گفت‌وگوی اختصاصی هفته با آرش کمالی سروستانی؛

کارگردان «چوکا، الآن ساعت چنده؟»

کارگردان «چوکا، الآن ساعت چنده؟»

آماده‌سازی پرونده‌ای برای بهروزِ بوچانی بدونِ سخن گفتن از و با آرش کمالی سروستانی (همگامِ اصلی بهروز در ساخت مستندِ «چوکا، الآن ساعت چنده؟») و امیدِ توفیقیان (مترجم رمان «هیچ دوستی به‌جز کوهستان»)، ناقص و نارس می‌بود.

رسیدن از آن لحظه‌ی نگاتیوی به ساعت «چوکا»

آماده‌سازی پرونده‌ای برای بهروزِ بوچانی بدونِ سخن گفتن از و با آرش کمالی سروستانی (همگامِ اصلی بهروز در ساخت مستندِ «چوکا، الآن ساعت چنده؟») و امیدِ توفیقیان (مترجم رمان «هیچ دوستی به‌جز کوهستان»)، ناقص و نارس می‌بود. از همین رو و در آستانهٔ تور کاناداییِ اکران این فیلم، با این هم‌ولایتی عزیزم به گفت‌وگو نشسته‌ام که در ادامه می‌آید و هم‌سخنی با امید عزیز نیز در صفحات ادبی تقدیم شده است.

کارِ فرهنگی از کجا به سراغ آرش کمالی آمد؟

در میانهٔ سال‌های سیاه دههٔ شصت خورشیدی، من این اقبال را داشتم که در میان بوی رنگ‌روغن، موسیقی کلاسیک و ادبیات رشد کنم. مادرم پیش از انقلاب تحصیل‌کردهٔ فلسفه از دانشگاه تهران بود و پس از انقلاب (و بعد از به دنیا آوردن هفتمین فرزندش) تصمیم گرفت که به‌صورت آکادمیک به نقاشی که از کودکی به آن عشق می‌ورزید، بپردازد. خانهٔ خیابان سزاوار، پلاک ۶۹، طبقهٔ سوم، خانه‌ای عجیب بود. خانه‌ای در مرکز شهر تهران. چند صد متر تا در ورودی دانشگاه تهران و کتاب‌فروشی‌های بی‌شمار اطرافش. طبقهٔ بالای شورای کتاب کودک که این همسایگی و همچنین دوستی قدیمی پدرم با مسئولان شورا بالأخص خانم توران میرهادی موجب می‌شد که ما آنجا را هم مثل خانهٔ خود بدانیم. درنهایت آن روزی که پدر و مادرم تصمیم گرفتند پیانوی قدیمی بانوی سال‌خورده‌ای را از او بخرند و آن روز آغاز دوره‌ای استثنایی در زندگی ما بود. نقاشی، موسیقی و کتاب، من را به سمت سینما هل داد. هرچند که این علاقه به سینما تا ۱۸-۱۹ سالگی به‌هیچ‌عنوان خود را نشان نداد؛ یعنی اصولاً من فکرش را هم نمی‌کردم که روزی روزگاری پیشه‌ام و عشقم سینما باشد؛ تا روزی که در ۱۸ سالگی‌ام به‌صورت اتفاقی فیلم «ادیسهٔ فضایی» (۲۰۰۱) اثر استنلی کوبریک را دیدم. دیدن این فیلم، سرآغاز مسیری است که تا به امروز امتداد داشته است.

مستندِ «چوکا، الآن ساعت چنده؟»، موضوع گفت‌وگوی امروز ما در کجای این امتداد قرار می‌گیرد؟

جواب به این سؤال نیاز به توضیح مفصل دارد: اینکه چگونه من از یک علاقه‌مند به سینما تبدیل به دانشجوی سینما شدم و چگونه دانشگاه هنر را در اواخر راه نیمه کار گذاشتم و تصمیم به مهاجرت و تحصیل در آمستردام گرفتم و چگونه در این مسیر با تمام سختی‌های گاه بیش از اندازه‌ای که برای یک دانشجوی مهاجر بدون اجازه کار وجود دارد به مکاشفه‌ای درونی دست یافتم و توانستم خود درونم را بهتر و بهتر بشناسم و از میان این خودشناسی کم‌کم و در طول چهار سال به فرم هنری موردعلاقهٔ خودم برسم و در ادامه، داشتن فرزند و در سپس ازدست‌دادن پدر و بعد کیارستمی بزرگ، همهٔ این‌ها، تک‌تک این‌ها، در اینکه من به سمت ایدهٔ ساخت فیلمی در کمپ مانوس بروم، تأثیر مستقیم یا غیرمستقیم داشته.

