ماجراهای من و میکائیل (۳)

داستان دنباله‌دار

ماجراهای من و میکائیل (۳)

دیشب بیخوابی زده بود به کلم، هی توی راهرو قدم می‌زدم و فکرای الکی می‌کردم که یه دفعه گفتم خوب چه کاریه برم یه سر بیرون بنزین بزنم بیام هم هوام عوض بشه هم فردا الکی وقتم توی پمپ بنزین هدر نره!

ساعت حدود یک بعد از نصف شب بود، راه افتادم، وسطای راه یادم افتاد اِ ماشین رو نیاوردم دوباره برگشتم ایندفعه با ماشین! رفتم پمپ بنزین، خیلی خلوت بود یعنی اصلا هیچ کس نبود نازل بنزین رو که برداشتم دیدم یه یارو هیکل میزونه اومد نزدیک ماشین! یه بارونی بلند تنش بود و یه کلاه لبه‌دار و یه عینک دودی! یکم جا خوردم اما اهمیت ندادم، دیدم تکیه داد به ماشین و روش رو کرد سمت مغازه، پیش خودم گفتم این یارو حتما دیونه‌اس، بش گفتم هی آقا کاری داری؟ برگشت عینکش رو برداشت و خیره شد تو چشمام دیدم میکائیله! گفتم خبر مرگت زهره ترک شدم، کجایی تو؟ گفت خیلی سرم شلوغ شده این روزا، چند بار کمونه کردم بیام سمتت اما به موت قسم وقت نشد! گفتم بابا شما که راحتید بخدا دهن ما سرویس شده، گفت بذار بیای بالا میفهمی چه خر تو الاغیه اون بالا!

گفتم چکار داری الان؟ اینجا چکار می‌کنی؟

گفت منتظر دوستمم از مغازه بیاد بیرون بریم دنبال کارمون! گفتم دوستت!؟ گفت دوست که نه ولی بهرحال، میشناسیش آپولو!

چشام گرد شد گفتم آپولو؟ ناخداگاه از دهنم پرید کدوم آپولو؟ میکائیلم فلفور گفت آپولو آبمنگل می‌شناسیش! و زد زیر خنده! گفتم شوخی می‌کنی؟ گفت نه به حضرت عباس! گفتم آپولو آخه! اون که خداست که! گفت نه بابا خدا کجا بود اما بچه باحالیه اهل دله، گفتم چکارش داری؟ گفت من کاریش ندارم اسرافیل داره یه خط موسیقی مخصوص کار می‌کنه یه جاییش لنگه یه چنگه! دوباره خندید! ادامه داد ظاهرا اون چنگ رو فقط آپولو داره، منم که مامور تدارکاتم منو فرستادن چنگ آپولو رو ببرم برا اسرافیل!

گفتم وع! دمت گرم بابا!

میکائیل گفت بنزینت سر ریز نکنه! گفتم نترس سنسور داره! گفت اوه چه غلطا!

گفتم حالا گرفتی چنگو؟ گفت نه آپولو یه دیقه رفت تو مغازه یه سیگار بگیره بیاد تا باهم بریم! از دور دیدم یه پسره خوشتیپ از مغازه اومد بیرون، میکائیل گفت اومد! وقتی نزدیک شد میکائیل بش گفت آپولو بیا معرفیت کنم به رفیقم! بعدش هم دستشو گذاشت رو کمر آپولو و گفت آپولو ـ بهروز، بهروز آپولو! اومدم دوباره دستمو دراز کنم دست بدم میکائیل یه اشاره کرد یعنی لازم نیست!

میکائیل گفت خوب بهروز جان می‌بینمت ما الان باید بریم، خدافظی کردیم و رفتن!

رفتم توی مغازه که پول بنزین رو بدم یارو پول یه پاکت سیگار و یه بسته چیپس هم پام حساب کرد، گفتم اینا چیه؟ مغازه دار گفت دوستتون گفت همه رو شما حساب می‌کنین!

پول رو دادم اومدم بیرون، تا خود صبح بیدار بودم ... /ادامه دارد

برچسب ها:

ارسال نظرات