پسر به خودت بیا، حالا دیگر بزرگ شدهای و از آن حادثه بیست سال گذشته است. آن زمان صرف هشت سال داشتی و ها میگویند: اینبار طالبان تغییر کردهاند.
صدای در اتاق خوابش ییچید؛ بعد از بیست سال نظام طالبانی روی کار آمده بود و قدرت را بار دیگر قاپیده بودند. دور از تصور همه بود؛ اینکه چیطور باز بر زخمهای التیام نیافتهای ملت مظلوم افغان شلاق وارد میشد، همه با ناباوری میگفتند: هرگز باور نمیکنیم که ذات طالب تغییر کرده باشد به یقین که بازهم همان آش خواهد بود و همان کاسه. صدای مادرش میان همهمهای فکرش دوید که میگفت: «خوی که در شیر نشیند، فقط به مرگ میبرآید.» آه از نهاد مصطفی بیرون شد و دروازهای چوبی حویلیشان را به شدت بست، قفل را به زنجیرهای آهنی آن داخل نمود و با خشم کلید را به آن چرخانید و طرف بام دوید. در حالیکه دندانهایش بهم میخورد با قوت هرچه تمامتر نعرهای (الله اکبر) از گلوی متورم وی عبور کرد. بار بار صدا را بلندتر کشید تا متوجه شد که صدایش انعکاس بلندتر نموده و از چار اطرافش نعرهای اللهاکبر بلند شد. ابتدا تصور نمود صدایش به سنگهای کوهای آسمایی میخورد و به وی برمیگردد ولی بهزودی فهمید که نه؛ همصدایی مردم با نعرهای الله اکبر وی فضای کابل را همانند ولایات افغانستان پُر نموده است. نعرهها وسیع و وسیعتر میشد و رگهای برجستهای گلوی مصطفی غریوی در عالم فکنده بود.
هنوز هم بدن مصطفی میلرزید و کف دستهایش سوزش میکرد. صداهای مردم در تاریکی قیر مانند شب آهسته آهسته گم میشد و در خفا محو میگردید. مصطفی هم تا زمانی فریاد زد که چشمان ورم کرده وسرخ شدهاش سنگینی حس کرد، خسته شد و مژههای بلند و انبوهاش خیال بهم شدن پیدا کرد.
وقتی از خواب پرید، به خوابش شگون بد داد؛ گیر ماندن در بام بلند و بدون راه. . بعدش فریادهای بیصدا. ترس برش داشت.
باز به گذشتههای دور رفت؛ کشتن مرد همسایهشان به ضرب شلاق، درد و کبودی شانههای مادرش که خودش انر چرب میکرد و میگفت:
مادر مظلومم! خوب است که کبودی پشتت را دیده نمیتوانی، ظالمهای خدا ناترس، مادرم که کاربدی نکرده بود، شما که دختران را به زندههای متحرک تبدیل نمودهاید. مادرم به آنها امید میداد و درس قرآن میآموخت. اوف مادر فدا کار من، طالب ترا به چه خطایی لت و کوب کرد؟ بعد زمزمه نمود:
بلی، آنها همانهای هستند که بودند. وسوسهای آمدن طالبان قلبش را حزین ساخت و از یاد مادر بیرونش نمود. با همان وسوسه از کلکینی که طرف کوچهای بغلی منزلشان باز میشد به بیرون نگاه کرد. رشعهای بر اندامش مستولی گردید. طالبان در سر هر کوچه گزمه میکردند. دیگر تاب مقاومتاش پایان یافت. بیک سفریاش را بست وفقط به زنش گفت:
صنوبرجان! متوجه مادرم و اولادها باش. هروقت من به جایی رسیدم، چارهای شما را هم میکنم. صنوبر دست پاچه شده گفت:
از برای خدا نرو، من با این مادر مریضات چی خاکی بر سرم نمایم؟
در چار اطراف میدان هوای کابل خیلی از مردم صف بسته بودند. مصطفی که ترس مانند موریانه در بدنش جا گرفته بود، گلویش خشکی میکرد. به اندکترین صدای بدنش وز وز مینمود و جرات نگاه کردن به عقب خود را نداشت. هر گاه با طالبان روبرو میشد، ترس مانند سیخ داغ شده از رگهایش میگذشت و قلبش به ضربان میافتاد. چشمانش را پایین میانداخت، رخاش را مخفی میکرد و میان هجوم کنندهها راه باز مینمود.
دورا دور میدان هوایی را بار بار طی کرد ولی موفق نشد که به در ورودی میدان داخل شود. مردم اوراق زیادی در دست داشتند که حتی میشنید تکت صفایی منازلشان، تکت تحویلی برق، تذکره، پاسپورت و کاغذی بینام ونشان. . مصطفی صرف یک تذکره داشت وسعی میکرد سر بازان امریکایی ویا طلبانی را قانع بسازد. نمیشد که نمیشد.
وقتی به هزار زحمت خودش را به یکی از درهای صحن میدان رسانید، از او سند خواستند. دید که مردم با گروهای وصل میشوند و. . دوید و در جمعی از مردم ملحق شد، موجی از مردم اورا به سوی هول دادند وبار دیگر از دروازهای دخولی دور شد. بار صدم با همان تلاش و تقالای قبلی خودش را به در نزدیک کرد. سرباز از یقهاش گرفت و به سرعت او را به دیوار فشرد. با استفاده ازهجوم مردم خودش را کنار کشید و تلاش وتقالا را از سر گرفت. مردم را که مانند مورچه بالای یک دیگر میپریدند، نمیدید و سر شانههای بعضی بالا میشد. از ترس به عقب خود نگاه نمیکرد؛ گویی گرگ درندهای تعقیبش نموده باشد.
