دفترچه خاطرات

دفترچه خاطرات

بدم می‌آید که چشم‌های بیژن همیشه قرمز است و گاهی روی پشت بام سیگار که می‌کشد آه می‌کشد و نگاه می‌کند به مادرم و بانو و به آقا و به من که نشسته‌ایم روی تخت فلزی و شبها همه در یک اتاق می‌خوابیم که خود آقام سفید کرده و بعد می‌شود انباری.

 
 
نویسنده: زینب مسلم‌زاده

آقام می‌گوید دفترچه خاطرات نوشتن کار دخترها و بچه قرتی‌هاست. برای همین است که من دفترچه خاطراتم را مخفی می‌کنم.

اما بد هم نیست وقتی حرف‌هایی توی سرم هست که به هیچ کسی نمی‌شود گفت یا نباید گفت در دفترم می‌نویسم و سبک می‌شوم مثلا وقتی بدری زن عاشوری شد که در مغازه‌اش با همه زن‌ها صمیمی می‌شود و بدری در آشپزخانه‌اش گریه می‌کند من فقط در دفترچه‌ام می‌توانم بنویسم که چه‌قدر از او متنفرم و دوست دارم پرتش کنم توی شط. شط.

آنقدر متنفرم که از شط آب بیاوریم بریزیم توی حوض سیمانی که بناها ساخته‌اند برای ذخیره آب تا خانه‌مان را بسازند. آخر خانه‌مان مثل مدرسه خراب شده است و من چقدر دلم می‌خواست می‌شد هنوز مدرسه برویم اما حتی مدرسه‌ی تلویزیونی هم نمی‌شد رفت. چون ما در محله جنگ زده‌ها تلویزیون نداشتیم و جز طلاهای مادر، بانو و بدری، شناسنامه‌هامان و یک ساک رخت و لباس همه چیزمان در خانه جا ماند.

حالا که برگشته‌ایم بابا بیژن را صبح زود می‌فرستد که از میدان بار برای مغازه خرید کند و اگر پنج صبح آنجا باشد با حساب یک ساعت و ربع راه برگشت تا هفت و نیم بارها را چیده‌ایم و من می‌روم درس‌هایم را بخوانم تا خرداد امسال متفرقه امتحان بدهم و از مهرماه بروم مدرسه شبانه. آقام جز شاهنامه که بیژن برایش می‌خواند و اسم خودش که می‌نویسد درسی نخوانده. اما دوست داشت که بیژن افسر بشود.

بیژن دوست داشت برود دانشگاه اما دبیرستانش را تمام نکرده بود که جنگ شد. حالا آقا دست تنهاست و بانو هم که شوهرش کشته شد با زرین آمده‌اند پیش ما و نمی‌شود که در این محله که خانه‌هایش مثل دندان‌های زرین یکی در میان افتاده‌اند آنها را گذاشت به امان خدا.

بدم می‌آید که چشم‌های بیژن همیشه قرمز است و گاهی روی پشت بام سیگار که می‌کشد آه می‌کشد و نگاه می‌کند به مادرم و بانو و به آقا و به من که نشسته‌ایم روی تخت فلزی و شبها همه در یک اتاق می‌خوابیم که خود آقام سفید کرده و بعد می‌شود انباری.

اما بیژن روی پشت بام می‌خوابد و بعضی وقت‌ها هم کتاب می‌خواند که تا سه صبح خوابش نگیرد…
زن یک صفحه کامل را خواند اما حوصله‌اش نشد تا بقیه‌ی نوشته‌های دو ورقِ به هم چسبیده‌ای که انگار از وسط یک دفتر کنده بودند را بخواند… باید سبزی‌های رویشان را پاک می‌کرد.

ارسال نظرات