ماجراهای من و میکائیل (۴)

داستان دنباله‌دار

ماجراهای من و میکائیل (۴)

نزدیکای صبح از خواب پریدم. دیدم دست راستم بی حسه و سوزن سوزن می‌شه. هوا گرگ و میش البته مایل به میش بود. تلویزیون هم همینجوری برای خودش داشت فیلم پخش می‌کرد. عینک رو صورتم نبود. چشمهایم را چلاندم ببینم چه فیلمی است. دیدم فرانک آندروود از سر شب تا الان از وایس پرزیدنتی شده رییس‌جمهور آمریکا. یه فحش دادم و کورمال کورمال گشتم دنبال کنترل که یه صدایی از پشت کاناپه گفت اینجاست! برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. دیدم سه تا نره خر نشستن پشت میز نهارخوری و چیزمیز می‌خورند، مخم کار نمی‌کرد! یه فحش دیگه دادم. از اولی محکم‌تر.

قبل از اینکه چیز دیگه‌ایی بگم اسرافیل گفت: سریال جالبی بود دلمون نیومد خاموشش کنیم یه روز می‌آیم از اول سر حوصله همشو دنبال می‌کنیم!

آپولو از جا بلند شد و گفت: «بچه‌ها تخم‌مرغ عسلی می‌خورید یا «ول‌دان»!؟

میکائیل گفت: «قربون دستت حالا که پاشدی یه بسته نون لواش هم از تو فریزر دربیار بذار گرم شه!»

اسرافیل گفت: «عجب جلبیه این پدر سوخته کوین استیسی، منو یاد جبرییل می‌ندازه.» هنوز جمله‌اش تمام نشده بود میکائیل یه سقلمه بهش زد، یعنی خفه!

آپولو یه نگاهی به میکائیل و اسرافیل انداخت اما چیزی نگفت. اسرافیل تلاش کرد سوتی که داده بود درست کنه گفت: «مرد واقعی به این میگن!»

آپولو طاقت نیاورد گفت: «آره اگر منم مادر مسیح را ... الان مرد واقعی بودم!»

میکائیل گفت: «خفه شید همتون بابا می‌خوایم یه لقمه گوه بخوریم پاشیم بریم دنبال بدبختی‌مون.

اسرافیل گفت: «کنترل کجاست جای حساسش رو نفمیدم چی شد!»

میکائیل گفت: «نمی‌خواد بابا! پاشیم بریم خیلی کار داریم.

آپولو گفت: «نون داغ کردم!» اسرافیل گفت: «بده این بهروز بدبخت بخوره، گشنست همیشه!»

سر ایکی ثانیه آماده شدن برن.

برگشتم به اسرافیل گفتم کوین اسپیسی! ... اسمش کوین اسپیسیه نه استیسی!

رفتن...! / ادامه دارد

برچسب ها:

ارسال نظرات