شاید جالب باشد که بدانید اولین فیلم کوتاهی که کار کردم، فیلمی بود که با دوربین نگاتیو ۳۵ میلی‌متری ساخته شده بود. فیلمی هشت‌دقیقه‌ای با تنها شانزده دقیقه نگاتیو. دوازده سیزده سال بعد، من اولین فیلم بلندم را با یک دوربین موبایل ساختم. در آن اثرِ نگاتیو، من شاید با یک گروه بالای سی‌نفره کار می‌کردم. آقای مستر دایرکتر بودم. فیلم‌نامه را نوشته، به‌خوبی و با جزییات در برگهٔ دکوپاژ صحنه به صحنه فیلم را می‌نوشتم. از دوربین خیلی نمی‌دانستم. مرحلهٔ ادیت را هم به ادیتور می‌سپردم. دوازده سیزده سال بعد من بودم و بهروز و یک دوربین موبایل! نه فیلم‌نامهٔ از پیش نوشته شده‌ای، نه برگهٔ دکوپاژی، نه گروهی. باید به بهروز کمک می‌کردم که چگونه از دوربینش استفاده کند و درنهایت چگونه تصویر زیبای درون ذهنش را ثبت کند. همچنین باید خودم فیلمی را که در لحظه خلق می‌شد، ادیت می‌کردم. می‌بینید چقدر تفاوت در نوع کار در این دوازده سیزده سال به وجود آمده. رسیدن از آن لحظهٔ نگاتیوی به لحظهٔ ساخت فیلم چوکا، داستانی دراز است.

در این مسیر پرپیچ‌وخم، یافتن بهروز و همکاری با او چطور شکل گرفت؟

از زمانی که من بهروز را بشناسم تا زمانی که با او از طریق فیس‌بوک تماس برقرار کنم، چندین ساعت بیشتر به طول نینجامید. درواقع من حدود یک سال و نیم بود که به دنبال کسی بودم که در یکی از کمپ‌های مانوس و نائورو باشد تا بتوانم به کمک آن فرد ایده‌ام را عملی کنم. بهروز به مدت نزدیک به سه سال با اسم مستعار و با موبایلی که همیشه مخفیانه از آن استفاده می‌کرد، توانسته بود با دنیای خارج ارتباط برقرار کند. از طرفی دیگر، من پس از حضور در کارگاه آموزشی فیلم آقای کیارستمی به‌شدت به دنبال این بودم که فیلمم در آن کارگاه را شرح و بسط دهم.

