مادر جان! دیدی، این قصاب چقدر بد رنگ است؟ بعد خندههای بلند و نمکیناش فضای اتاق را پر نمود که میان تقتق خنده میگفت:
خسرم هم زنده باشد که دیگر قصاب نیافت و این مردکهای بدقواره را آورد. خدا کند گوسفندهای قاغی ما بدمزه نشود! مردم گفتهاند: «او (آب) در روی کاسه خورده میشود. گوشت کشتار قصاب بد رنگ …!» خشو که بالای جای نماز نشسته تسبیح میانداخت، لاحولکنان گفت:
او دختر از خدا بترس، گپ کلان نزن … حوا طبق عادت همیشگیاش بازهم خندهای بلندتر سر داد و دست به کمرش گرفته بالای تخت خوابش دراز کشید. توبهکنان افزود:
مادر جان! حرف کلان ندارد، من خودم را میکُشتم که همچو شوهری نصیبم میشد. ماشاالله شوهر من سر تاج جوانان قوم و قبیله چی که یکتایی جهان است. خشو بار دیگر به تسبیحاش پوف و چوف نموده گفت:
لعنت به شیطان، آرام باش که خسرات نشنود، ورنه خفه میشود. حوا پرسید:
چرا؛ مگر قصاب برادر خسرم است که…؟ خشو گفت: بچه کاکای خسرات است. یعنی شوهر بیبی گل. حوا به مشکل از جایش برخاست، بار دیگر مقابل ارسی ایستاد. بهدقت مرد قصاب را ورانداز نموده گفت:
پس کاکا صابر همین است. باورم نمیشود؛ راست گفتهاند که پری نصیب دیو میشود. یا از بیبی گل که مثل خون و برف سرخوسفید است و چشمان آبیاش مانند آبشار غلتان میان کاسهای خوشترکیب چشمش غلت میزند و یا از این شوهر بدقیافه و چرکین. توبه، توبه … دست قلم زن بشکند. خشو درحالیکه جانماز را ترک میکرد، گفت:
تقدیر است دیگه، قلمزن را ملامت نکن. از همان خاطر گفتمت حرف دهنت را بفهم و توبه کن که مرغ آمین بیخبر از سر آدمیزاد تیر میشود.
حوا با مشکل به پیش و از شوهرش که تازه از وظیفه آمده بود، از تخت پایین شد و بعد از سلام گفت: دمات را راست کن که بابه جان قصاب آورده و گوسفندهای قاغی را ذبح مینماید. اسد که رنگ به رخ نداشت، گره بر پیشانی انداخته گفت:
یک گیلاس چای گرم برایم بریز که گردههایم بسیار درد میکند. امروز تمام روز مثلی که مرچ پاشیده باشی دو بغلم میسوخت. حوا گفت: خدا نکند، دردات به کوه و صحرا … راست بگویم من هم کمردرد شدید هستم. اسد گفت: تو که بچهای بیپیر مرا در شکم داری ولی من … حوا چای را مقابل شوهر گذاشت و بار دیگر عقب ارسی ایستاده به فکر فرو رفت. بعد از مکثی گفت:
هشت ماه از عروسی من و تو میگذرد ولی من هنوز قوم خویشهای شما را درست نمیشناسم. حیف بیبی گل که به شوهر بدقیافهای … اسد تبسم نموده گفت:
ها بیچاره نصیب و قسمتاش بود، او بسیار زن خوب و مهربان است. حوا با صدای خسر از جا پرید که میگفت:
به بچهها بگویید که بیایند و گوسفندهایشان را بگیرند. حوا پنجرهای ارسی را باز نموده گفت: اسد گرده درد است و آمده نمیتواند.
راست گفتهاند که زمان از حرکت نمیایستد. شبها در روز میخزید و روزها از شب بر میخاست و آن خزیدن و خیزیدن بر استحکام سلولهای طفلی که حوا در بطن داشت میافزود و با نشو و نمو و حرکتهای ناشیانهای خود از موجودیت پدر و مادر شوق بهدنیاآمدن در سلولهای بدنش موج میزد.
دو ماه بعد درد گردههای اسد آنقدر زیاد شد که به شفاخانه بستر گردید. جای خندههای حوا را سیل اشک گرفت و مانند خشویش روی سجاده به دعا و درود افتاد. ولی درد بیدرمان اسد شفا نیافت و اشک خانواده را نیز در آورد. روز چهلم اسد حوا دختری به دنیا آورد که تبسم از لبش فرار نموده بود و رخسار زیبای دختر بیپدر را به اشک چشم شست.
بنابر رسم دیرین قریه زن زائو را بعد از چهل روز زچگی و پوره شدن عدت مرگ شوهر، پدرش او را به منزل خود دعوت کرد تا جا بدل کند و غم و دردش تسکین یابد. حوا یک سر میگریست و یاد شوهر متوفایش غبار غم بر دلش میانداخت، نشست و برخاستاش آهوافسوس بود و شوخطبعیهای اسد همیش در گوشهایش طنینانداز بود، گلویش دایم پرعقده بود و نام اسد از دهناش نمیافتاد. خنده فراموش خودش شده بود و یاد و خاطرات وی از صفحه خاطرش بیرون نمیشد.
