به همان خیال تلخ، به دختران طرد شده از مکتب نزدیک میشوم، دست دخترکهای هموطنم را میگیرم، اشک چشمانشان را با دستهایم پاک میکنم. همه مأیوسانه به عقبم روان میشوند. به بام بلند منزل خود ما بالا میشویم که از چشمها دور باشیم ولی قریهای ما زیر نگینش باشد. به تصور اینکه از چشم مردان غایب گردیدهایم، هریک ما مخفیانه دست زیر الاشه نشسته رفتن پسران به مکتب را تماشا میکنیم. من بیشتر از دیگران اشک میریختم. یگان دخترک به تقلید من میگریست، یاگان تای دیگرش تیره تیره طرفم نگاه میکرد و راه گم شده بود. گریه کدام دردی را دوا خواهد کرد که … چند تا دختران بزرگ که همه آرزوهایشان را به خاک یکسان میدیدند کاملاً لال شده بودند؛ گویی کالبدی بیش نبودند. دخترکهای مکتبی از کارهای من سر در نمیآوردند؛ فقط مطیع بودند و فرمانبردار. . همهای ما همانندسازی میکردیم و درد جانکاه محرومیت تن و جان ما را در اعطای آزادی مطلق میکاوید و منحیث یک انسان شکل و هویت شناختی میداد. هرکدام ما تحت کنترول مطلق مردان جان میکندیم و نفس را در سینههایمان حبس مینمودیم. ترس داشتیم که حق نفس کشیدن را از ما نگیرند. آهی طویل و بلند میکشم، کشیدن آه سوز دلم فرو مینشاند. مردان خانواده با مردان نظام طالبانی عادت به کنترول و یا تسلط مفرط بر زندگی ما را حق خود میدانند، شاید هم. برای آنها اهمیت چندانی نداشته که تسلط بیحد و حصرشان منجر به ایجاد مشکلات رفتاری در ما خواهد شد. اصلاً نهتنها رفتار ما بلکه تعلیموتربیت ما برای آنها ارزش یک شبش را نداشت. شاید وقتی ما را در مقابل محدودیتهای انضباطی خود میبینند، غرور مردانهایشان شکل بهتری میگیرد. حظ میبردند و سروگردن میافرازند. غافل از آن که کشوقوس خودخواهی آنها ما را به کدام طرف سوق میداده است. شاید همان صعود و سقوط شخصیت ما را میساخت. همان شخصیت مجروح ما که توقعات بالاتر از مدینهای فاضله را از ما داشته باشند، ما را ناقصالعقل گفته منحیثافزار کار. هه چی بیراه میگویم، کدام شخصیت؟ گویاهیچ گپی نشده و آب از آب تکان نخورده است، به اولادهای ما بیتربیت مادر خطا خطاب میکردند.!
باد خوشگوار بهاری به رخم میوزد و جان تازهای میگیرم. سلسلهای افکارم میگسلد. میبینم گروهای از دختران با ترانهای فریاد میزنند: ملکُ وجایم را گرفتی – درسومشقم را مگیر. اینوآنم را گرفتی درسومشقم را مگیر. این جهان و هست و بودش مال تو. درسومشقم را مگیر. درسومشقم را نگیر.