مگر آن فیلم چه بود؟

بله؛ اجازه دهید کمی در ارتباط با فیلمی که در کارگاه ساختم توضیح بدهم: روال کار در کارگاه‌های آقای کیارستمی به این صورت بود که ایشان در روز اول کارگاه موضوعی را به‌عنوان تِم کارگاه معرفی می‌کرد و در طول یکی دو هفته با راهنمایی‌های ایشان، هنرجویان فیلمی را با آن تم می‌ساختند. تم کارگاه بارسلونای آقای کیارستمی دریا بود. اینکه در آن کارگاه و در کنار گوهر درخشانی مانند عباس کیارستمی بر من ازلحاظ هنری، شخصی و حرفه‌ای چه گذشت، خودش می‌تواند موضوع گفتاری جداگانه باشد؛ اما به‌طور خلاصه اینکه: در یکی از آخرین روزهای کارگاه درحالی‌که با ایشان صحبت می‌کردم و از احوالات درونی خودم و از دل‌تنگی‌هایم (از اینکه دل‌تنگ فرزندم هستم و از اینکه دل‌تنگ پدرم هستم که چند ماه قبل در تورنتو از دنیا رفت و من نتوانستم در مراسم خاک‌سپاری‌اش شرکت کنم)، می‌گفتم و همین‌طور که کلامم بغض‌آلودتر می‌شد، آقای کیارستمی از من خواست دوربینم را بردارم و به کنار ساحل بروم و همین حرف‌ها را در آنجا بگویم. حاصل، مونولوگی پانزده‌دقیقه‌ای بود با عنوانِ «موضوعِ انشا: دریا». فردای آن روز (و در حقیقت آخرین روز کارگاه)، هنگامی‌که در کنار ساحل دریای مدیترانه در حال قدم زدن بودم شنیدن صدای سروصدای بچه‌ها جلب توجهم را کرد. به دنبال صدا نگاهم به مدرسه‌ای افتاد که شاید آرزوی هرکسی باشد که در آن تحصیل کند. مدرسه‌ای روبه‌دریای زیبای مدیترانه. با صحبت با عوامل مدرسه و در زمانی بسیار کوتاه موفق شدم فیلم کوتاهی در مدرسه و با مشارکت معلم و دانش‌آموزان بسازم. در این فیلم معلم از دانش‌آموزان می‌خواهد که انشایی با موضوع دریا بنویسند. دانش‌آموزان انشاهایشان را می‌نویسند و بعد یکی‌یکی رو به دوربین (معلم) آن را می‌خوانند. نظرهای بچه‌های آن کلاس در ارتباط با دریا بسیار زیبا و حیرت‌انگیز بود. آن موقع فکر می‌کردم که قاعدتاً هر بچه‌ای باید در هرجایی از دنیا نظری کمابیش شبیه با این بچه‌ها در ارتباط با دریا داشته باشد؛ اما در راه برگشت به خانه و در همان هواپیما شروع کردم به فکر کردن که آیا واقعاً هر بچه‌ای همین‌گونه به دریا می‌اندیشد؟ آیا آن بچه‌ای که پدر و مادرش برای فرار از جنگ و خون و درگیری با قایق به دریا زده‌اند، امواج خروشان دریا را دیده و شاید بستگانش را در آن میان ازدست‌داده، آیا این بچه دریا را زیبا می‌بیند؟ آیا بچه‌ای که بیش از سه سال است در جزیره نائورو و در کمپ‌های پناهندگیِ زندان مانند گرفتار است، آیا این بچه که به هر طرف می‌نگرد دریا را می‌بیند، دریا برایش زیباست؟ یا این دریا مانند یک زندان بزرگ در ذهنش بازتاب دارد؟ بلافاصله بعد از بازگشت از بارسلونا تصمیم گرفتم که این موضوع را بیشتر بپرورانم و در حقیقت فیلم اولی را که در بارسلونا ساخته بودم تکمیل کنم. ایده، مشخص بود: دانستن نظرات بچه‌هایی در موقعیت‌های جغرافیایی متفاوت در ارتباط با دریا در قالب «ویدئو اینستالیشن» یا فیلم کوتاه. شروع تحقیقاتم بر روی مانوس و نائورو بود. وقتی شروع به بررسی بیشتر کردم متوجه شدم که میزان اطلاعات از این دو جزیره بسیار اندک است.

این‌همه سختی شما را به سمت ناامیدی و انصراف نبرد؟

ناامیدی نه؛ اما حس عجیبی داشتم. یادم نیست چرا اما کم‌کم احساس می‌کردم این پروژه یا به‌کل انجام نمی‌شود یا باید با مانوس و نائورو شروع شود. از طرفی در زندگی شخصی خودم (به‌عنوان پدری که خانه‌دار هم هست)، مسئولیت مراقبت از دختر خردسالم را داشتم. به همین خاطر به‌صورت متناوب به دنبال راه‌هایی برای برقراری ارتباط با درون کمپ‌ها می‌گشتم. وقتی‌که موفق نمی‌شدم، درگیر زندگی شخصی خودم می‌شدم و دوباره بعد از مدتی در راه برقراری ارتباط با درون کمپ شکست می‌خوردم. در همین دوران با آشناییِ با داستان مانوس و نائورو، بیش‌ازپیش علاقه‌مند شدم که هر طور شده فیلمی مرتبط با آنجا بسازم؛ حتی اگر این فیلم حول داستان بچه‌ها شکل نگیرد. پس از مدتی موقعیتم دشوارتر هم شد به این خاطر که فرزند دومم هم به دنیا آمد و من برای چندین ماه به‌کلی از تلاش برای ساخت فیلم دور شدم. اتفاقی به‌شدت غم‌انگیز موجب شد که من دوباره شروع به جست‌وجو کنم: عباس کیارستمی عزیز از دنیا رفت. یکی دو هفته غم و اندوه ازدست‌دادنِ گوهری به‌مانند کیارستمی، بر قلب و روحم چنگ انداخته بود. کم‌کم تمام حرف‌هایش را شب و روز جلوی چشمانم می‌دیدم. تمام حرف‌هایش با جزییات مرور می‌کردم. آخرین توصیه‌اش در آخرین روز کارگاه: «این روز آخر کارگاه در حقیقت اولین روز کارگاه شماست. کار و کار و کار.» با پسری پنج‌شش‌ماهه در بغل و دختری دوساله در کنارم شروع کردم به جست‌وجوی دوباره و در کمال تعجب به شخصی برخورد کردم که درون کمپ است. از درون کمپ می‌نویسد. چند مقاله‌اش را در گاردین استرالیا دیدم. بهروز بوچانی. اسمش را در فیس‌بوک جست‌وجو کردم. درخواست دوستی برایش فرستادم و پیامی با این مضمون که می‌خواهم فیلمی در ارتباط با کمپ‌های مانوس و نائورو بسازم. گفتم شاگرد کیارستمی بوده‌ام و در فیلم‌سازی علاقه‌مند به فضای فیلم‌سازی کیارستمی. بهروز خیلی زود جواب داد: «من هم خیلی دوست دارم که در رابطه با اینجا فیلمی ساخته شود. من تابه‌حال فیلم‌سازی نکرده‌ام؛ اما من هم علاقه‌مند به نوع نگاه کیارستمی هستم.» در حقیقت رابطهٔ من و بهروز به‌سرعتِ بسیار شکل گرفت و یکی از دلایلش نگرش مشابه به انسان‌ها، هنر و ادبیات بود.

