بزرگتر بود در یک میهمانی توانسته بود توجه شبنم را به خود جلب و او را آنچنان شیفته خود کند که نهتنها با او رابطه برقرار نماید بلکه این دختر لوس و نازپرورده را که فکر میکرد به آرزویش رسیده به منزل خود ببرد. آپارتمان کوچکی که کل مساحت آن به شصت متر هم نمیرسید و با زن و مردی که میگفت پدر و مادرش هستند زندگی میکرد. وقتی زنگ در را فشار داد زنی در را باز کرد، وقتی پسر خود و شبنم را در مقابل خود دید، چشمان دریده و از حدقه درآمدهاش را به شبنم دوخت. بعد نگاهی به سرتاپای او انداخت و با بیاعتنائی گفت: بیا تو دختره رو هم بیار. شبنم نگاهی به هومن کرد و پرسید:
این زن کیه چرا اینطوریه؟ هومن چشمکی زد و او را به درون برد و گفت:
مامان این شبنم دوستمه. در این موقع پدر هومن در حالی که پیژامای رنگورورفتهای به تن داشت از اتاق بیرون آمد. شبنم گفت: سلام؛ اما او جوابی نداد او هم سرتاپای او را برانداز کرد. ناگهان به شبنم احساس بدی دست داد. هومن که شبنم را متعجب دید او را به اتاق کوچکی برد و گفت قراره من و تو اینجا زندگی کنیم.
چی تو خونه به این کوچکی؟
خب آره دیگه من که هنوز کار ندارم خونه بگیرم ضمناً فعلاًم نمیتونیم عقد کنیم چون رضایت پدرت باید باشه.
ولی مگه تو به من قول ندادی من و یک جای خوب ببری؟ تازه معلومه که مامانت از من خوشش نیومده. ناگهان هومن براق شد و گفت: چی گفتی؟ یادت باشه حق نداری راجع به مامانم اینطور حرف بزنی. شبنم که انتظار چنین جوابی از هومن نداشت، از جا بلند شد کیفش را برداشت و گفت: من اینجا نمیتونم زندگی کنم. خواست از اتاق بیرون برود که هومن پرید او را گرفت و انداخت روی تخت و گفت:
حق نداری ازاینجا بیرون بری. بعد کیف او را برداشت از اتاق بیرون رفت و در را از پشت کلید کرد. شبنم که رؤیایش یکباره ناپدید شده و وحشت کرده بود، هرچه فریاد زد و التماس کرد در باز نشد. خواست با تلفن به پدرش زنگ بزند ولی آن را داخل کیف گذاشته و هومن آن را برده بود. خیلی ترسید، چون فهمید در اوهام سیر میکرده و هومن شیادی است که او را فریب داده و معلوم نیست که بعد از این چه در انتظارش است.
آن روز مهین از اداره به خانه رسید، به عادت همیشگی شبنم را صدا زد. چون دخترش همیشه زودتر از او به منزل میرسید و تا آن ساعت میخوابید. به اتاق او رفت و در را باز کرد اما اتاق خالی و شبنم نبود. فکر کرد شاید به منزل سیما دوستش رفته. لباسش را عوض کرد روی مبل نشست و به موبایل شبنم زنگ زد اما او جواب نمیداد. به سیما زنگ زد، او گفت شبنم را از زنگ دوم در کلاس ندیده. مهین هرچه بیشتر پرسوجو میکرد بیشتر نگران میشد. به مسعود زنگ زد و ماجرا را گفت. پدر خود را به خانه رساند. هر دو نگران نمیدانستند کجا را بگردند. شب شده بود و هنوز از شبنم خبری نبود. مسعود و مهین به پلیس مراجعه کردند و مأموران هم از همان ساعت جستجو را آغاز نمودند. به تمام بیمارستانها سر زدند. به همه واحدهای پلیس اطلاع داده شد. دیگر مطمئن بودند که او ربوده شده. یک هفته گذشت و جستجوها بیثمر بود.
اما در آن خانه هرچه اصرار شبنم برای رفتن ازآنجا بیشتر میشد، هومن و مادرش او را بیشتر مورد آزار قرار میدادند. شبنم به یاد مامان افتاد، دلش برای دستپخت او که همیشه از آن ایراد میگرفت تنگ شده بود. برای پدرش و برای شهرام که همیشه سربهسر هم میگذاشتند. خلاصی از زندان هومن و مادرش برای او غیرممکن شده و آرزوی دستنیافتنی به نظر میرسید؛ اما یک روز یکی از همسایگان که صدای ضجه و زاری شبنم را میشنید به داد او رسید و به کلانتری خبر داد. سر شب بود که پلیس برای رسیدگی به آن خانه رفت. هومن که فکر نمیکرد کسی از این ماجرا بویی ببرد وقتی در را باز کرد و پلیس را در مقابل خود دید ترسید. در این موقع زن هم با همان قیافه که سعی میکرد ترس خود را پنهان کند جلو آمد و به سؤالات پلیس شروع به جواب دادن نموده همهچیز را انکار کرد. در همین حال صدای گریه و ناله شبنم از اتاق بهگوش رسید. پلیس بلافاصله وارد شد و دستور داد قفل درِ آن اتاق را باز کردند. ناگهان دختری را دیدند در حال نالیدن که از ضرب و شتم صورتش کبود و در گوشه دیوار کز کرده بود. شبنم با دیدن پلیس انگار جان تازهای گرفته باشد، پرید و به آنها پناه برد. در این موقع هومن میخواست فرار کند که پلیس همه اعضای آن خانه را دستگیر و روانه کلانتری نمود. بعدها پلیس روشن کرد پسری که خود را هومن معرفی میکرد، سابقهداری است که به خاطر فریبکاری دختران تحت تعقیب بوده است. شبنم با شرمندگی به خانه بازگشت. بازگشتی که با صدمه روحی فراوانی همراه بود، صدماتی که به دلیل لغزش، میتوانست برای او وضعیت بدتر و جبرانناپذیرتری ببار آورد.
ارسال نظرات