به هزار مشقت از سیمهای خاردار گذشت، چند جای بدنش زخم برداشت که اصلاً بر روی خود نیاورد، یعنی نمیتوانست متوجه زخمهایش شود، ترس فکرش را کلافه نموده بود. همین که بار دیگر دربین مردم مدغم شد، صدای گوش خراش فیرهای هوایی ترساش را افزون نمود. بیمهابا خودش را به زمین انداخت. زانوهای خراش بر داشت و سینه کش خودش را به کناری کشید. دید که از طرف شمال میدان عبورش نا ممکن است. بار دیگر دوری زد و به موانع سمنتی تکیه زد و دم راست نمود. هنوز به نتیجهای نرسیده بود که صدای مهیبی گوشهایش را آزرد و دود غلیطی انفجار دل فضا را شگافت. زیر پاهای عابرین لگد مال شد وفوارهای خون از سرش جاری گردید. تصور کرد چرهای راکت به بدنش اصابت نموده و کارش تمام است. نمیدانست چی مدتی آنجا بود وقتی چشم باز کرد، شب شده بود وتعدای کمی از مردم دست زیر الاشه نشستهاند وانتظار میکشند. مصطفی بدن کوفتیاش را به کناری کشید و از جایش برخاست. با یکخیز قوی بالای موانع سمنتی پرید واز سیم خار دار گذشت. هنوز هم سوزش پارهگیهای بدنش را حس نمیکرد. سر بازی بازویش را گرفت، با اشارهای دست تعدادی از زنان را نشان داد که همرای آنان استم. موجی از ازدحام مردم بار دیگر بر وی فشار آوردند وسر انجام با درد شدید قبرغه هایش، نزدیک طیاره رسید.
طیارهای بزرگ وغول پیکر چارتر ایستاده بود وسیلی از مرد وزن وطفل مورچه مانند وارد طیاره میشدند. چشم بهم زدن، طیاره پُر شد و درهای ورودی آن مسدود گردید. مصطفی با سماجت خودش را به بال طیاره رساند و از سوراخی که نمیدانست چی است محکم گرفت تا از افتیدن فوری جلو گیری نماید. به تصور اینکه در را برایش باز میکنند وداخل میشود. محکم به جسم طیاره چسپید. بدون توقع متوجه شد که طیاره از زمین بلند شد واوج گرفت. با چشمان از حدقه بر آمده که میان زمین و آسمان معلق مانده بود. زبانش بند آمد و حتی پناه بردن بر خدا را نیز از یاد بُرد. در حالی که جثه بزرگ طیاره از زمین فاصله گرفته میرفت، هنوز هم امید داشت که وارد طیاره میشود. کوه و برزن از پیش چشمانش با شتاب عبور مینمود و خانهها وکوهها به نظرش همانند قعطیهای مختلف الشکل مستطیل، مربع و موازی معلوم میشد. دیدن کوههای مسلسل و کنار هم، سخت وشکننده منظرهای مرگ را در وجودش بیدارتر میکرد. تا چشم کار میکرد کوه بود وسنگ وصخره. .
ترس طالب، وحشت مرگ، افتیدن در درهها و کوههای پی در پی، از هم پاشیدن بدن نحیفاش، چشم به راهی زن و اولاد و مادر سر سفیدش، همه دست به هم داده بودند. سرش دور زد. اوخدای بزرگ. . هیچ چیز به ذهنش نمیآمد؛ تنها وخسته تکان تکان طیاره را حس مینمود، امید از دلش مانند فاصله گرفتن طیاره فرار مینمود. اینکه نجات میآبد و برای زن وبچهاش زمینهای زندگی بهتر را مهیا میسازد ویا. . ؟ راست گفتهاند؛ ترس برادر مرگ است. حالا دیگر تنها ترس نبود که مرگ هم با آن افزون شده بود. آسمان دور وزمین سخت. .
آدمهای که در جوی بد رفت کثافات جوار میدان هوایی، عقب سیمهای خار دار، مقابل درهای ورودی، چار اطراف میدانی هوایی که منتظر فرصت بودند. حتی اشخاصی که طعمهای راکت ناگهانی میدان شده بودند، افرادی که توسط طیارههای نظامی وچارتر خودشان را درممالک امن یافته بودند؛ از مصطفی صرف تصویر مردی را داشتند که حماقت کرده و به بال و پر طیاره اعتماد نموده بود. مردی که حتی جسدش هم نا پدید شده بود و مادر وعیالش به امیدی دل خوش مینمودند که آنها را به خارج برده و نجات خواهد داد.
جرقهای امیدی از قلب مصطفی چون تیری عبور کرد و شعف وشادی در رگهایش دوید که گویا از شلاق طالبان به آسمان پناه برده و دست آنها به وی نمیرسد. به همان سرعت جای هر نوع ترس را آرمانی گرفت. چشمانش را بست ساحل و سهل، خاطره و خاتمه بچههایش را به آغوشش فشرد. همسرش را در میان امواج دود و غبار، از دسترساش دور و همانند گرد بادی در نوسان دید دست دراز نمود که نجاتش دهد، متوجه مادر ناتوانش شد که در خلال انبوهای از ابرهای متراکم آسمان محو میشود. چشمانش را مالید. حالت ناهنجاری داشت. بعد تبدیل هوا و بلند رفتن طیاره به اوج آسمان مجالش را برید و میان کوههای مسلسل و بهم چسبیده افتاد و دیگر هیچ…
ارسال نظرات