چه جالب! و این اشتراکِ منظر چه شکلی از انتظار و هدف‌گذاری را رقم زد؟

هدف اولیه من و بهروز کاملاً مشخص بود. ما می‌خواستیم فیلمی برای ثبت در تاریخ بسازیم. چوکا فیلمی بود که باید ساخته می‌شد تا در تاریخ ثبت شود که شرایط کمپ مانوس و نائورو و سیستم برخورد با پناهنده در استرالیا چگونه بوده است. این، تفکر ما در ابتدای راه بود. هرچند که هر چه به انتهای پروژه می‌رسیدیم، هم من و هم بهروز بیشتر اطمینان پیدا می‌کردیم که این فیلم (باوجوداینکه هیچ پشتیبانی به معنای واقعی کلمه نداشت)، علاوه بر ثبت در تاریخ، احتمالاً در آیندهٔ نزدیک هم مورد استقبال قرار خواهد گرفت.

آیا این کار با پیچیدگی‌ها و بعداً موفقیت‌هایش شما را به مسیری برد که پیش‌بینی نمی‌کردید؟ آیا می‌توان گفت اتفاق غافلگیرانه‌ای را برایتان رقم زد؟

اتفاقاتِ غافلگیرکننده در این میان البته بسیار افتاد. اصولاً نوع ساخت فیلم، نوع ارتباط بین سازندگانش، نحوهٔ تبلیغ فیلم، اعتناها و بی‌اعتنایی‌هایی که در این مسیر به این فیلم شده، نوع پوشش خبری، همهٔ این‌ها سرشار از اتفاقات غافلگیرکننده بوده؛ اما چیزی که ما را غافلگیر نکرد این بود که در کنارِ اینکه ما به خیلی از اهداف و موفقیت‌های از ابتدا پیش‌بینی‌نشده دست پیدا کردیم، خوشبختانه درنهایت به آنچه هدف اولیه‌مان از ساخت فیلم بود نیز دست یافتیم. امروز این فیلم قسمتی از تاریخ استرالیا و جهان است. به‌خصوص پس از خراب کردن کمپِ زندان مانند پناهندگان در مانوس، اگر محقق و یا علاقه‌مندی بخواهد در رابطه با این کمپ‌ها تحقیق کند، ناگزیر باید فیلم ما را تماشا کند. شاید همین هم دلیل محبوبیت این فیلم به‌خصوص در مراکز دانشگاهی باشد.

لطفاً از تجربه‌های اولین اکران برایمان بگویید. مخصوصاً با توجه به غایب بودن بهروز.

من به‌شخصه دو احساس کاملاً متضاد را در مخصوصاً اولین اکران‌های فیلم در جشنوارهٔ سیدنی و سپس لندن داشتم. اولین فیلم بلند من در اولین حضورش، در جشنوارهٔ فیلم سیدنی در حالی به روی پرده می‌رفت که سازندهٔ دیگرش بهروز بوچانی در آن‌سوی نرده‌های اردوگاهی در میان اقیانوس بود! یک حس بسیار زیبا و هیجان‌انگیز به همراه یک احساس افسردگی همراه با خشم را در طول فستیوال سیدنی در خود می‌یافتم. بیان این احساس در قالب واژگان بسیار سخت است. واقعاً سخت است.

