ماجراهای من و میکائیل (بخش ۵)

داستان دنباله‌دار

ماجراهای من و میکائیل (بخش ۵)

کلید رو انداختم توی «قلف»اُ چرخوندم دیدم در خونه بازه! یه فحش دادم به زمونه، و با احتیاط سرمو کردم تو، ناخودآگاه چشمم رو چرخوندم سمت یخچال! نمی‌دونم چرا توی اون لحظه فکر کردم اگه دزد اومده باشه خونه اول می‌ره سراغ یخچال! همه چیز سر جاش بود، آروم اومدم تو و در رو بستم، هوا به‌شدت گرم بود کولر رو زدم و ولو شدم روی کاناپه، بعد یادم افتاد یکم هندونه از دیشب مونده، پیش خودم گفتم برم بیارم بخورم، تنبلیم شد، اما باید می‌رفتم، کوله رو برداشتم و رفتم تو اتاق چندتا لباس برای عروسی فردا تپوندم تو کوله و برگشتم سمت در خروجی، یادم افتاد هوا گرمه و یکم هندونه توی یخچال درحال عشوه گریه، برگشتم سمت یخچال درش رو باز کردم... جا خوردم! یخچال عین پشت بچه پاک بود! یکم نون خشکه کفِش ریخته بود و یه قوطی خالی سس! خشکم زد، کوله از روی کتفم سر خورد افتاد یه فحش دیگه دادم به زمونه، در یخچال رو محکم کوبیدم داد زدم ... میکائیللللل کجاییییی؟ اسرافیل از توی توالت داد زد: داد نزن غربتی! همسایه‌ها چی فکر می‌کنن؟! گفتم شما دیگه شورشو در آوردید هندونه‌ی منو چرا خوردین؟ گفت به همین سوی چراغ من نخوردم میکائیل خورد، بش گفتم نخور بهروز می‌اد ناراحت می‌شه! گفتم الان کجاست؟ گفت رفت مغازه یکم چیز میز بلند کنه بیاره بریزه تو اون یخچال جاموندت! گفتم این مسوول تدارکاته بلانسبت چرا همش سرش تو یخچال منه؟ گفت الان من از تو توالت باید برای تو همه چیز رو توضیح بدم! نمی‌شه یه دیقه آرامش داشته باشم بعدش بیام بیرون؟ گفتم من باید زود برم عروسی دعوتم! یه صدای ناجوری از توی توالت اومد و پشت‌بندش اسرافیل گفت اوه! مبارکه! گفتم کدومش؟ گفت عروسی دیگه!...وا!

داشتم کوله رو از روی زمین ورمی‌داشتم که میکائیل اومد تو! گفت در رو چرا قلف می‌کنی؟! خیلی اموال مهمی داری که می‌ترسی دزد ببره؟! اسرافیل از توی توالت داد زد میکائیل رفیقمون عروسی دعوته! بعدش زد زیر خنده! میکائیل پلاستیک توی دستشو گذاشت رو کانتر و گفت ‌ای ول پس امشب نیستی!؟ گفتم آره دارم می‌رم! گفت یادش بخیر آخرین عروسی که دعوت بودیم... اسرافیل داد زد یادش بخیر یادته؟ میکائیل خندید گفت آره عجب شبی بود! ابراهیم چقدر جوگیر شده بود.. بعدش هردو خندیدن، گفتم عروسی کی بود؟ گفت فکر کنم عروسی آفرودیت بود با هفائستوس، داد زد سمت توالت و گفت درست می‌گم اسی جان! اسرافیل داد زد آره درسته هیچوقت اسم این بابا رو درست یاد نگرفتم، میکائیل گفت آره همه دعوت بودیم، زئوس خودش پدر عروس بود خیلی استرس داشت یه کیک بزرگ سفارش داده بود این هوا... بال‌هاشو باز کرد تابلو خوشکل روی شومینه نزدیک بود بیافته! گفت خیلی خرج کرده بود، اون موقع من هنوز وظیفه‌ای نداشتم وگرنه خیلی ارزون‌تر تمومش می‌کردم، ابراهیم هم با ایل و تبارش اومده بود، پسرش اسماعیل خیلی اذیت می‌کرد، همه کفری شده بودن که این توله جن چرا آروم نمی‌شینه یجا! آخرش هم پاش گرفت به پایه کیک، همه چیز فاکدآپ شد!

اسرافیل از توی توالت داد زد، یادته من داشتم آهنگ بادا بادا مبارک بادا رو می‌زدم یه دفه همه جا سکوت شد! میکائیل گفت: آخ آخ باید می‌بودی چه جو سنگینی شد یه دفه!

گفت: ابراهیم کاردش می‌زدی خونش در نمی‌اومد، عصبانی شد اسماعیل رو گرفت خوابوند رو یه تخته‌سنگ. چاقو رو گذاشت رو گردنش! کوله‌پشتیم دوباره لیز خورد افتاد رو زمین، سکوت شد، گفتم بعدش چی شد؟ گفت زئوس دستشو گرفت گفت نکن بابا بَچّس دیگه فدای سرت بیا برو دوتا گوسفند بزن زمین شام مهمونا دیر نشه! اسرافیل داد زد خدا رحم کرد وگرنه عروسی عزا می‌شد!

میکائیل گفت داد نزن بابا یه ساعت رفتی تو توالت! اسرافیل داد زد بهروز این آشغالا چیه می‌خوری، یکم میوه بگیر ملت یبوست گرفتن! همین‌طور که داشتم می‌رفتم بیرون گفتم میکائیل در رو پشت سرم قلف کن لطفا... / ادامه دارد

برچسب ها:

ارسال نظرات