مادر اندر حوا بار، بار وی را سرزنش و توبیخ میکرد و جوانی و زیباییاش را برایش یادآور میشد، حوا در غم و درد خود چنان غرق بود که اصلاً منظور مادر اندر را نمیفهمید.
یک روز مادر اندر به تصور اینکه حوا بیوه شده و تلک گردن بابهاش نشود تا نان او و بچههایش را تقسیم نکند؛ خودش را به مریضی زد و از حوا خواهش نمود که نان را در تنور بپزد. بعد طفل قنداقی حوا را به بغل گرفته به منزل خسرش رساند و گفت:
حوا دیگر حاضر نیست که جوانی خود را بهپای این دختر یتیم شما صرف نماید، این شما و این هم طفلتان … بار سنگین غم خانواده چنان سنگین شد که کلامی گفته نتوانستند و طفل را تسلیم شدند. حوا سه تنور نان پخت و دوش گرفته یکه راست بهسوی گهوارهای طفلاش رفت. گفت:
دختر مقبولم چقدر دیر خوابید که حتی صدای گریهاش نبرآمد. مادر اندر اشک تمساح ریخته گفت:
مادرت به پستانهای پر شیرات بمیرد که ممکن است چندین بار خله زده باشد. حوا که گهواره را خالی دید وار خطا شده پرسید:
مگر مادر … تو چرا گریه میکنی، دخترم کجاست؟ مادر اندر با هقهق گریه گفت: برادر شوهرات آمد که طفل ما را بدهید و ما دیگر دختر شما را کار نداریم. هوش از سر حوا پرید و بهشدت تکان خورد. به مشکل خودش را بالای دوشک انداخت و با صدای بلند گریست.
شب و روز گریست و پستانهای پر شیرش سوز و درد فراوان کرد. تا ناامیدشده و خشک شد. بار بار بالای گِل قبر شوهرش ناله و زاری کرد و با اشک چشم آن را نمناک ساخت. ولی از غیرت این که خسرانش وی را نخواست نزدیکشان نرفت. تا اینکه پدرش وی را نزد خود خواند و گفت:
دخترم تیاریات را بگیر که فردا نکاح میشوی. حوا که هنوز هم در شوک بود، بدون تفکر گفت:
درست است آغا جان. وقتی مادر اندر لباسهای وی را برایش داد، پرسید:
کجا میرویم مادر؟ پدرش بهعوض مادر گفت: مردم برای نکاح آمده و منتظر تو هستند. حوا مانند مردهای که بعد از بازگشت مردم از سر قبرش سر به لحد بزند به لرزیده افتاد و در عمل انجام شده قرار گرفت.
آن زمان روی عروسهای افغان را چنان میپوشاندند که راه خود را درست نمیدید و عروس بالا یا داماد بازوی او را گرفته به اتاقش میبردند. حوا با عالمی از آهوافسوس خندههای نمکین اسد را به فال نیک گرفته زیر شال خوشحالی کرد. شنید که اسد میگفت: داروندارم را میریزم تا روی زیبای دختر خالهام را ببینم. آنگاه دست به بروتهایش کشیده افزود: مگر شرط دارد که مرا به باداری خود قبول کنی. حوا تبسم نموده و به دل خود گفت:
سر و جانم فدایت پسرخاله جان! جسمم چی که روح و روانم را به تو تسلیم مینمایم. تا زنده هستم سرم را همانند دندانم سفید نموده و نوکری ترا مینمایم … صدای قفل شدن در تبسم حوا را قاپید و ناخودآگاه رویش را بازنمود. از شدت وحشت هوش از سرش پرید و دورودراز افتاد. شوهر که صرف میخواست پل مردم را بخواباند و نزد عروس خود بیاید. در را بازنموده صدا زد:
بیایید که این زنکه را مِرگی گرفت و ضعف کرد. زن برادر و برادرش همرای بیبی گل دویده به اتاق عروس آمدند. حوا بعد از مدتی به هوش آمد و مانند اشخاص مالیخولیایی پیچوتاب خورده به جایش نشست و با خودش گفت: قسم به خدا که زنت نمیشوم … صابر هم خوشحال شده زیر زبان گفت:
ایکاش عقیم نمیبودم و دل این زن بیچاره را به دست میگرفتم. صدای خاله به گوشهای حوا پیچید: «او دختر از خدا بترس، گپ کلان نزن.» حوا سرش را به زانوی بیبی گل گذاشته و زارزار گریست و پرسید:
مگر خودات خیر این شوهر را دیده بودی که …؟ بیبی گل مانند مادر دلسوز اشکهای حوا را پاک نموده گفت: دیدنی سیاه سر بسوزد…!
ارسال نظرات