بهروز در جایی نوشته است: «آنچه من سعی کرده‌ام در کتابم به آن بپردازم، دقیقاً همان سیستمی است که در بیمارستان‌ها، مدارس، دانشگاه‌ها، زندان‌ها و دیگر ساختارهای اجتماعی، نظامی و آموزشی دنیای بیرون پیاده می‌شود، اما نسخهٔ اصلی آن با شدت هرچه‌تمام‌تر در این جزایر پیاده می‌شود. درواقع، زندان مانوس نسخهٔ ناب سیستمی است که انسان‌ها را از هویت و آزادی‌های بشری و فردیت خالی می‌کند، شما که هم به‌واسطهٔ تولیدِ این اثر و هم برای گرفتن جوایز به نمایندگی از بهروز در جاهای مختلف با مخاطبان مرتبط بودید، آیا واکنش مخاطبان را آینهٔ موفقیت بهروز در رسیدن به این هدف می‌بینید؟

واکنش‌های مخاطبان در نقاط مختلف دنیا به این فیلم متفاوت است. اصولاً نوع ساخت این فیلم به‌گونه‌ای است که تلاش دارد مخاطب‌های مختلف را در جاهای مختلف دنیا و با سطح اطلاعات متفاوت از ماجرای مانوس و نائورو به خود درگیر کند. ولی درنهایت بازخوردهایی که من از بینندگان این فیلم در جاهای مختلف دنیا دیده‌ام این است که بیننده در انتهای فیلم سؤال دارد و سؤال‌ها بیشتر معطوف به نقش سیستم و نه افراد است. این رویکردی است که بهروز در نوع خاص ژورنالیسم خود و همچنین در کتاب تحسین‌شده‌اش دوستی به‌غیراز کوهستان‌ها هم دارد.

می‌دانم کمپین‌هایی برای آزادی بهروز در جریان است؟ به نظر شما این پیگیری‌ها (و نیز حضور شما در برنامه‌هایی مثل تورِ کانادا) می‌تواند آزادی او را تسریع و اثر کار او را بیشتر کند؟ چرا و چگونه؟

به نظر من بهروز امروز باید آزاد باشد. عدم آزادی او هم ریشه در بی‌رحمی دولت استرالیا دارد هم ریشه در نوع نگاه بیمار، همراه با قضاوت، ترحم و دورویی افکار عمومی به مسئله پناهندگی. اگر فستیوال‌هایی که فیلم بهروز در آن‌ها حضور داشت که هرکدام فستیوال‌هایی صاحب اسم‌ورسم در عالم سینما هستند همان‌گونه که به محمد رسول‌اف یا جعفر پناهی می‌نگریستند به بهروز بوچانی توجه می‌کردند شک نداشته باشید که امروز بهروز حداقل سه سال بود که آزاد بود. فیلم ما کاندیدای بهترین فیلم مستند جشنواره آسیا پاسیفیک بود. شبی که این فستیوال جوایزش را اهدا کرد همان روزش بهروز بوچانی توسط پلیس گینه‌نو با دستبند و به‌زور کتک از اردوگاه پناه‌جویان به زندان فرستاده شد. اخبارش هم به‌صورت کاملی در رسانه‌های استرالیا پوشش داده شد. فکر می‌کنید شبش که اختتامیه جوایز آسیا پاسیفیک بود کسی یک کلمه هم از او حرف زد؟ نخیر. حال اگر مثلاً یک فیلم‌ساز چینی یا روس یا ایرانی یا هر جای دیگری که غربی‌ها یک کارت کوپنی حمایتی برایشان در نظر گرفته‌اند در کشور خودش مورد همین‌گونه حمله قرار می‌گرفت شما می‌توانید مقایسه کنید رفتار کل برندگان و بازندگان و شرکت‌کنندگان و سلبریتی‌ها و مسئولان و خبرنگار، آن جایزهٔ ذکرشده را با وقتی‌که این اتفاق برای بهروز افتاد. ازاین‌دست دورویی‌های اهالی هنر، رسانه و فرهنگ می‌توان بسیار گفت و نوشت.

 

آرش کمالی گرامی، ممنون از وقتی‌که به «هفته» دادید.

من دکتری‌ خود را در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه شیراز در ادبیات معاصر و نقد ادبی دریافت کرده، و سپس در مقطع پسادکتری بر کاربردی‌کردن ادبیات ازطریق نگاه بین‌رشته‌ای متمرکز بوده‌ام. سپس از تابستان سال ۲۰۱۶ به مدت چهار سال تحصیلی محقق مهمان در دانشگاه مک‌گیل بودم و اینک به همراه همسر، خانواده و همکارانم در مجموعۀ علمی‌آموزشی «سَماک» در زمینۀ کاربردی‌کردن ادبیات فارسی و به‌ویژه تعاملات بین فرهنگی (معرفی ادبیات ایران و کانادا به گویشوران هردو زبان) تلاش می‌کنیم و تولید پادکست و نیز تولید محتوا دربارۀ تاریخ و فرهنگ بومیان کانادا نیز از علائق ویژۀ ماست.
مشاهده همه پست ها

ارسال نظرات