قطرات درشت اشک از چشمان همه دختران فرومیریزد. من مانده بودم که چطور آنها را آرام بسازم، متوجه گروه دیگری میشوم که دست به دامان پدرانشان میزدند که از ما دفاع نمایید و نابرابری را نپذیرید. تبسم تلختر از زهر لبانم را شکل میدهد: پیش بیدردان دوای درد جستن جاهلیست. صدایم را نمیشنوند. مذبوحانه به هر گروه سری میزنم. میبینم گروهای دیگر زنان و دختران جوان با حمل شعارهای نوشتاری به جنگ زندگی میروند، خونشان به کف دستشان است، فریادشان دل فضا را میشگافد وحق تحصیل را از طالبان گدایی مینمایند. با یک تفنگ دستی همه ایشان فرش زمین میشوند. فریادکنان بالای اجساد غرقه به خون آنها مینشینم. درتقالای بیشتر میشوم. دستهایم از خون معصومترین دختران کشورم رنگین است. صدا وفریاد گروه دیگری از دختران میان نوحه سراییام میدارید. از ایشان خوشم میآید، به عصای دستیام تکیه میدهم، توانم بریده شده است که با آنها بپیواندم، خون ریخته شدهی دختران را هنوز در دستهایم دارم و تنم لرزش دارد؛ دخترانی آن گروپ که کفن سفید به تن داشتند، مقابل ذات احدیت زانو زدهاند وبا یک صدا فریاد میکنند:
نخست از همه به داد ما رسیدگی شود که به کدامین جرم زندهبهگور شدهایم؟ لبخند زهرآگینی دهنم را طی میکند. ولی بهزودی خودم را جمعوجور نموده به امر ایزد منان غور مینمایم و یقینم حاصل میشود که خداوند بازخواستگر آن دختران زندهبهگور است. دختری از میان انبوهای دختران زندهبهگور نالهکنان میگوید:
طالبان ما را هم زنده زنده در گور دفن کردهاند. دلم برایشان میسوزد. با حیرت میبینم که لباس سیاه و چادر سفید دختران غرقهبهخون است که آنها را از دختران کفنپوش مجزا میسازد.
صداها از هر طرف بلند و بلندتر میشود، اوج میگیرد و نشان میدهد که موجودیت زنان و دختران یک حقیقت است. نمیشود با قیودات مجاز یا مفروط و یا غیرمجاز افراطیت آنها را نادیده انگاشت. با خودم میگویم:
ضرورت اقتضا میکند که برای ترویج و نهادینه ساختن سبک زندگی انسانی و اسلامی، راهکارهای معقول و منطقیتری ارائه شود نه زور و تسلط بیجا. بهطورقطع، یکی از مهمترین این راهکارها، تعلیموتربیت سالم است.
در حیرتم که به کدام گروه نزدیکترم، برای اینکه درگذر زمان من به هیچ یک از آنها تعلق ندارم. ولی این بار، چراکه نه. ما وجه مشترک داریم. همین درد بیهویتی را من پنجاه سال قبل تجربه نموده بودم. دردم گرفت و اشکم را درآورد. بدنم یخ کرد و درد و غم همه دختران را تا اعماق وجودم حس کردم، من همین، جور تعلیمی را با مغز استخوانم تجربه نموده بودم. در تلاش آن میشوم که قوتم را، همت بالایم را، تلاش و جدوجهدم را، دویدن و بار بار افتیدنم را و و… دختران معصومانه نگاهم میکنند، چطور به آنها را انتقال بدهم؟ به ذکر اینکه بدون اجازهای بزرگان خودم را به مکتب نزدیک خانهای ما سیاه کرده بودم؟ که حتی از ترس سیاه شدن روی و یا لباسم در تهلکه بودم ونمی دانستم که سیاه کردن اطفال به مکتب سیاه کردن اسم و هویتشان در روی کاغذ سفید بود و یا از جای آغاز نمایم که هر سال تعلیمی فرمان میرسید که دیگر مکتب نرو، بسات است، کافی است سواد یاد گرفتی، چشمان دختران فقط به خط آشنا شود.
اوه چیز مهم از یادم رفت. آنگاهی که پدر به طور تصادفی مرا کنار مکتبم و ملبس با لباس سیاهی مکتبی دید. وای از برای خدا. میدانید چه گپ شد؟ نی، نمیدانید. پدر با گرهای پیشانی از بازویم گرفت و مرا پیش روی باسیکلش نشاند، رأساً به خانه بُرد. بعدش با همان قهر شعلهور، بار دیگر بازویم را قاپید و همانند بوجی کاه به پیش روی مادرم پرتابم کرد و به وی گفت:
لعنتی خدا بر تو واری مادر که سر من کلاه گذاشتی و آبرویم را بُردی. مادرم از لام تا کام چیز نگفت و مرا کشکشان به پس خانهای اتاق نشیمن بُرد و گفت:
«خوب شد که فاتحهی درس و مکتبیات هم خوانده شد. خوش شدی؟ نگفته بودم بالاخره خبر میشود؟ به دستوپایم افتاده بودی و میگفتی من احتیاط میکنم.»
آن روز و روزهای زیادی را گریستم، همانند همین امروز که بیشتر از شصت سال را پشت سر گذاشتهام، همین امروز در عصر طلایی تکنالوژی و رسیدن به ماه و ستاره بازهم شاهد تکرار همان درد هستم و همان زخمها سر بازکرده و نمکپاشی میشود. دختری میان هق هق گریه میگوید: این بهار ما چرا همانند جسد خونریزان فرخنده سوزنده و آتشین است تا به کی؟ آه از نهادم سرازیر میشود. یاد زدنّ سوختاند و قتل فرخنده تاریکترین زوایای وجودم را دربند میکشد. دخترکی میگوید: ادامه بده.
آنگاهی که مادر چندین طفل شدم و تحصیلاتم را از سر گرفتم، معلم شدم و عقدههای درونیام را به شاگردانم بازگو کردم و تجاربم را به آنها انتقال دادم. مگر همین اکنون عجزم را میبینم و در حیرانم که آن همت و پویش و بالش را چطور به زمانهای بعد از خودم انتقال بدهم.
بالا شدن به پلههای ترقی بدون زینه کار آسانی نیست. همان دخترک با ذهن کنگاشش میپرسد؛ بدون زینه بلا شدن امکان دارد؟ آه کشیده میگویم: همین است نقطهای مشترک من و تو، نبض بالا شدن به قلعههای سعادت و خوشبختی من و شما. «در جادهی هموار دویدن هنرش چیست؟ مردانه دویدن هنرش در خم و پیچ است.» من آن سلسله را ترک نکردم، درحالی که کتابهایم به شعلههای سر کش تنور سپرده شد، هرگز کتابم را زمین نگذاشتم، قلمم را بیرنگ نماندم، هر ورق و رسالهای که حسب اتفاق به دستم رسید با حرص و ولع از سر تا پا خواندم، معنای لغات مشکلاش را به کمک این و آن دریافتم و با دل و جان تعقیباش کردم. خاطراتم را نوشتم و ضمیمهای داستانهای کوتاهی ساختم که در طول عمرم دیده و مشاهده کرده بودم. به جرات در رسالهها برای نشر و پخش فرستادم. از اولادهایم الگو برداری نموده و هر یک را به جاهای که خودم از آن محروم شده بودم رساندم. به شاگردانم مانند یک مادر سر زدم و آنها را به سوی سوق دادم که مرام تحصیلی خودم بود، در رژیم اول همین کورذهنان، کورس آموزشی در تهکوی منزل خودم بنا کرده از بالتیهای سوخته و یک پارچه چوب بیکاره تختهای سیاه ساختم و از سنگ سفید منحیث تباشیر استفاده نمودم. به پشت شانههای شلاق خوردم و به تعدادی زیادی از دختران را در مکاتب (دختران خارج از مکتب) ثبت نام نموده و تدریس کردم. شما هم میتوانید، مطمئن باشید که میتوانید. شما هم مانند من هستید. بدوید و خستگی را کنار بگذارید.
میبینم دختران بعد از افتیدن از جا بر میخیزند وبا شهامت و استقامت به پا میایستند. میدوند و خستگی حس نمیکنند. خوشحال میشوم و دیگر به گذشتهای خودم افسوس نمیخورم.
ارسال نظرات